بسمه تعالی
این خاطره مال ایامی هست که حاج رسول عزیز توی کما بود و برای جمع کردن خاطرات حاجی راهی شیراز شده بودم...
ساعت از ۱۲ گذشته بود و جاده بارانی به نزدیکی های شیراز رسیده بودم و طبق تابلوها مسیر زیادی نمانده بود.
توی فکر بودم که چگونه باید با دوستان حاج رسول صحبت کنیم برای خودش داشتم برنامه ریزی می کردم و غرق در افکار خودم بودم..
یک باره خودروی پژو از جاده فرعی با سرعت پیچید وسط جاده ..
پا را گذاشتم روی ترمز تا با آن تصادف نکنم اما به علت لغزنده بودن جاده در اثر بارش باران و سرعت بالا ، ماشین سر خورد و کشیده شد به سمت دیوارهای بتنی وسط جاده
چند ثانیه تا برخورد با دیوار بتنی و له شدن ماشین نمانده بود
تمام گذشته ام مثل سریالی در صدم ثانیه از جلوی چشمانم رد شدند و چهره معصوم و نورانی حاج رسول در برابر چشمانم مجسم شدند... مردی که قلعه قلبم را فتح کرده بود و خیلی چیزها ازش یاد گرفته بودم..
یک آن یاد دعایی که حاج رسول برایم کرده بود و ذکری که می گفت؛ افتادم و با صدای بلند گفتم: *یا فاطمة الزهرا*
نفهمیدم چه شد ماشین کشیده شد به شانه خاکی جاده و لای علفزارمتوقف شد...
ساعاتی بعد وقتی به محل دفتر دوست حاجی در شیراز رسیدم جلوی درب وقتی نگهبان به سر روی ماشین و خودم نگاه کرد با تعجب گفت چطوری با این ماشین اینجا رسیدی..
هر دو لاستیک های سمت راننده پاره شده بودند و تا رینگ رسیده بودند و من بودم و ذکر یازهرا. #شهید_استوار #حاج_رسول #یازهرا #ذکر_اعظم