شمس الشموس خادمت آمد، ببخشمان
بال و پرش،دلش... همه را ما شکستهایم!
فاطمه اسلامی
گفتم خداحافظ ولی در دل چه آهی دارم ای عشق
غیر از تماشای تو در باران چه راهی دارم ای عشق
بعد از تو این باران تورا هر بار به یادم خواهد آورد
چیزی نمی ماند از این عاشق که در عشقت بد آورد
مشهد داره بارون میاد...
اوضاع مملکت هیچ خوب نبود
حال و روز مردم خوش نبود. دولت یک رییس درست حسابی میخواست که به داد مردم برسد.
صاحب مملکت، علی بن موسی الرضا ع بود. دخیل بسته بودیم یک نفر درست حسابی بیاید سرکار.
آقا لطف کرد در گوش خادم آستانش گفت شما برو. خادم برایش سخت بود جدایی از منزل امام.
امام فرمودند برو...
برایش سخت بود و آمد.
به امانت آمد که کار را راه بیاندازد و برگردد به منزلگاه امام برای خادمی...
ما خیلی خوشحال بودیم. دوستش داشتیم. بوی امام رضاع میداد. خودش. کردارش. رفتارش.
ولی کمی که گذشت طلبکار شدیم. نق زدیم. بد گفتیم. آنقدر گفتیم و پس گفتیم، آنقدر کار کرد و کار کرد، آنقدر عادت کردیم و نفهمیدیم
که آخر بال و پر سوخته و دل شکسته، امام اورا از ما پس گرفت
اورا پس گرفت و برد در عرش. پیش پیش خودش
طوری که دیگر دست هیچ ناسپاسی به او نرسد...
هنوز 4 سال هم نشده بود...
شمس الشموس خادمت آمد، ببخشمان
بال و پرش،دلش... همه را ما شکستهایم!
فاطمه اسلامی
https://eitaa.com/otaghekonji
29.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚫️ نوحهخوانی حسین طاهری در حرم مطهر امام رضا(ع) دقایقی پس از خاکسپاری شهید رئیسی
#رئیسی_عزیز
اتاق کنجی من
⚫️ نوحهخوانی حسین طاهری در حرم مطهر امام رضا(ع) دقایقی پس از خاکسپاری شهید رئیسی #رئیسی_عزیز
شب سنگینیه...
مثل شب گم شدنت...
هیچی جز روضه قتلگاه مرهم نمیشه...
از طعنه و ناسپاسی یاران سوخت
از لهجه ی تند ادعا داران سوخت
هرچند که آسمان به وقتش بارید
در آتش تنهایی او باران سوخت
ریحانه ابوترابی
https://eitaa.com/otaghekonji
در آتش مستانگی اش بود که سوخت
در هیبت مردانگی اش بود که سوخت
از قبل شهادتش چه زیباتر شد
این پیله ی پروانگی ش بود که سوخت
ریحانه ابوترابی
https://eitaa.com/otaghekonji
نقطهی مقابل انقلاب، ارتجاع است. خیلی از انقلابهای دنیا مبتلا به ارتجاع شدند؛ یعنی بعد از آنکه پنج سال، ده سال، پانزده سال از شروع انقلاب گذشت، به خاطر بیاهتمامیهایشان مبتلا شدند به ارتجاع، به عقبگرد؛ این ارتجاع، نقطهی مقابل انقلاب است. و هر دو -یعنی هم پیشرفت انقلابی، هم پسرفت به معنای ارتجاع- بستگی دارد به ارادهی انسانها؛ انسانها اگر چنانچه درست حرکت بکنند، درست پیش خواهند رفت؛ اگر چنانچه غلط حرکت بکنند، پسرفت خواهند داشت، که در قرآن هم به هر دوی اینها اشاره شده. در سورهی مبارکه رعد [میفرماید]: إِنَّ اللَّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقَومٍ حَتّىٰ یُغَیِّروا ما بِأَنفُسِهِم؛(۱) که سیاق آیات نشان میدهد که [این آیه]، آن جنبهی مثبت را بیان میکند، یعنی وقتی که شما تغییرات مثبت در خودتان ایجاد کردید، خدای متعال هم برای شما حوادث مثبت و واقعیّتهای مثبت را به وجود میآورد. دوّمی در سورهی انفال است: ذٰلِکَ بِأَنَّ اللَّهَ لَم یَکُ مُغَیِّرًا نِعمَةً أَنعَمَها عَلىٰ قَومٍ حَتّىٰ یُغَیِّروا ما بِأَنفُسِهِم؛(2) این جنبهی منفی است، جنبهی عقبگرد است، که اگر چنانچه خدا نعمتی به یک ملّتی داد و این ملّت درست حرکت نکردند، درست عمل نکردند، خداوند این نعمت را از اینها میگیرد. شما در دعای کمیل هم میخوانید: اللَّهُمَّ اغفِر لِیَ الذُّنوبَ الَّتی تُغَیِّرُ النِّعَم؛(3) این تغییر نعمت، یعنی سلب نعمت، چیزی است که ناشی از اراده است. ما بایستی بشدّت مراقبت میکردیم و مراقبت بکنیم که به این حالت دچار نشویم.
رهبر معظم انقلاب
14.3.99
اتاق کنجی من
نقطهی مقابل انقلاب، ارتجاع است. خیلی از انقلابهای دنیا مبتلا به ارتجاع شدند؛ یعنی بعد از آنکه پنج س
در مورد شهادت آقای رئیسی...
یک بازگشت به خود داشته باشیم
نه کوله باری بر میدارم نه خاطره ای.
دست خودم را میگیرم و از این غریبستان میزنم بیرون.
دست خودم را میگیرم و هرچقدر گریه زاری کرد و پا کوبید، میکشانمش پی خودم. خودم که هیچوقت نگاهی هم به من نیانداخته ست.
سرش فریاد میزنم:" به کجا رسیدی انقدر محوش شدی؟ من چه ؟ دیدی مرا؟ نمیگذارم بیشتر از این تنها شوی و تنهایم کنی..."
میروم و میبرمش؟ کجا؟ نمیدانم!
این مسخره ترین و بی جواب ترین سوالیست که هربار حیرانی و تنهایی ام را دوچندان میکند.
کجا بروم؟
بلیط کدام غربت را پیگیر شوم؟
آدرس کدام مسافرخانه را به خاطر بسپارم؟
کجا بروم که آشنا باشم. هموطن باشم؟
کدام آغوش، غربت تنم را آب میکند؟
کدام احوالپرسی دلتنگی ام را میتکاند؟
کدام نگاه، قرار به آوارگی ام میدهد؟
نمیدانم
هرچقدر خیابان های این شهر را بگردم، هیچکس برای آسمان هفتم نردبانی نکاشته است. خیابان نکشیده است. ایستگاه اتوبوسی نساخته است.
هرچه میروم خسته تر میشوم.
با لبه ی جدول ها انس دیرینه ای دارم. آن ها انتهای خط اند.
آنجا که پاهایم دیگر رمق کشیدن حیرانی مرا ندارند. مینشینم. گیج و ناامید گریه میکنم.
مثل بچه ی گم شده ای که حول یک دایره ی بزرگ را شعاع به شعاع میگردد میرود برمیگردد. میچرخد. آخر مینشیند یه گوشه از دایره ی بی گوشه و زار میزند.
حتی آسمان هم شده سقف کوتاهی که ذوق پردرآوردنم را هم کور کرده.
بالاترش را میخواهم... عمقش را... تهش را... ناپیدایی اش را... نبودش را...
....
....
دستت را از دست من نکش!
برنگرد به قفست لعنتی.
ازین دلتنگ ترم نکن خود سرکش دیوانه م...
روزها لبخند را بسیار تمرین میکنم
مینشینم با خودم بالا و پایین میکنم...
راه های رفته را تقدیر های خوانده را
غصه های خورده را اندوه های مانده را
شاعری با اشک هایی محو روی صورتش
با تمام خنده های مبهم بی علتش
شاعری با دفتری در دست از غمواره ها
راه میرفت و به دورش گردش سیاره ها...
نیازمندی ها
در حال حاضر به یک بادمجان سرخ کن اتوماتیک، پلوپز خیلی هوشمند، بعدش خورش بادمجان پز هوشمند، هال جمع و جور کن خود کار، یه چیزی به بچه ها بده بخورن تا ناهار آماده شه ی اتوماتیک و یک نعش کش جهت بردن جنازه ی من نیازمندیم!