eitaa logo
اسطوره های واقعی
3.5هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
58 فایل
سلام علیکم. لطفا پیشنهادات، انتقادات،پیام ها، کلیپ ها و مطالب خود را به ایدی زیر ارسال نمایید.خیلی متشکرم. معصومی مهر @Masoumi81 ایدی ثبت نام دوره ها و تبلیغات در ۷ کانال اصلی و بیش از 60 گروه @z_m1392
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹اسطوره شماره 5🌹 همسر شهید همت یكی از دانشجویان داوطلب اعزامی از اصفهان به شهرستان پاوه بود كه تابستان ۱۳۵۹ وارد این شهر شد و همراه دیگر خواهران مستقر در كانون فرهنگی سپاه و جهاد پاوه به كار معلمی و امداد‌رسانی در روستاهای اطراف پاوه پرداخت. او در مهرماه همان سال، بعد از پایان مأموریت خود به اصفهان برگشت و در اواخر تابستان سال ۱۳۶۰ بار دیگر راهی پاوه شد و فعالیت خویش را ازسر گرفت. شهید همت مدتی بعد از بازگشت از سفر حج به خواستگاری اش رفت و با او ازدواج کرد حاصل این ازدواج دو پسر به نام های محمدمهدی  و مصطفی بود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لینک کانال اسطوره های واقعی @ostorehayevagheei
🌹اسطوره شماره 5🌹 مشکل این بود که آن روزها، خیلی از خانواده های ایرانی، راضی نمی شدند به رزمنده سپاهی دختر بدهند. حتی آنهایی که خیلی ادعاهای مذهبی و انقلابی بودن هم داشتند، کمتر حاضر به چنین کاری می شدند. به خصوص خانواده ی من. در صحبتی که با ابراهیم، در این باره داشتم، به او گفتم: خانواده ی من، تیپ خاص خودشان را دارند. به این سادگی ها با این چیزها کنار نمی آیند. اولین کار تو باید این باشد که آن ها را به این ازدواج راضی کنی. بعد هم باید آن ها را توجیه کنی تا بدانند که من اصلاً مهریه نمی خواهم. او گفت: من وقت این جور کارها را ندارم. عصبانی شدم و گفتم: تو که وقت نداری بیایی با پدر و مادر من حرف بزنی؛ یا راضی شان کنی، بی خود کردی آمدی با من ازدواج کنی. اصلا بهتر است همین جا، قضیه را تمامش کنیم. مرا به خیر و تو را به سلامت. بلند شدم سریع بروم از اتاق بیرون، که برگشت گفت: من گفتم وقت ندارم، نگفتم که توّکل هم ندارم. تو نگذاشتی من حرفم تمام بشود. با اصرار شدید از من خواهش کرد بگیرم بنشینم. این شد که نشستم. او گفت: خطبه ی عقد من و تو، خیلی وقت است که جاری شده 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لینک کانال اسطوره های واقعی @ostorehayevagheei
🌹اسطوره شماره 5🌹 منظورش را نفهمیدم. باز گذاشتم به حساب بی احترامی. گفت: توی سفر ح جام، در تمام لحظه هایی که دور خانه خدا طواف می کردم، فقط تو را کنار خودم می دیدم، آن جا خودم را لعنت می کردم، می گفتم این نفس پلید من است، نفس اماّره ی من است، که نمی گذارد من به عبادتم برسم. ولی بعد که برگشتم پاوه و باز تو را دیدم، به خودم گفتم این قسمتم بوده که... نگاهم کرد. گفتم: در هر حال من سر حرف خودم هستم، راضی کردن خانواده ام با تو؛ حرف آخر. یک ماه بعد پس از عملیاتِ سختی که عده ای از بچّه های اصفهان در آن شهید شده بودند، ابراهیم برای خواستگاری؛ به خانه ما آمد. با آمبولانس آمده بود. خسته و خاکی و خونین. من هم خانه نبودم، رفته بودم پاوه. والدین من، به ابراهیم گفته بودند: این دختر خواستگار زیاد داشته. چون قصد ازدواج ندارد، همه را رد کرده. گفته بود: شاید این بار، با دفعه های قبل فرق داشته باشد. گفتند: فعلاً که خودش اینجا نیست تا جواب بدهد. گفته بود: بزر گترهایش که هستند. اعلام رضایت شما هم برای من شرط است. گفته بودند: ولی اصل ماجرا با اوست، نه ما؛ که بیاییم مثلاً چیزی بگوییم. گفته بود: خدای او هم بزرگ است. همین طور خدای من. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لینک کانال اسطوره های واقعی @ostorehayevagheei
🌹اسطوره شماره 5🌹 بعدها مادرم به من می گفت: نمی دانم آن روز چرا نرم شدیم، یا بدقلقی نکردیم. یا جواب رد ندادیم. من اصلا آماده شده بودم بگویم شرط اول مان این است که دامادمان سپاهی نباشد. واقعا نمی دانم چرا این طور شد. شاید قسمت بوده. فکر کنم یک روز قبل از مراسم عقد بود که ابراهیم به من گفت: اگر اسیر شدم یا مجروح، باز هم حاضری کنار من زندگی کنی؟ گفتم: من این روزها فقط فهمیده ام که آرم سپاه را خونین ببینم. نگاه کرد، در سکوت، تا بگویم: من به پای شهادت تو نشسته ام. می بینی؟ من هم بلدم توکل کنم. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لینک کانال اسطوره های واقعی @ostorehayevagheei
🌹اسطوره شماره 5🌹 ما اصلا مراسم نداشتیم. اوایل دی ماه سال 1360 بود که یک روز راهی خرید عروسی شدیم. من بودم و ابراهیم و خانواده هامان. یک حلقه خریدیم، کوچک ترینش را، به هزار تومان. ابراهیم حلقه نخواست. از طلا و پلاتین و این جور چیزها، خوشش نمی آمد. نه که خوشش نیاید. به شرع احترام می گذاشت. گفت: اگر مصلحت بدانید؛ من فقط یک انگشتر عقیق برمی دارم. به صد و پنجاه تومان. پدرم به من گفت: دختر؛ تو آبروی ما را بردی. گفتم: چرا؟ چی شده مگر؟ پدرم گفت: تا حالا کی شنیده برای داماد فقط یک انگشتر عقیق بخرند؟ مردم به ما می خندند! روز بعد، وقتی ابراهیم به منزل ما تلفن زد، مادرم عذرخواست، گوشی را داد به پدرم. پدرم پای تلفن به او گفت: شما اول بروید یک حلق هی آبرودار بخرید بیاورید؛ بعد بیایید با هم صحبت می کنیم. ابراهیم گفت: همین انگشتر عقیق، از سر من هم زیاد است، آقای بدیهیان. شما فقط دعا کنید من بتوانم توی زندگی مشترکم، حق همین انگشتر را هم درست ادا کنم. بقیه اش دیگر بسته به کرم شماست و مصلحت خدا. خدا خودش کریم است 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لینک کانال اسطوره های واقعی @ostorehayevagheei
🌹طراحی کارت پستال دیجیتالی 🌹 🌹عید بزرگ نیمه شعبان مبارکباد 🌹 با 20 درصد تخفیف به مناسبت نیمه شعبان 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 با ارسال یک کارت پستال دیجیتالی زیبا (همراه با صدا و افکت و.....) جشن عید نیمه شعبان را در دل فرزندانتان خاطره انگیز و محبت اهل بیت و ائمه (ع) را در دل آنها ریشه دار کنید. همکاران، رفقا و آشنایان خودتان را هم با ارسال کارت پستال دیجیتالی با نام و تصویر خودشان غافلگیر کنید. 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 لینک نمونه کارت پستال دیجیتالی عید بزرگ نیمه شعبان https://digipostal.ir/clgwx5x https://digipostal.ir/clgwx5x https://digipostal.ir/clgwx5x 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ایدی سفارش @tablighvaforosh @tablighvaforosh
سلام و عرض ادب. بنا داشتیم دوره ترجمه و مفاهیم جز 30 را بعد از اتمام ثبت نام (یعنی17 اسفند) شروع کنیم منتهی یکسری از عزیزان شرکت کننده بدلیل مشغله های اخر سال تمایل داشتند دوره بعد از عید شروع شود لذا به احترام این بزرگواران ان شاءالله دوره را از 5 فروردین همزمان با دومین روز ماه مبارک رمضان شروع می کنیم. لذا تا آن زمان فرصت ثبت نام هست.
سلام و عرض ادب ادامه زندگینامه و کلیپ های شهید همت 🌹
🌹اسطوره شماره 5🌹 رفته بودم خط دیدنش.کفش هایش پاره شده بود، اما کفش های لشکر را نمی گرفت. می گفت مال بسیجی هاست.برای کاری رفتیم شهر… گفتم اگر خواهشم را رد کنی ناراحت می شوم. برایش یک جفت کفش ورزشی خارجی خریدم.چیزی نگفت!میان راه یک بسیجی را سوار کرد،پرسید: این طرف ها چکار می کردی. توضیح داد کفش ها یش پاره بوده و آمده بود یک جفت کفش بگیرد، اما قسمت نبوده. حاجی نگاهی به من کرد و بعد کفش ها را داد به جوان بسیجی. جوان خواست پولش را بدهد.قبول نکرد.گفت برای صاحبش دعا کن. گفتم حاجی خودت هم نیاز داشتی! گفت من الان فرمانده ام، اگر این بار سنگین فرماندهی را از دوش من بردارند،من هم می شوم مثل اون بسیجی،اون وقت می توانم جلوی بقیه از این کفش ها پایم کنم.... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لینک کانال اسطوره های واقعی @ostorehayevagheei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹اسطوره شماره 5🌹 روایت حاج قاسم از شهید همت 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لینک کانال اسطوره های واقعی @ostorehayevagheei
🌹اسطوره شماره 5🌹 عکسی از شهید همت به همراه فرزندش محمد مهدی همت 🌹🌹🌹🌹🌹 لینک کانال اسطوره های واقعی @ostorehayevagheei
🌹اسطوره شماره 5🌹 ما که ابراهیم همت داشتیم سینه چاکان ولایـت داشتیم پس چرا امشب به ساحل مانده ایم پس از عـمری غریبی بی نشانی خدا می خواست در غربت نمانی ولی افسوس از آن سرو سرافراز پلاکی بازگــشــت و اســـتخوانی بيـا باز هم ياد لشکرکنيم بيـا ياد مردي دلاور کنيم بگوئيم ما(حاج همت) که بود امير سپاه محمد که بود 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لینک کانال اسطوره های واقعی @ostorehayevagheei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹اسطوره شماره 5🌹 کلیپ زیبایی از شهید همت و همرزمانش 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لینک کانال اسطوره های واقعی @ostorehayevagheei
یاد و خاطره ی شهدا گرامی باد اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌺
اسطوره شماره 5 بخشی از وصیتنامه شهید همت(مراجعه به متن پوستر) 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لینک کانال اسطوره های واقعی @ostorehayevagheei
اسطوره شماره 5 دستخط شهید همت (نامه به همسرش) بسمه تعالی سلام بر مومنین و مجاهدین – سلام بر مخلصین و ایثارگران سلام بر همسر مومن – مهربان و خوبم گر چه بی تو ماندن در این خانه برایم بسیار سخت بود ولیکن یک شب تنهایی در اینجا به سر آوردم اما مدام تو را می‌دیدم خداوند نگهدارت باشد و نگهدار همه‌، که بعد از خدا و امام همه چیز من هستید. ان‌شاءالله سالم می‌رسید کمی میوه گرفتم نوش جان کنید و به خودتان برسید خصوصا آن کوچولوی خوابیده در شکم که مدام گرسنه است. از همه شما التماس دعا دارم ان‌شاءالله به زودی به خانه امیدم می‌آیم. حاج همت 1362/7/12» 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لینک کانال اسطوره های واقعی @ostorehayevagheei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسطوره شماره 5 مصاحبه ای زیبا با شهید همت 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لینک کانال اسطوره های واقعی @ostorehayevagheei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسطوره شماره 5 وصیت نامه اول شهید همت 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لینک کانال اسطوره های واقعی @ostorehayevagheei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسطوره شماره 5 داستان زندگانی سردار رشید اسلام حاج ابرهیم همت 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لینک کانال اسطوره های واقعی @ostorehayevagheei
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و عرض ادب جلسه پانزدهم دوره تاریخ امیر المومنین استاد: سرکارخانم رمضانی
سلام علیکم. تکالیف شرکت کنندگان محترم لطفا ۳ سوال تستی همراه با پاسخ را به ایدی زیر ارسال نمائید. @a_ramezany
اسطوره شماره 5 بخشی دیگر از وصیت نامه شهید همت(مراجعه به پوستر ضمیمه) 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لینک کانال اسطوره های واقعی @ostorehayevagheei
اسطوره شماره 5 خاطره ای از شهید همت بین نماز ظهر و عصر (حاح همت) کمی حرف زد. قرار بود فعلاً‌ خودش بماند و بقیه را بفرستند خط. توجیه‌هاش که تمام شد و بلند شد که برود، همه دنبالش راه افتادند. او هم شروع کرد به دویدن و جمعیت به دنبالش. آخر رفت توی یکی از ساختمان‌های دوکوهه قایم شد و ما جلوی در را گرفتیم. پیرمرد شصت ساله بود، ولی مثل بچه‌ها بهانه می‌گرفت که «باید حاجی رو ببینم. یه کاری دارم باهاش. » می‌گفتیم «به ما بگو کار تو،‌ ما انجام بدیم.» می‌گفت «نه. نمی‌شه. دلم آروم نمیشه. خودم باید ببینمش.» به احترام موهای سفیدش گفتیم «بفرما! حاجی توی اون اتاقه.» حاجی را بغل گرفته بود و گونه‌هاش را می‌بوسید. بعد انگار بخواهد دل ما را بسوزاند، برگشت گفت «این کارو می‌گفتم. حالا شما چه‌ جوری می‌خواستین به جای من انجامش بدین؟» 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لینک کانال اسطوره های واقعی @ostorehayevagheei
اسطوره شماره 5 خاطره ای از عدم اسراف شهید همت(مراجعه به پوستر) 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لینک کانال اسطوره های واقعی @ostorehayevagheei