💓رمان دلی برادر 💓 موقعیت سایت مهدیار :ذهنم در گیر بود و با سیستم بودم سعید :کارا میکردم یهو پیام اومد باز کردم ودیو بود دیدم یکی زد قلبم ریخت ندیدم کی بود تو ماشین بود بعد زدم بیرون متن بلخره سینا رو کشتم سعید :نفسام تنگ میشد رفتم خسته بودم رفتم گزارشا تحویل بدم داود :سر میز بودم دیدم یکی پیام داد رفتم دیدم موبایل سعیده دیدم بعد سعید :رفتم چی شده داود :چیزی نیست سعید پیام اومد سعید باز کرد دید که ها سروش بود بدو رفت پیش مهدیار:گفت سعید :ردش زدم دیدم فوتو شاپه کپی ودیو کردم رفتم گزارشا دادم بعد مهدیار:رفتیم بعد آقا پیاده کردم بعد رفتم خسته گی موج میزد بعد غافل که یک ماشین مشکی تغیر میکرد مردی سرعت گرفت کارن :زد م بعد مهدیار رو زمین بودم و دیدم اومد با چاقو مهدیار زانو چپش زخمی مچ دستش درد میکر۸د و گیج بود کلاه ورداشت سعی کرد بلند شود ولی درد و سرگیجه امان نمیداد مهدیار :خودم عقب کشیدم و با پا لگد ی زد مهدیار :درد فرا گرفت و چاقو باز کرد گفت باید صالحی باشی مهدیار درسته مهدیار : بله خوبه میشناسی کا رن بعد رو سینه ش نشستم و نتونه بلند شه و با دستش مشت میزد ثانیه نگذشت صورتش خون فرا گرفت و لب بینش خون بود و کارن :خب مهدیار ملیکا خواهرت میخواستم ندادی چرا مهدیار :خوب کردم بعد کارن :آره من به اون پسر ترجیح داد بعد چاقو نزدیک کرد میکشمت جوجه تو رد اون آقا سروش زدی ها مهدیار : خنده ریز کرد بعد کارن :جوری بفرستم که دوستت برادرت نشناسند بعد چاقو رو صورت خراس کردم چاقو فرو کردم و مهدیار :موبایل تو دستم و شماره گرفتم و چاقو کشید و پهلو کرد محمد :تماس شد مهدیار:آخ بعد چاقو نزدیک گلو کرد با این کار نمیتونی کارن:فرو کردم مهدیار :جا خالی دادم مو ها گرفت کوبید مهدیار:با حرکت تکواندو ضربه زدم به سختی یا حسین شهید کوبوندم میزدم و تیزی حس کردم و محمد:علی،بدو علی :آورد محمد :دید بدو رفت میثم کو علی :خونه محمد بهش بگو رفت بعد حسنین و داود سعید رفتن و دید شوکه بود حسنین:رفتم پیشش با سعید :مهدیار جان مهدیار:هه س عید درد دارم خوابید و رفت بیمارستان سینا عمل کرد با عرفان و میثم اومد چی شد سعید :چی بگم نمیدونم بعد عرفان :بعد سه ساعت اومدم کسی خون او مثبت هست خون بده حسنین، من داد بعد رفت سینا وصل کرد شوک رفت داد اومد همراه مهدیار صالحی میثم:سینا چی شد سینا :خوبه ولی رفت کما زخم زیری داشت ولی شانس آورد که چزی نشد میثم رفتم ای سیو حرف میزدم بهوش اومد محمد رفت پرسید بعد سینا لوله ورداشت مهدیار :هع میثم نفسم کارن عوضی هه وایی سینا خب اینا دارو مهدیار :چرا سینا آخ درد دارم عرفان مسکن زدم بعد مرخص شد اداره بود و سعید :مهدیار چی شد مهدیار :چی بگم کارن دنبال ملیکا بود و از تو میگفت منم حالش گرفتم آخ سعید :تحمل کن بعد دارو میخورد و مهدیار اومدم پایین پام درد گرفت سعید :چی شد مهدیار :هیچ سعید :حکم حاضره با فرشید داود میریم مهدیار آره رفت،سعید فرشید:آقای کارن افتخاری کارن :بله فرشید :شما به جرم جاسوسی بازداشتین کارن :با اسلحه دستم دیدم پسر بود گیر انداختم داود :بعذ یهو بزد جایی کارن :صدات در نیاد بعد اسلحه رو سرش رفت طناب سفید اوردم دستش. بستم جلو بیای کشتمش بعد با چاقو اومدم اطلاعات بده زود داود :نمیگم بعد مشت زد خون گرفت بعد کارن :صالحی کجاست ها بگو باید جاسوسی کنی داود : اولا دوست من صالحی خوبه و دوما من این سرم بره جاسوسی نمیکنم بعد زد بعد سعید رفتم داود :سعید دیدم علامت دادم اومد بعد دستم باز کرد بعد دستبند به کارن زد رفت داوذ :محمد :خوبی داود دانیال:خوبی داداش داود:خوبم دانیال کمکم میکنی بعد رفت اداره عرفان : زخمش بستم و خون ها پاک کردم بهتر شد مهدیار :خیالم راحت شد کارن گیر افتاد پایان رمان دلی 💓
کافه 𓊉رمان𓊈 امنیتی گاندو🐊
دوستان آمار حد عقل ۲۰ برسونین قسمت سوم میزارم
بچه ها آمار به 3۰ برسونین ادامه رمان تا پای جان میزارم