#داستان_های_بهلول
🍃بهلول از کنار مجلس درس ابوحنیفه (یکی از پیشوایان اهل سنت) عبور میکرد، شنید که میگوید: جعفر بن محمد علیهالسلام سه مطلب به شاگردانش گفته که من آنها را نمیپسندم،
💎 او میگوید: شیطان در آتش جهنم معذب است، شیطان با اینکه از آتش خلق شده چطور با آتش او را عذاب کنند؟
💠 او میگوید: خدا دیده نمیشود با اینکه هر موجودی قابل رؤیت است.
🔹او میگوید: انسان در افعالش، فاعل مختار است، حال آنکه خدا خالق است و بنده اختیاری ندارد.
🔰بهلول کلوخی برداشت و به سر او زد، سرش شکست و نالهاش بلند شد.
شاگردانش دویدند بهلول را گرفتند و نزد خلیفه بردند، ابوحنیفه به خلیفه گفت: بهلول با کلوخ به سرم زده و سرم را شکسته است، بهلول گفت: دروغ میگوید، اگر راست میگوید، درد را نشان دهد، مگر تو از خاک آفریده نشدهای چگونه کلوخ خاکی بر تو ضرر میرساند؟ من چه گناهی کردم، مگر تو نمیگوئی همه کارها را خدا انجام میدهد و انسان اختیاری از خود ندارد؟ پس باید به خدا شکایت کنی نه از من شکایت نمائی.
✳️ابوحنیفه که جواب اشکالات خود را یافت، از شکایت خود صرفنظر نمود و راه خود را پیش گرفت و رفت.
📚 با اقتباس و ویراست از کتاب مردان علم در دنیای عمل
پرسمان اعتقادی #استادمحمدی 👇👇
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
♨️ @ostadmohamadi
#داستان_های_بهلول
به هارون گفتند بهلول از دوستداران و یاران امام موسی کاظم علیهالسلام است او را دست بسته نزد هارون آوردند و از او ماجرا را پرسید.
بهلول جوابی نداد.
🍃بهلول گفت اگر آن چیزی که میگویی راست باشد با من چه کار میکنی؟
🔹هارون به دلیل اینکه از خویشاوندان او بود و بین مردم به دیوانه مشهور بود ترسید که مردم بگوید که هارون زورش به یک دیوانه رسیده، دستور داد تا لباسهایش را درآورند و پالان الاغ بر او بپوشانند و دور شهر بگردانند.
💎بعد از انجام مأموریت او را به قصر آوردند وزیر هارون که از ماجرا خبری نداشت گفت: بهلول مگر چه گناهی کرده که چنین کردید.
🔸بهلول گفت من صبح حرف حقی زدم و هارون بخاطر حقگویی لباس گرانبهای خودش را بر من هدیه کرد. همه خندیدند حتی هارون.😁
🔹 هارون چاره دیگر نداشت که پالان الاغ را بردارند. بعد به خیاط خود گفت بهترین لباسهایی که برایم دوختهای بیاور تا به بهلول هدیه کنم.
بهلول هم گفت من احتیاجی به لباس شما ندارم و لباس خود را پوشید و رفت.
📚 www.beytoote.com
پرسمان اعتقادی #استادمحمدی 👇👇
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
♨️ @ostadmohamadi
#داستان_های_بهلول
🍃 روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن گونه که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند.
با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.
🔸بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی ...این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد ، حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست ؟
✳️ بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شماها ادب و رعایت مشتری های خود را بنمایید.
پرسمان اعتقادی #استادمحمدی 👇👇
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
♨️ http://eitaa.com/joinchat/2846228496C6562595520
#داستان_های_بهلول
🍃روزی بهلول بر هارونالرشید وارد شد.
🔰خلیفه گفت: مرا پندی بده!
🔹بهلول پرسید: اگر در بیابانی بیآب، تشنهگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعهای آب که عطش تو را فرو نشاند چه میدهی؟
🔸گفت : ... صد دینار طلا.
❓پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟
💎گفت: نصف پادشاهیام را.
💠 بهلول گفت: حال اگر به حبسالبول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه میدهی که آن را علاج کنند؟
💎گفت: نیم دیگر سلطنتم را.
✳️ بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.
📚 http://www.beytoote.com
پرسمان اعتقادی #استادمحمدی 👇👇
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
♨️ http://eitaa.com/joinchat/2846228496C6562595520
#داستان_های_بهلول
🍃آورده اند که روزی زبیده زوجه ی هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط می کشید.
❓پرسید : چه می کنی؟
گفت : خانه می سازم.
❓پرسید : این خانه را می فروشی؟
گفت : آری.
❓پرسید : قیمت آن چقدر است؟
بهلول مبلغی ذکر کرد.
زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد.
بهلول زر بگرفت و بر فقیران قسمت کرد.
🔹 شب هارون الرشید در خواب دید که وارد بهشت شده به خانه ای رسید و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند این خانه از زبیده زوجه ی توست.
🔸دیگر روز هارون ماجرا را از زبیده بپرسید.
زبیده قصه بهلول را باز گفت.
💎هارون نزد بهلول رفت و او را دید که با اطفال بازی می کند و خانه می سازد.
گفت : این خانه را می فروشی؟
بهلول گفت : آری
🔸هارون پرسید : بهایش چه مقدار است؟
بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود.
هارون گفت : به زبیده به اندک چیزی فروخته ای.
✅ بهلول خندید و گفت : زبیده ندیده خریده و تو دیده می خری میان این دو، فرق بسیار است.
📚 http://www.beytoote.com
پرسمان اعتقادی #استادمحمدی 👇👇
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
♨️ http://eitaa.com/joinchat/2846228496C6562595520
#داستان_های_بهلول
🍃روزي بهلول بر هارون وارد شد و بر صدر مجلس کنار هارون نشست . هارون از رفتار بهلول رنجیده
خاطر گشت و خواست بهلول را در انظار کوچک نماید؛ پس سوال نمود آیا بهلول حاضر است جواب
معماي مرا بدهد ؟
🔹بهلول گفت : اگر شرط نمایی و مانند دفعات پیش پشت پا نزنی حاضرم.
🔸 سپس هارون گفت اگر جواب
معماي مرا فوري بدهی هزار دینار زر سرخ به تو میدهم و چنانچه در جواب عاجز مانی امر مینمایم تا
ریش و سبیل تو را بتراشند و بر الاغی سوارت نمایند و در کوچه و بازار بغداد با رسوایی تمام بگردانند .
❇️ بهلول گفت که من به زر احتیاجی ندارم ولی با یک شرط حاضرم جواب معماي تو را بدهم .
هارون
گفت آن شرط چیست ؟
🔸بهلول جواب داد : اگر جواب معماي تو را داد م از تو میخواهم که امر نمایی مگس ها مرا آزار ندهند.
🍃هارون دقیقه اي سر به زیر انداخت و بعد گفت : این امر محال است و مگس ها مطیع من نیستند .
بهلول گفت پس از کسی که در مقابل مگس هاي ناچیز عاجر است چه توقعی می توان داشت؟!
💎حاضران مجلس بر عقل و جرات بهلول متحیر بودند . هارون هم در مقابل جواب هاي بهلول از رو رفت ولی
بهلول فهمید که هارون در صدد تلافی است و براي دل جویی او گفت :
الحال حاضرم بدون شرط جواب معماي تو را بدهم . سپس هارون سوال نمود این چه درختی است (یک
سال عمر دارد ) با دوازده شاخه و بر هرشاخه سی برگ که یک روي آن برگها روشن و روي دیگر
تاریک .
✳️ بهلول فوري جواب داد این درخت سال و ماه و روز و شب است . به دلیل اینکه هر سال 12 ماه است و
هر ماه شامل 30 روز است که نصف آن روز و نصف دیگر شب است.
هارون گفت : احسنت صحیح
است.
حضار زبان به تحسین بهلول گشودند.
📚 http://www.beytoote.com
پرسمان اعتقادی #استادمحمدی 👇👇
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
♨️ http://eitaa.com/joinchat/2846228496C6562595520
#داستان_های_بهلول
🍃روزی بهلول وارد قصر هارون الرشید شد و چون مسند خلافت را خالی و بلامانع دید جلو رفته و بدون ترس و واهمه بر تخت خلیفه نشست؛ غلامان دربار چون آن حال بدیدند به ضرب چوب و تازیانه بهلول را از تخت پایین کشیدند.😂
هنگامی که خلیفه وارد شد بهلول را در حالتی بهم ریخته دید که گریه می کند... از نگهبانان سبب گریه ی او را پرسید. نگهبانان گفتند : چون در مکان مخصوص شما نشسته بود او را از آنجا دور کردیم
💎هارون ایشان را ملامت کرد و بهلول را دلداری داده و نوازش نمود. بهلول گفت : من برای خود گریه نمی کنم بلکه به حال تو می گریم
زیرا که من چند لحظه در مسند تو نشستم اینقدر صدمه دیدم و اذیت و آزار کشیدم. در این اندیشه ام که تو که یک عمر بر این مسند نشسته ای چه مقدار آزار خواهی کشید و صدمه خواهی دید
تو به عاقبت کار خود نمی اندیشی و در فکر کارهای خود نیستی !!!😂
📚http://www.beytoote.com
پرسمان اعتقادی #استادمحمدی 👇👇
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
♨️ http://eitaa.com/joinchat/2846228496C6562595520
#داستان_های_بهلول
🔸یکی از خلفای جور و به ناحق عباسی دستور داد مقبره ای برایش بسازند برای افتتاح و بازدید با امرا و وزرا و بزرگان در آنجا حضور یافت مقبره ای بزرگ و مجلل بود و مورد تحسین همگان قرار گرفت.
🔹 در اثنای صحبتها خلیفه رو به بهلول کرد و گفت: بهلول ! کدام آیه قرآن مناسب این مقبره است که بر طاق یا دیواره ی آن بنویسند؟
🍃بهلول گفت : مناسب ترین آیه ی قرآن برای این مکان این است ( هــــذه جهّــــنم الّتی کنتم توعـــدون : یعنی این همان جهنمی است که به شما وعده دادیم !!)
پرسمان اعتقادی #استادمحمدی 👇👇
🔸🔹🔸🔹🔸🔹
♨️ @ostadmohamadi
#داستان_های_بهلول
روزی هارون الرشید به سربازانش دستور داد تا بهلول دیوانه را به نزد او بیاورند سربازان پس از ساعتی گشت زدن در شهر بهلول را در حال بازی با کودکان یافتند و او را به نزد هارون الرشید بردند.
🔸هارون الرشید با روی باز از بهلول استقبال کرد و گفت مبلغی پول به بهلول بدهند که بین فقرا و نیازمندان تقسیم کند و از آنها بخواهد برای سلامتی و طول عمر هارون الرشید دعا کنند.
🔹بهلول وجه را از خزانه هارون الرشید گرفت و لحظه ای بعد دوباره به نزد خلیفه هارون الرشید رسید.
🔸خلیفه با تعجب به بهلول نگاه کرد و گفت ای دیوانه چرا هنوز اینجایی؟!
❓ چرا برای تقسیم کردن پول به میان فقرا نرفته ای ؟
💎 بهلول ( عاقل ترین دیوانه ) گفت : هر چه فکر کردم از خلیفه محتاج تر و فقیرتر در این دیار نیافتم؛ چرا که می بینم ماموران تو به ضرب تازیانه از مردم باج و خراج می گیرند و در خزانه ی تو می ریزند از این جهت دیدم که نیاز تو از همه بیشتر است لذا وجه را آورده ام تا به خودت بازگرداندم !
♨️ @ostadmohamadi
#داستان_های_بهلول
زاهدی گفت : روزی به گورستان رفتم و بهلول را در آنجا دیدم پرسیدمش اینجا چه می کنی؟
گفت : با مردمانی همنشینی می کنم
که آزارم نمی دهند
اگر از عقبی غافل شوم یاد آوریم می کنند
و اگر غایب شوم غیبتم نمی کنند...
✅ رفتگان را یاد کنیم که روزی ما هم خواهیم رفت.
♨️ @ostadmohamadi
#داستان_های_بهلول
🍃شخص ثروتمندی خواست بهلول را در میان جمعی به سُخره بگیرد
⁉️ به بهلول گفت:هیچ شباهتی بین من و تو هست؟
بهلول گفت:البته که هست
مرد ثروتمند گفت:چه چیز ما به همدیگر شبیه است؟
بهلول جواب داد:
دو چیز ما شبیه یکدیگر است،
🔹یکی جیب من و کله تو که هر دو خالی است
🔸 و دیگری جیب تو و کله من که هر دو پر است.
♨️ @ostadmohamadi
#داستان_های_بهلول
🍃زمانی دل بهلول از اوضاع زمانه گرفته بود و در خرابه ای مشغول ذکر خدا بود.
🔸در ضمن لباسش را برای وصله زدن از تن در آورده بود.
زن بی عفتی چشمش به او افتاد و بهلول را دعوت به کار بد کرد.
🔹 بهلول گفت : وزن دست های من چقدر است؟ وزن پاهای من چقدر است؛
وزن تمام بدن را پرسید و گفت:
⁉️ کدام عاقل حاضر است که بخاطر لذت عضو کوچکی تمام اعضای خود را در آتش جهنم بسوزاند.
و از جای خود برخاست و نعره ای کشید و فرار کرد.
پرسمان اعتقادی #استادمحمدی 👇👇
🔸🔹🔸🔹🔸🔹
♨️ http://eitaa.com/joinchat/2846228496C6562595520
#داستان_های_بهلول
🍃 روزی بهلول کفش نو پوشیده داخل مسجدی شد تا نماز بگذارد.
🔰 در آن محل مردی را دید که به کفشهای او نگاه می کند. فهمید که آن مرد طمع به کفش او دارد. ناچار با کفش به نماز ایستاد. آن دزد گفت: با کفش نماز نباشد.
بهلول گفت: اگر نماز نباشد، کفش باشد.😂
پرسمان اعتقادی #استادمحمدی 👇👇
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
♨️ http://eitaa.com/joinchat/2846228496C6562595520
هدایت شده از پرسمان اعتقادی استاد محمدی
#داستان_های_بهلول
🍃روزی بهلول بر هارونالرشید وارد شد.
🔰خلیفه گفت: مرا پندی بده!
🔹بهلول پرسید: اگر در بیابانی بیآب، تشنهگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعهای آب که عطش تو را فرو نشاند چه میدهی؟
🔸گفت : ... صد دینار طلا.
❓پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟
💎گفت: نصف پادشاهیام را.
💠 بهلول گفت: حال اگر به حبسالبول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه میدهی که آن را علاج کنند؟
💎گفت: نیم دیگر سلطنتم را.
✳️ بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.
📚 http://www.beytoote.com
پرسمان اعتقادی #استادمحمدی 👇👇
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
♨️ http://eitaa.com/joinchat/2846228496C6562595520
#داستان_های_بهلول
زاهدی گفت : روزی به گورستان رفتم و بهلول را در آنجا دیدم پرسیدمش اینجا چه می کنی؟
گفت : با مردمانی همنشینی می کنم
که آزارم نمی دهند
اگر از عقبی غافل شوم یاد آوریم می کنند
و اگر غایب شوم غیبتم نمی کنند...
✅ رفتگان را یاد کنیم که روزی ما هم خواهیم رفت.
♨️ @ostadmohamadi
#داستان_های_بهلول
🍃 روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن گونه که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند.
با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.
🔸بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی ...این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد ، حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست ؟
✳️ بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شماها ادب و رعایت مشتری های خود را بنمایید.
📚 http://www.beytoote.com
پرسمان اعتقادی #استادمحمدی 👇👇
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
♨️ http://eitaa.com/joinchat/2846228496C6562595520
#داستان_های_بهلول
🍃شخص ثروتمندی خواست بهلول را در میان جمعی به سُخره بگیرد
⁉️ به بهلول گفت:هیچ شباهتی بین من و تو هست؟
بهلول گفت:البته که هست
مرد ثروتمند گفت:چه چیز ما به همدیگر شبیه است؟
بهلول جواب داد:
دو چیز ما شبیه یکدیگر است،
🔹یکی جیب من و کله تو که هر دو خالی است
🔸 و دیگری جیب تو و کله من که هر دو پر است.
♨️ @ostadmohamadi
#داستان_های_بهلول
🍃آورده اند که روزی زبیده زوجه ی هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط می کشید.
❓پرسید : چه می کنی؟
گفت : خانه می سازم.
❓پرسید : این خانه را می فروشی؟
گفت : آری.
❓پرسید : قیمت آن چقدر است؟
بهلول مبلغی ذکر کرد.
زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد.
بهلول زر بگرفت و بر فقیران قسمت کرد.
🔹 شب هارون الرشید در خواب دید که وارد بهشت شده به خانه ای رسید و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند این خانه از زبیده زوجه ی توست.
🔸دیگر روز هارون ماجرا را از زبیده بپرسید.
زبیده قصه بهلول را باز گفت.
💎هارون نزد بهلول رفت و او را دید که با اطفال بازی می کند و خانه می سازد.
گفت : این خانه را می فروشی؟
بهلول گفت : آری
🔸هارون پرسید : بهایش چه مقدار است؟
بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود.
هارون گفت : به زبیده به اندک چیزی فروخته ای.
✅ بهلول خندید و گفت : زبیده ندیده خریده و تو دیده می خری میان این دو، فرق بسیار است.
📚 http://www.beytoote.com
پرسمان اعتقادی #استادمحمدی 👇👇
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
♨️ http://eitaa.com/joinchat/2846228496C6562595520
#داستان_های_بهلول
🍃 روزی بهلول کفش نو پوشیده داخل مسجدی شد تا نماز بگذارد.
🔰 در آن محل مردی را دید که به کفشهای او نگاه می کند. فهمید که آن مرد طمع به کفش او دارد. ناچار با کفش به نماز ایستاد. آن دزد گفت: با کفش نماز نباشد.
بهلول گفت: اگر نماز نباشد، کفش باشد.😂
پرسمان اعتقادی #استادمحمدی 👇👇
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
♨️ http://eitaa.com/joinchat/2846228496C6562595520
#داستان_های_بهلول
🍃روزی بهلول بر هارونالرشید وارد شد.
🔰خلیفه گفت: مرا پندی بده!
🔹بهلول پرسید: اگر در بیابانی بیآب، تشنهگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعهای آب که عطش تو را فرو نشاند چه میدهی؟
🔸گفت : ... صد دینار طلا.
❓پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟
💎گفت: نصف پادشاهیام را.
💠 بهلول گفت: حال اگر به حبسالبول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه میدهی که آن را علاج کنند؟
💎گفت: نیم دیگر سلطنتم را.
✳️ بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.
📚 http://www.beytoote.com
پرسمان اعتقادی #استادمحمدی 👇👇
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
♨️ http://eitaa.com/joinchat/2846228496C6562595520