eitaa logo
اسطوره های واقعی
3.5هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
58 فایل
سلام علیکم. لطفا پیشنهادات، انتقادات،پیام ها، کلیپ ها و مطالب خود را به ایدی زیر ارسال نمایید.خیلی متشکرم. معصومی مهر @Masoumi81 ایدی ثبت نام دوره ها و تبلیغات در ۷ کانال اصلی و بیش از 60 گروه @z_m1392
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید علم الهدی بین رفقا
سلام و عرض ادب. اگر زحمت نیست این اگهی را بین مخاطبین، گروهها و کانالها نشر دهید. خداوند یار و نگهدار شما🌺🌹
سلام و تحیت. قابل توجه والدینی که نگران تربیت دینی فرزندان دلبندشان هستند. حتماااا حتماااا عضو کانال «اسطوره های واقعی👇👇👇👇» شوید. یقینا باعث عاقبت به خیری خود و فرزندانتان خواهد شد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بدنبال اسطوره سازی های کاذب و تقلبی که سالهاست دشمنان در جهت تغییر ذائقه فرهنگی جوانان و نوجوانان دنبال می کنند جمعی از دغدغه مندان این عرصه بر آن شدند تا با مطالعه و معرفی اسطوره های واقعی کشور و جهان اسلام گامی هر چند کوچک، در شناسایی این بزرگواران به نسل جوان بردارند. نقش اول را در این عرصه والدین باید بردارند. باید همراه و در کنار فرزندانشان از سنین کودکی این اسطوره ها را به آنها بشناسانند که اگر این کار را نکنند یقینا ذهن آنها را پر از اسطوره های دروغین خواهند کرد و بعد از مدتی دیگر کاری از دست کسی بر نمی آید. 💐💐💐💐💐💐 لینک کانال اسطوره های واقعی @ostorehayevagheei 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لطفا تا می توانید این پیام را نشر دهید.
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آثار و اسناد موزه ای به جا مانده از شهید سید محمد حسین علم الهدی
یکی دیگر از کتبی که درباره شهید علم الهدی به نگارش درآمده کتاب «آیه های سرخ هویزه» هست. آیه های سرخ هویزه، بُرش هایی کوتاه از زندگی و شهادت حماسه آفرینان مظلوم هویزه است که برای اولین بار توسط میلاد کریمی گردآوری و در قالب مینی مال بازنویسی گردیده است. این کتاب 92 صفحه ای به صورت تمام رنگی در قطع خشتی توسط معاونت فرهنگی و اجتماعی وزارت علوم، تحقیقات و فناوری به چاپ رسیده است. روایت موجز عملیات نصر؛ ماجرای شهدای مظلوم کرخه نور، توضیحاتی درباره زیارتگاه شهدای هویزه، فرمایشات رهبر معظم انقلاب در هویزه و نقشه مکان نمای قبور شهدای هویزه از دیگر بخش های این کتاب پژوهشی است.
بخشی از فرمایشات مقام معظم رهبری در سال 87 در دانشگاه علم و صنعت درباره شهید علم الهدی و همرزمانش 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 یك نمونه‌ی دیگر دانشجوهائی هستند كه در ماجرای هویزه حضور پیدا كردند كه آن دانشجوها را هم بنده، تصادفاً در همان روزی كه این‌ها داشتند می‌رفتند- روز ۱۴ دی- به طرف منطقه‌ی نبرد و درگیری، دیدم؛ شهید علم الهدی و شهید قدوسی و دیگران. این مربوط به سالهای ۶۰ و ۶۱ است كه البته ادامه پیدا كرد تا آخر جنگ. یعنی واقعاً یكی از بخشهای تأمین‌كننده‌ی نیروهای فعال ما در طول دوران هشت سال دفاع مقدس، دانشگاه‌ها بودند. بعد هم كه در همان اوائل دهه‌ی ۶۰، وقتی بازگشائی دانشگاه‌ها انجام شد، جهاد دانشگاهی تشكیل شد كه یكی از نقاط حساس و یكی از مراكز مایه‌ی افتخار، جهاد دانشگاهی است. قبل از این‌ها هم در سال ۵۸، تسخیر لانه‌ی جاسوسی به دست جنبش دانشجوئی است.
آخرین عکس شهید علم الهدی قبل از شهادت که در حرم حضرت معصومه(ع) گرفته شده.
کتاب«بازمانده حماسه هویزه» 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 این کتاب، روایت حاج باقر مارانی تنها بازمانده حماسه هویزه است. این کتاب در سال ۹۵ با حمایت اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان اصفهان به چاپ رسیده است. فصل هشتم «بازمانده حماسه هویزه» نبرد هویزه نام دارد. حاج باقر در این فصل، مشاهدات مستقیم خود را از آخرین روزها و ساعات زندگی شهدای حماسه هویزه و از جمله شهید سیدحسین علم‌الهدی را برای ما روایت می‌کند.
بخشی از روایت،روای کتاب «بازمانده حماسه هویزه» که درباره مشاجره لفظی شهید علم الهدی با بنی صدر (رئیس جمهور و فرمانده کل قوا) 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بنی‌صدر در تاریخ ۱۴/۱۰/۱۳۵۹ به هویزه آمد. در یک محلی که قبلاً مردم و عشایر می‌آمدند و احشامشان را می‌فروختند، او سخنرانی کرد. مردم محلی، نیروهای مردمی و ارتش همه جمع بودیم. روی زمین نقشه‌ای کشید و به قول خودش روی نقشه توضیح می‌داد که ما از این راه می‌رویم، چه کار می‌کنیم، داشت برخلاف آنچه ما تصمیم گرفته بودیم که چه‌طور حرکت کنیم؛ صحبت می‌کرد. من و حسین علم‌الهدی و چند نفر دیگر هم پای سخنرانی او بودیم. قبل از ورود بنی‌صدر به هویزه این شهر زیر آتش دشمن بود بعد از ورودش شهر آرام شد. در آن روز بین حسین علم‌الهدی که فرمانده سپاه هویزه بود و بنی‌صدر درگیری لفظی پیش آمد و با هم بحث کردند. آن زمان می‌توانستیم به راحتی بنی‌صدر را بکشیم ولی این کار را انجام ندادیم. به او گفتیم که به ما مهمات بده در جوابمان گفت: مهمات نداریم، خودتان بجنگید و به غنیمت بگیرید. وقتی بنی‌صدر متوجه شد که حسین و دانشجویان پیرو خط امام خمینی‌(ره) اینجا هستند، گفت: شماها آمدید و در خطوط جبهه هم رسوخ کرده‌اید. گویا دانشجویان یک حرکتی در دانشگاه تهران علیه بنی‌صدر کرده بودند و اینجا بنی‌صدر با توجه به ذهنیتی که از دانشجویان و حسین علم‌الهدی داشت متوجه شد که تعدادی از دانشجویان خط امام خمینی(ره) برای جنگیدن با دشمن اینجا آمدند. من با وجود اینکه حدود ۱۶ سالم بود، بلند شدم و گفتم: ما نباید عملیات بکنیم. حتی بقیه افراد هم به بنی‌صدر می‌گفتند که این عملیات (عملیات هویزه) اشتباه است. ما به بنی‌صدر گفتیم که با این همه ماشین و تجهیزات آمدی، دشمن می‌تواند خیلی راحت با یک هواپیما همه شما را از بین ببرد. در جواب ما گفت: شما هیچ چیز از جنگ نمی‌دانید و خبر از هیچ چیزی ندارید. آن زمان همه ما به بنی‌صدر شک کرده بودیم. بنی‌صدر یک عملیات را ترسیم کرد و گفت: که از این مسیر بروید و این گونه هم بروید. وقتی حسین مخالفت کرد از فرماندهان بالا دستور آمد که شماها باید از فرماندهی کل قو اطاعت کنید و حسین به خاطر اطاعت از فرمان امام خمینی(ره) که اطاعت از فرماندهی امری واجب است، قبول کرد که در عملیات شرکت کند. قرار شد که شب ۱۵ دی‌ماه عملیات شود و همه ما آماده شدیم. من در کنار حسین با یک تعدادی جلوی نیروهای ارتشی بودیم. شب گذشت و خبری نشد، دستوری نیامد. گفتند: ساعت ۴ صبح عملیات می‌شود، خبری نشد. مجدداً گفتند: بعد از اذان، باز دستوری نرسید. گفتند: صبر کنید، عراقی‌ها سپیده صبح می‌خوابند آن زمان عملیات آغاز می‌شود، باز خبری نشد. گفتند: ساعت ۶ صبح که باز هم دستوری نیامد.
در پست های بعدی از آغاز عملیات از زبان راوی کتاب خواهیم گفت.
و اما ادامه عملیات و خیانت بنی صدر👇👇👇
آغاز عملیات ساعت حدود ۱۰:۱۵ دقیقه روز ۱۵ دی‌ماه بود که یک دفعه خبر رسید که عملیات کنید. نیروها همه ناراحت شدند، اعتراض کردند. هیچ عقل سلیمی در وسط روز روشن که عراقی‌ها همه آماده‌اند، عملیات نمی‌کند. بدون حمایت هیچ توپخانه‌ای و پشتیبانی. یک جاده نوساز بود که از سوسنگرد به سمت هویزه می‌رفت و به سمت پادگان حمید به صورت حلقوی حرکت کردیم. هدف این بود که برویم و در پادگان حمید مستقر شویم و دشمن را کامل از کنار رودخانه کرخه کنار بزنیم. در جنگ‌ها همیشه این گونه است که سرباز و تدارکات ۲۴ ساعتش را در اختیار دارد ولی ما فقط اسلحه و چفیه در اختیار داشتیم و هیچ چیز دیگر نداشتیم و می‌خواستیم برویم با پیشرفته‌ترین تانک‌های زمان خودش بجنگیم. اطراف ما توپ‌خانه‌ها و هلی‌کوپترهای دشمن بود. این همه ادوات عراق جلو و کنار ما بودند و ما رفتیم. در مراحل اول خوب پیش رفتیم با توجه به اینکه توپخانه‌های عراق بی‌امان کار می‌کرد. یکی پس از دیگری توپخانه‌های عراقی سقوط کرد اما آن‌هایی که بودند به شدت آتش می‌ریختند که ما نتوانستیم ادواتی که از عراق گرفته بودیم را عقب ببریم اما از مهماتش استفاده می‌کردیم. عراقی‌ها توپ‌های خمسه، خمسه را با تمام مهماتش گذاشته و رفته بودند. تعدادی اسیر عراقی را گرفتیم و منطقه وسیعی از دشت هویزه آزاد شد اما هیچ گونه پشتیبانی نشدیم. ما سه دسته بودیم یک دسته عقب و دو دسته جلو می‌رفتیم که در سمت چپ و راست جاده بودیم و گروه ما و حسین در سمت چپ بودیم. در واقع ما نیروی مردمی پیاده ارتش بودیم و هیچ مانعی هم نبود که جزء گروه حسین باشیم و حسین هر دو دسته چپ و راست جاده را هدایت می‌کرد ما فقط بی‌سیم و خشاب داشتیم و همه این‌ها را از عراق غنیمت گرفته بودیم. غروب آفتاب بود که رسیده بودیم به جایی که دو کیلومتری آن چندین تپه بود، هیچ عقل سلیمی نمی‌گوید در جنگ، در دشت باز مستقر شوید. دستور رسید که مستقر شوید. گفتیم: چه‌طور در این دشت مستقر شویم. حداقل لودر و لجستیک بیاید و خاک‌ریز بزند، تدارکات به ما بدهید. گفتند: لجستیک می‌آید و تدارکات هم برایتان می‌رسد. در آن لحظه‌ها ما در زیر آتش عراق بودیم. هوا تاریک شد و هواپیماهای عراقی می‌آمدند و منور می‌ریختند، دشت مثل روز روشن می‌شد و همه ما را به رگبار می‌بستند
شک شهید علم الهدی به یکسری تحرکات👇👇👇
هر چه صبر کردیم لجستیک نیامد، تدارکات نیامد، اینجا حسین به قضیه شک کرد. به من و یک نفر دیگر گفت: بروید عقب و ببینید می‌توانید تدارکات بیاورید. رفتیم زیر آتش عراقی‌ها که تدارکات برداریم و بیاوریم. در حال گشتن در توپ‌خانه‌های عراقی بودیم که یک ماشین نفربر ارتش ایستاد. در عقب باز شد از ما پرسیدند کجا می‌روید؟ گفتیم که به سمت محور جاده می‌رویم که یک دفعه آقای خامنه‌ای از نفربر پیاده شدند و تیمسار فکوری و فلاحی و تیمسار دیگری هم همراه ایشان بودند، پایین آمدند و سلام کردند. من به ایشان گفتم: که حاج‌آقا! اینجا خیلی خطرناک است به تهران برگردید و سلام ما را به امام(ره) برسانید. ما فقط از آن‌ها درخواست آب کردیم و بعد از خوردن آب از آن‌ها جدا شدیم و آن‌ها به عقب برگشتند. همه چیز عجیب بود. جاده‌ای که در حال ساخت بود، خالی بود، هیچ لودر و بولدوزری هم نبود. خلاصه به تدارکات رسیدیم. نان و پنیر خرما مختصری بود. بعد از سه روز گرسنگی، هنگامی که نشستیم که بخوریم به یکی از بچه‌ها گفتم: آن بالا را دیدی، نگاه کرد و اول شک کرد که این‌ها تانک باشند. من گفتم: تانک‌ها را می‌گویم این‌ها کجا می‌روند؟ چقدر تعدادشان زیاد است؟! گفت: بله! تانک های زیادی هستند که به سمت جایی می روند. این قدر زیاد بودند که ابتدا و انتهای آنها مشخص نبود و مانند قطاری بودند که سر و ته نداشت. ما وقتی تانک ها را دیدیم، شک کردیم، متوجه شدیم حتما دارد یک اتفاقی پیش می آید. سریعا نزد حسین برگشتیم که سمت چپ جاده و جلوی بچه‌ها بود که بگوییم هیچ نیروی پشتیبانی نیست، تانک‌های زیادی هم دارند به طرف ما می آیند. آن مقداری که توانسته بودیم از عقب تدارکات بیاوریم فقط نان و پنیر و خرما بود که به بچه‌ها دادیم. درست یادم هست حسین پنیر را گذاشت لای نان و داشت می‌خورد که در همان حال وقتی سرش را از جاده بلند کرد و آن تانک‌ها را مشاهده کرد گفت: بچه ها اینها دارند به سمت ما می‌آیند. در آن زمان ارتباط بی‌سیمی ما با عقب قطع شده بود و حسین خبر نداشت که همه نیروها، عقب نشینی کردند فقط گروه ما بود که در میان آتش دشمن محاصره شده بود. من آخرین نفری بودم که از حسین جدا شدم شب به صبح رسید. شب خیلی سردی بود. شب‌های صحرا مخصوصا آن دشت خوزستان خیلی سرد است. صبح ساعت ۹ الی ۱۰ تدارکات مختصری برای ما آوردند. در این لحظه بچه‌ها همه شهید و مجروح شده بودند، چهار نفر سالم مانده بودیم. حسین علم الهدی، برادر سلحشور، من و یک نفر دیگر. حسین به من گفت: بر گرد و به انتهای صف برو و به آرپی‌جی زنها بگو که بیایند جلو و کمک کنند و جلوی تانک ها را بگیرند. وقتی که رفتم و از حسین فاصله گرفتم، یک لحظه سرم را برگرداندم که دیدم حسین علم‌الهدی تیر خورد و آن دو نفر هم شهید شدند. من آخرین نفری بودم که از حسین جدا شدم یعنی ما که حدود ۷۰۰ الی ۸۰۰ متر با تانکها فاصله داشتیم. وقتی رسیدم انتهای صف تمام بچه‌ها و حتی آرپی‌جی‌زن‌ها شهید و مجروح شده بودند. به یکی گفتم: چرا تانک‌ها جلو نمی‌آیند و کمک ما نمی‌کنند؟ گفت: اینها عراقی‌ها هستند و ما را دور زدند. من می‌خواستم دوباره به سمت حسین بروم که نشد و آتش دشمن اجازه نمی‌داد که برگردم. من چندین ساعت سینه خیز رفتم تا به تانک‌های خودمان که امید داشتیم، رسیدم. نمی‌دانستم که تانک‌ها خالی است کسی داخل آن‌ها نیست. همه یاد شهید شده بودند یا رفته بودند.
بخش آخر روایت حاج باقر مارانی از عملیات هویزه و شهید شدن شهید علم الهدی و تمامی همرزمانش بجز خود حاج باقر👇👇👇👇
یک تعداد هم پراکنده شده بودند. با هر ۱۰ تیری که ما می‌زدیم چند برابر تیر به سمت ما می آمد. از همه طرف گلوله می آمد. هلی کوپتر می آمد و بچه ها را با موشک می‌زد. تا وقتی که آفتاب غروب کرد و بیشتر بچه‌ها شهید و کسانی که مانده بودند، مجروح شدند. حالا من از حسین فاصله گرفته بودم و کنار بچه‌های آن سمت جاده رسیده بودم که هنوز تعدادی سالم بودند. آن ها بی سیم داشتند. با بی‌سیم تماس به عقب گرفتیم و گفتیم: رحم کنید ما اینجا گیر کرده‌ایم. از ما پرسیدند کجا هستید؟ ما به آنها گفتیم که کدام قسمت هستیم و از آنها خواستیم که برای دشمن بریزند ولی ای کاش نمی‌گفتیم زیر ما هم از دشمن می‌خوردیم هم از خودی می‌خوردیم. این وضعیت از صبح ساعت ۹ شروع شده بود و زمانی که آتش خودی هم می‎ریخت شب شده بود. حدود ۲۴ نفر باقی مانده بودیم. شروع کردیم به حالت نیمه خیز از کنار جاده حرکت کردن. همان جاده‌ای که تازه در این منطقه ایجاد شده بود و با صدای بلند، جمله لااله الا الله را می‌گفتیم. انگار عراقی‌ها خبر دار شده بودند که تعدادی از ما زنده مانده‌ایم به طرف ما تیراندازی می‌کردند یا گلوله یا هلی کوپتر می‌زدند. در این هنگام بچه‌های خودی هم این قسمت را می‌زدند و ما زیر آتش دو طرف بودیم. بچه‌ها یکی پس از دیگری تیر می‌خوردند و روی زمین می‌افتادند. از جنازه‌ها چیزی نمی‌ماند. وقتی گلوله تانک به بدن می‌خورد، بدن‌ها از هم می‌پاشید و به خاطر همین جنازه این شهدا برنگشت. ... فقط دو نفر زنده ماندیم که آن یک نفر هم شهید شد و فقط من ماندم.»
اثر دیگری که درباره شهید علم الهدی نوشته شده کتاب « سه روایت از یک مرد» هست. مختصری راجع به این کتاب ملاحظه بفرمائید. 👇👇👇👇
«سه روایت از یک مرد» عنوان رمانی از نویسنده معاصر محمدرضا بایرامی است که بر اساس زندگی نامه "شهید حسین علم الهدی" از فرماندهان سپاه خوزستان در سه بخش نوشته شده است. این کتاب به موضوع جنگ میان دو کشور می پردازد، از عراق نام می برد، ولی حتی یک بار نیز از کشوری به نام ایران نام برده نمی شود، اگر این اثر را به زبانی دگر ترجمه کنیم، و آن را به کسی که تاریخ این منطقه را نمی داند بدهیم، او هرگز نخواهد فهمید که عراق با چه کشوری در حال جنگ است. توضیحات بیشتر را در ادامه خواهید دید.
ان شاء الله بزودی متن پی دی اف کتاب «یک مرد با سه روایت» تقدیم حضورتان می گردد.
توضیحات کامل تر درباره کتاب « سه روایت از یک مرد» 👇👇👇👇
در کتاب « سه روایت از یک مرد» نویسنده برای بازتاب اندیشه‌ها و همچنین زندگی شهید حسین علم‌الهدی از شیوه‌های رایج و کلیشه‌ای زندگی‌نامه‌نویسی شخصیت‌های برجسته‌ی تاریخی فاصله گرفته و از شیوه‌های نو استفاده کرده است. البته شیوه‌‎ی نویسنده در این کتاب در داستان‌نویسی معاصر متداول است، ولی درباره‌ی زندگی‌نامه‌نویسی نمونه‌های موفقی در این زمینه نداشته‌ایم. بایرامی به زندگی شهید حسین علم‌الهدی از سه زاویه نگریسته است: زاویه اول از چشم «معبر» است؛ شکنجه‌گری که بارها علم‌الهدی را زیر سخت‌ترین شکنجه‌ها قرار داده. او بیشتر از دوران کودکی حسین تعریف می‌کند؛ از زمانی که حسین نوجوانی بیش نبود و همیشه باعث دردسر دستگاه امنیتی رژیم شاه می‌شد. معبر در یادآوری خاطرات گذشته خود راجع به حسین، به آتش‌زدن سیرک مصری‎ها در اهواز اشاره می‌کند که حسین به خاطر بی‌حجابی زنانی که در سیرک می‌رقصیدند، به کمک دوستان نوجوانش، دور از چشم نیروهای امنیتی و بدون اینکه کسی مطلع بشود، آنجا را به آتش می‌کشد و این ماجرا تا مدت‌ها باعث گیجی و سردرگمی نیروهای امنیتی رژیم شاه می‌شود. معبر شخصاً حسین را زیر سخت‌ترین شکنجه‌ها قرار می‌دهد، اما حسین همچنان او را در دستیابی به اطلاعات ناکام می‌گذارد، سرانجام بعد از پیروزی انقلاب اسلامی حسین با کمک مردم و کمیته معبر را دستگیر می‌کنند. معبر در آستانه‌ی مرگ خاطرات دردناک سال‌های گذشته را روایت می‌کند، خاطراتی که گوشه‌ای از چهره‌ی حسین علم‌المهدی را نشان می‌‎دهد. تا اینجای داستان پرونده‌ی زندگانی شهید حسین علم‌الهدی بسته می‌شود. آنچه باقی می‌ماند ناگفته‌هایی از زندگی شهید علم‌الهدی است که نویسنده در این قسمت شخصیت تازه‌ای را وارد داستان نمی‌کند، بلکه یکی از شخصیت‌های روایت دوم را از دل روایت بیرون می‌کشد تا خود حدیث دیدار خود با شخصیت مرکزی کتاب (حسین علم‌الهدی) را روایت کند. روایت سوم از منظر دید شخصیت «حسن»، قاچاقچی منطقه، است که در روایت دوم به آن اشاره کوتاهی شده است. حسن خاطراتی را نقل می‌کند که در روزهای جنگ به کار قاچاق مواد غذایی و غیره اشتغال داشته و به کمک همکارانش اشیای قاچاقی را از آن‌سوی مرزها وارد کشور می‌کردند و حسن در توزیع آنها در منطقه‌ی محل سکونت خود فعال بود. حسن به‌واسطه‌ی شغلی که دارد با تمام کوره‌راه‌های منطقه آشناست. همچنین محل‌های استقرار نیروهای عراقی را مثل کف دست می‌شناسد.