#روایت_نویسی
#عشق_مشترک
#زبان_مشترک
میزبان عرب:گذا (غذا) میخوی؟ (میخوای)
میهمان ایرانی:شکرا! لا!
من:ماء موجود؟
میزبان:آب؟ نعم!
صابخونه به زهرا :سلام فرمانده بخون!😍
من:اقرئئ مامان 😍
من:مع السلام
صابخونه عرب:خداحافظ😃
😃😃😃
پنج سال دیگه اینا به لهجه عربیِ فارسی سخن میگویند ما به زبان شیرین عربی تکلم میکنیم انشالله😅
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
این دخترهای سه چهارساله ی زائر حسین ع در پیاده روی، رمق را از آدم میگیرند
عرق که میکنند
خسته که میشوند
تشنه که میشوند
زمین اگر بخورند
کی میرسیم هایشان...
یا هراس گم شدن در شلوغی...
حتی غریبی کردن با مهربانی و محبت ِ میزبانان...
یا فرار کردن از نوازش مردهای بزرگ غریبه...
این دخترهای سه چهارساله ی درحال پیاده روی آدم را بهم میریزند
وقتی در حد چند ساعت استراحت در مبیت سراغ بابا را میگیرند
غربت و خستگی و اوارگی بین راه جوری ست که فقط نوازش قرارشان میکند...
کاش میشد شور و نشاط و بازی و شوخی را گذاشت کنار و نشست زیر آفتاب و زار زد....
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی:
دارن شعار میدهند :
ابد والله یازهرا ماننسی حسینا
زهرا جان به خدا قسم تا ابد حسین را فراموش نمیکنیم
این ها آلارم هشدار وسط راهپیمایی اند
یادت نرود برای چه آمده ای! زایر!
https://eitaa.com/otaghekonji
نخل کوچک، خرماهایش را، روبه آفتاب ها گرفته بود
تا برسند...
تا به کمال برسند...
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
در این ولوله ی پذیرایی از زایر
عرب ها تشنه ی روضه و عزاداری اند...
شده چند قدم هروله
چند قطره اشک
چند دقیقه کوتاه سینه زدن
موکب را رها کردند و عزادار شدند
..
دیدم و نوشتم...
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
فکر میکردم بد سفر است. اضطرابش را داشتم. گفتم تا حرم میرویم بیچاره میکند. پیاده روی؟ مهدی؟
حالا که آمدیم قرار دارد.
از همه چیز میخورد
اب به زوار میدهد
پیاده میرود
کالسکه سوار میشود
در هر شرایطی دنبال بازیگوشی اش هست.
روزی کودکانه ش هم سر وقت میرسد
نوشمک!
ولی نه روی شانه پدرش میخوابد نه کالسکه
دوباره رفتیم موکب تا زیر کولر استراحت کند و بعد راه بیفتیم...
من بیرون نشسته م. به تماشای زایران حسین
دارم مینویسم و با چشم هام دنبال زهرا میگردم...
کجا رفت؟...
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
این روزی من نبود
تا عکس گرفتم یک تنه خوردم و داااااغ ریخت رو دستم
داشت میرفت تاول بزنه که یخ پیدا کردیم و الحمدلله نزد!
آقا آتیش این عربا داغ تر از ایرانیاس.
منظورم این نیست که آتیششون تند تره
میگم یعنی آتیششون داغ تره 🤦😶
آتیش جهنمم که عربیه!
تقوا پیشه کنید 😃
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
اینجا باید سر به زیر تر راه رفت...
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
ما که عجله ای آمدیم و دست خالی...
باز خوب شد دست خالی را داریم برای نوازش....
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
نشسته ام روی خاک ها و نگاهش میکنم
چه سِرّی است بین آب دادن و امید؟
اگر نتواند آب دهد انگار آسمان به زمین آمده!
اگر از دستش آب را بگیرند بال در میاورد و تا وان آب ها پرواز میکند تا چند تا دیگر بردارد
یواش داد میزند "مای وارد"!
من دلم میتپد که امیدش را ناامید نکنند و بگیرند...
چه سرّی است بین آب دادن و امید؟
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
حاج خانم جان!
حاج خانم جانی که صندلی ات را گذاشته ای وسط حسینیه و نظارت ضخیمی بر اعمال زوار داری.
میدانم از ایران کنده ای آمده ای اینجا موکبت را برپا کرده ای تا خدمت کنی
قربان لحن مهربانانه ی ارتشی ات بروم.
آخر من با دوتا بچه 6 در 4 چطور ساکم را بگذارم دم در موکب بعد بیایم الا و بلا جایم را آن ته موکب بندازم بعد از بین این ته موکب تا در موکب که همه میخوابند بچه را ببرم دسشویی یا بدهمش باباش!
گفتی همینه که هست و چرخ ساک کثیف است خب راستش این خاک را ما طوطیای چشم میکنیم
خلاصه اینکه خانم جان
ما که رفتیم و بعد از شما دو ساعتی هم دنبال جا گشتیم
ولی نگاه کن عراقی ها را! سر جدت نگاه کن. غیر اهلا و سهلا و تفضل و این ها حرف دیگری هم هست؟ غیر بخور و بنوش و بخواب امر دیگری هم هست؟
ایرانی بازی در نیاورید دیگر.
رفتم پیش عرب ها!
خیلی هم خوبند
الان ساعت 2 نیمه شب است. سه تاشان دارن باهم دعای کمیل میخوانند. بلللللند بلنننند.
صلوات تهش را هم فرستادند.
لامپ را خودم رفتم خاموش کردم
اینها ولی خاموش نمیشوند.
یکی دیگرشان هم با گوشی کمیل دردناکی گذاشته
الهی. من فدات شوم خانم ایرانی جان.
قربان بکن نکن های خشک بی منطق ضخیمت بشوم
هنوز هم جا دارید؟
https://eitaa.com/otaghekonji