تنهاتر از درختی
در روستای متروک
بین کویر بی آب...
این است حال و روزم
شاید چه بهتر اینکه
یکروز شاخه شاخه
در آتش خیالت
هیزم شوم
بسوزم
....
داری تو خیابون میری
یهو یکیو از دور با دوستت که 12 سال پیش فوت کرده اشتباه بگیری
لبخند بزنی ک سلام بدی
بعد یادت بیاد اون مرده...
بداهه
برا دلتنگیام
تهِ تهِ شب...
دوباره نیمه ی شب غم رسوب کرده به جانم
رهایی از تب این غم؟ خدا کند بتوانم
خدا کند بتوانم کمی قرار بگیرم
و خنده های ترک خورده را به کاربگیرم...
خدا کند که به یادم بیفتی و نگریزی
بخوابی و نتوانی، دوباره اشک بریزی
خدا کند دل تنگت قرار از تو بگیرد
که انتقام مرا انتظار از تو بگیرد
چگونه فاصله ها را به اشک ها نشمارم؟
منی که رعد خزانم... منی که ابر بهارم...
به گوش من نرسد لحظه ای صدای عبورت...؟
چگونه زنده بماند عزیز زنده به گورت...
کجاست خنده ی صبحت؟ به من سلام نکرده...
نفس ببخش به من تا دلم تمام نکرده...
به باد میسپرم، از دلت خبر برساند
تو را به خیر و سلامت ازین سفر برساند
به جاده میسپرم تا تو را به چشم نشاند
به ابر میسپرم شعر تازه تازه بخواند
سپرده ام که بگردد نسیم دور سر تو
غبار خستگی از روی شانه ات بتکاند
نمیشود که بمانی.....؟ دلم شکسته گمانم
دلت نمیشکند؟ من... نمیشود که بمانم؟
نمیشود که بیایم... نیاوری تو به رویت..
. نمیشود بشوم گیره ای کناره ی مویت
نمیشود بشوم مال تو دوباره که دستت...
نمیشود بشوم یک عقیق سرخ به دستت
نمیشود بشوم دکمه ای به روی لباست؟
نمیشود بشوم چیز کوچکی که حواست....
نباشد و بگذاری که از تو دور نمانم...؟...
که خیره بر گذر تلخ این عبور نمانم؟...
خوشابه حال گل سرخ خشک لای کتابت...
خوشا به حال دوتا قرص سبز موقع خوابت...
خوشا به حال دوتا کفش هم مسیر عبورت...
بدا به حال دل من...
خوشابه حال غرورت...
خدا کند بتوانم به انتظار بمانم...
برای آمدنت شعر تازه ای برسانم...
خدا کند که بخوابند کودکان ضمیرم
خداکند بتوانم از این فراق نمیرم...
دلم گرفته
دلم مثل کودکی که پریشان...
به دور از نفس گرم مادرش شده گریان...
به دور خانه به اندوه، گریه گریه روانم
بیا و از تب این رنج بی کسی برهانم...
یه شب تا قله ی مهتاب رفتم
واسه بوسیدن تو خواب رفتم
تو ماهی و منم کوتاهه قدم
من از بس گریه کردم آب رفتم
#ریحانه_ابوترابی
یادت میاد عصر یه روز برفی
خدا اومد تورو بهم نشون داد؟
یادت میاد چجوری مرده بودم
دیدی خدا بهم چجوری جون داد؟
به هرکی گفتم همه شون خندیدن
بهم میگفتن که روان پریشه
تو از یخی؟ ادم برفی بودی؟
ادم برفی مگه زنده میشه؟
ولی تو اونجا بودی خوب میدونی
خودت دوتا چشم منو وا کردی
ترسیدی سرما بخورم توی برف
دستای چوبی منو، ها کردی
کلاهتو روی سرم گذاشتی
تن منو با ژاکتت پوشوندی
گرم شدم گرم شدم گرم گرم
آب شدم بسکه منو سوزوندی
آب شدم، گریه شدم تو خودم
تا حالا گرما رو ندیده بودم
یه تیکه ی یخ توی سینه داشتم
صداشو اما نشنیده بودم..
منکه همیشه تک و تنها بودم
چرا هراس رفتنت رو دارم؟
تو فکر من باید زمستون باشه
چرا همش منتظر بهارم؟
وقتی نگام میکنی مثل اینکه
یهو اتیش بیفته توی جونم
یه چیزی با حرارتش میتپه
این چیه تو سینمه مهربونم؟
#ریحانه_ابوترابی
پیامم به مامانم تو مدینه..
از زمزمتان جرعه حیاتی بفرستید
از وقت سحرها، لحظاتی بفرستید
تا تلخی دوری بشود شهد به کامم
از سفره تان شاخ نباتی بفرستید
ما مرده ی این قافله و زنده شمایید
از جانبتان ،صوم و صلاتی بفرستید
دارد به شما میرسد از رزق بهشتی
از برکتتان، نان بیاتی بفرستید
این شاخه برای من جامانده بلند است
پر، باز کنید و برکاتی بفرستید
بیچارگی ام را به رسولم برسانید
بر خالی این کیسه، براتی بفرستید
اینبار که دیدید حریم نبوی را...
از جانب من هم صلواتی بفرستید
#ریحانه_ابوترابی
میخواستم شعر بنویسم. دیدم حوصله ندارم. گفتم نثر بنویسم. الان دارم میبینم که حوصله ی نثر نویسی هم ندارم. مهدی به جای اینکه بخوابد دارد با نوار قصه بلند بلند قصه میگوید و غلت(قلت؟ حوصله ی سرچ ندارم) میزند. با هر تکان خوردنش مغزم پیغام میدهد" کاش زودتر بخوابد. "
تجربه های زیستی ام به آشپزخانه و نق و نوق بچه ها تقلیل پیدا کرده.
چیز جدیدی برای سرودن و نوشتن ندارم. یک احساس دلتنگی مبهم در سینه ام دارم. مهدی توی بغلم اصرار دارد بغلش کنم. هرچه میگویم توی بغلمی نمیفهمد. نمیخواهد بفهمد. حال و روز خودم هم همینست.
صبح تا شب به خدا میگویم بغلم کن. چرا ولم کردی.. بغلم کن. محکم تر... محکمتر که بفهمم بغلم کردی.
نمیفهمم
گفتم دلم گرفته؟
نگفتم! یک جور بدی گرفته...
شبیه آدمی که توی سیاره ی خودش خوابیده و توی یک سیاره دیگر از خواب پریده. با همه ی ریزکاریهای حال و روزش
چرا؟
خب... چون...
نمیدانم. چرایش را بلد نیستم. گاهی وقتی این حس به من دست میدهد بعد از خوردن چند لقمه غذا میبینم حالم بهتر است و به سیاره خودم بازگشته ام. اما الان سیرم وبازهم این حال را دارم.
مهدی هنوز دارد با قصه همراهی میکند
"گربه ملوسه ازونور اتاق گفت من که میومیو میکنم برات... "
قصه ی یک پیرزن تنهاست که خدا یکشب ناغافل، یکباره از تنهایی درش می آورد.
من قصه اش را خیلی دوست دارم. از بچگی دوستش داشتم. من همیشه از تنهایی میترسیدم
مهدی بلند شد و رفت! سر بیخوابی دارد امشب. حوصله ندارم. شاید اگر بغضم بترکد و گریه کنم دلش بسوزد و دست بردارد
کی صبح میشود؟
کاش گاهی بعد از شب، روز نبود. یک شب دیگر بود...
حوصله ی روز را ندارم
و حوصله ی شب را
و حوصله ی خودم را
ونوشتن را
و حتی تمام کردن متن را....
_وقتی احساس تنهایی میکنی چکار میکنی؟
+دنبال کسی میگردم که با من احساس تنهایی نمیکنه...
_اون کیه؟
+هیچکی. هردفعه پیداش نمیکنم!
_بعد چکار میکنی؟
+میرم پیش کسایی که بدون من احساس تنهایی نمیکنن...
_چی میشه؟
+تنها تر میشم
بداهه نویسی نیمه شب
..
رمق غر زدن ندارم عزیز
غر زدن خسته کرد روحم را
خوره فکرت عاقبت پوساند
قامت سبز باشکوهم را
چاره ای نیست، خوب میدانم
لا علاج است غده های غمم
خوب باهم کنار آمده ایم
-من و این رنج های محترمم-
شب جنون آور است میدانی؟
روزها حال بهتری دارم
روزها میتوانم از سرِ درد
بروم سر به کوه بگذارم
دلم اصلا رفیق خوبی نیست
هرکسی حرف کوچکی بزند
دل تنگ همیشه غمگینم...
زود رنج است و زود میشکند
یک شب پر سکوت کم مهتاب
درد میکرد زخم بال و پرم
مرگ در گوشم من غزل میخواند :
"من از این زندگی قشنگ ترم
آه ِ معشوق رنج دیده ی من
من که رویای بعد ِ کابوسم
دردها میشود فراموشت...
بار اول تورا که میبوسم
من اگرچه همیشه مردم را
تا ابد در سکوت خواباندم
ولی از ترس زندگی هرگز
آدم مرده را نترساندم..."
مرگ، این مرگ اشتها آور
مرگ، این آب خوشگوار خنک
مرگ این لعبت هوس انداز
میکشید از حیاط خانه سرک...
مرگ را دیده ام کنار خودم
مرگ حسی شبیه شب دارد
مرگ خوب است مرگ سرحال است...
مرگ لبخند روی لب دارد
خسته ام از تمام آدم ها...
من چراغ ته خیابانم...
نور من میرسد به چشم کسی؟
...
من مگر روشنم؟
نمیدانم
خسته ام از تمام آدم ها
جوی آبم که غرق در عطشم
کاش میشد که عصر فروردین
جرعه ای از بهار سر بکشم...
مثل یک جاده ی قدیم شدم
که کنارش دوتا اتوبان است
خلوتم خالی از عبور شدم
آن طرف گرچه راه بندان است...
کهنه ویرانه ای که دیوارش
تک و تنها به جای مانده منم...
نه که میسازدم کسی از نو
نه کسی تیشه میزند به تنم
چه کنم در هجوم این اندوه؟
که نریزد دوباره توی سرم
خواب دیدم! پریدم از خوابم...
باز باید به خواب خود بپرم...
باز باید به خواب برگردم
تا که در خواب من طلوع کنی
من تورا دیدم و تمام شدم
نوبت توست تا شروع کنی...
من تورا دیدم و تمام شدم
چیزی از من نمانده تا بروم
من برای خودم کسی بودم
با پریشانی ام کجا بروم؟
#ریحانه ابوترابی
از آن وقت هایی است که نیاز دارم به جای تمام اضطراب ها و دویدن ها، فراموشی بگیرم و بخوابم...
چگونه با دل افسرده ام کنار بیایم؟
نمیشود بنشینی فقط شبی تو به جایم؟
به جای من بنشینی غم فراق ببینی...
و من به جای تو از بی خیالی ام بسرایم...
عجیب نیست که بعد از هزار مرتبه مردن..
برای لحظه شمردن ، هنوز هم سرپایم...؟...
هنوز هم سرپایم شبیه کهنه چراغی
که در کنار خیابان غروب کرده صدایم
هنوز هم سرپایم شبیه مرده ی کاجی...
که صد بهار و زمستان گریستند برایم
خوشابه حالم اگر لحظه ای ببینمت اما
بدا به حالم اگر بعد از آن کنند جدایم
شبیه شاخه بیدم پر از صدای چکاوک
هجوم خاطره هایت نمیکنند رهایم
بدون اینکه بدانم چرا، در این خفقانم
که عشقبان یِکُمِ ارتش بدون چرایم...
#ریحانه_ابوترابی
دارم درس نمیخوانم و ظرف هارا نمیشویم، و خانه را جارو نمیزنم. دارم هیچکاری نمیکنم.
سخت مشغول هیچ کاری نکردن هستم.
خب راستش را بخواهی من استثناءا امروز خیلی غمگین بودم!!!و تصمیم گرفتم به هر نحوی شده خودم را از غم در بیاورم تا بهتر شوم.
ولی خب، بزرگترین کاری که از دستم بر می آمد این بود که قاب گوشی ام را دربیاورم و از دست گرفتن خودِ ظریفش لذت ببرم.خیال کنم اولترا 23 سامسونگ دارم. ولی لذتش کوتاه مدت بود. تقریبا چهار دقیقه از غم غافلم کرد. بعد بدتر به گریه افتادم.
همینطور که هق هق گریه میکردم و اشک هایم روی تی شرت گربه ای طوسی ام میریخت، یک بستنی معجون نصفه را از فریزر در اوردم و با قاشق یک تکه بزرگش را توی دهانم گذاشتم. جوری که گریه م بند بیاید. بند هم آمد.
بند آمد و بستنی هم تمام شد و خیره به سقف دراز کشیدم و دیگر هیچ کاری نکردم. هیچ کاری!
میدانی! ادم ها معمولا وقتی هیچکاری نمیکنند زنده میمانند. ولی تا میروند یک کاری بکنند اددد همان موقع میمیرند.
من بارها امتحان کردم. زنده ماندن را!
در حالیکه آدم درست وقتی هیچکاری ندارد انتظار مرگ را میکشد. هه! آدم خوش خیال!
نوشتن با گوشی بدون قاب خیلی سخت است... دوباره دارد گریه م میگیرد.
"بعد بدتر به گریه افتادم" در نوشته ی قبلی وزن داشت...
باید به یک زخمی بزنمش...
"به خودم قول میدهم : شادم"
به خودم وعده ی خوشی دادم
هی به این وعده ها عمل کردم
بعد بدتر به گریه افتادم...
بین روتین زمان سخت به هم ریخته ام
یک پریشانی با نظم در آمیخته ام...
منِ دیوانه ی آشفته ی کت شلواری...!!
هرکسی دید مرا گفت چه فرهیخته ام!
#ریحانه_ابوترابی
بگو چکار کنم ای غم همیشه کنارم؟
تورا کجای دل تکه تکه ام بگذارم؟
اهای کودک وابسته ی همیشه پریشان
فقط برای دوساعت... تورا کجا بسپارم؟
ابوترابی
تو این غمگین زنِ رنجیده تن را مرد خواهی کرد...
من ابن السبیل بی وطن را طرد خواهی کرد
#ریحانه_ابوترابی
با خودم فکر میکنم
ادم اگر خودش را دوست داشته باشد
امکان ندارد بتواند تورا دوست داشته باشد
من انگار اصلا خودم را دوست ندارم....
دوست دارم
یک بلیط رفت بگیرم
تا خانه ای کوچک در بهشت
یک کوپه ی دربست
بدون هیچ آدم اضافه ای
لباس های راحتی را به بچه ها بپوشانم
و قبل از آنکه ازاین دیرتر شود برویم
فقط برویم خانه...
مثل وقت هایی که پسرم از خستگی مهمانی و راه رفتن و بازی، بی طاقت میشود و گریه می کند:(فقط برویم خانه...)
دلم میخواهد فقط بروم خانه...
مهدی دو سال و هشت ماهه ست
روز زیاد اذیت میکند.
شب ها که میخوابد کنارم، تا خواب برود دائم یک جمله را با لحن های مختلف تکرار میکند تا خواب برود:
مامان دوسِت دارم...
میشنوم و خنده ام میگیرد. انگار با هرجمله میخواهد یکی از اذیت های طول روزش را ببخشم
یعنی اذیتت کردم اما دوستت دارم
بدی کردم اما دوستت دارم...
.....
.....
....
یاحسین
حسین جان...
...حسین جان
بدم اما دوستت دارم....
دوستت دارم....
دوستت دارم....
دوستت دارم...