نه کوله باری بر میدارم نه خاطره ای.
دست خودم را میگیرم و از این غریبستان میزنم بیرون.
دست خودم را میگیرم و هرچقدر گریه زاری کرد و پا کوبید، میکشانمش پی خودم. خودم که هیچوقت نگاهی هم به من نیانداخته ست.
سرش فریاد میزنم:" به کجا رسیدی انقدر محوش شدی؟ من چه ؟ دیدی مرا؟ نمیگذارم بیشتر از این تنها شوی و تنهایم کنی..."
میروم و میبرمش؟ کجا؟ نمیدانم!
این مسخره ترین و بی جواب ترین سوالیست که هربار حیرانی و تنهایی ام را دوچندان میکند.
کجا بروم؟
بلیط کدام غربت را پیگیر شوم؟
آدرس کدام مسافرخانه را به خاطر بسپارم؟
کجا بروم که آشنا باشم. هموطن باشم؟
کدام آغوش، غربت تنم را آب میکند؟
کدام احوالپرسی دلتنگی ام را میتکاند؟
کدام نگاه، قرار به آوارگی ام میدهد؟
نمیدانم
هرچقدر خیابان های این شهر را بگردم، هیچکس برای آسمان هفتم نردبانی نکاشته است. خیابان نکشیده است. ایستگاه اتوبوسی نساخته است.
هرچه میروم خسته تر میشوم.
با لبه ی جدول ها انس دیرینه ای دارم. آن ها انتهای خط اند.
آنجا که پاهایم دیگر رمق کشیدن حیرانی مرا ندارند. مینشینم. گیج و ناامید گریه میکنم.
مثل بچه ی گم شده ای که حول یک دایره ی بزرگ را شعاع به شعاع میگردد میرود برمیگردد. میچرخد. آخر مینشیند یه گوشه از دایره ی بی گوشه و زار میزند.
حتی آسمان هم شده سقف کوتاهی که ذوق پردرآوردنم را هم کور کرده.
بالاترش را میخواهم... عمقش را... تهش را... ناپیدایی اش را... نبودش را...
....
....
دستت را از دست من نکش!
برنگرد به قفست لعنتی.
ازین دلتنگ ترم نکن خود سرکش دیوانه م...
روزها لبخند را بسیار تمرین میکنم
مینشینم با خودم بالا و پایین میکنم...
راه های رفته را تقدیر های خوانده را
غصه های خورده را اندوه های مانده را
شاعری با اشک هایی محو روی صورتش
با تمام خنده های مبهم بی علتش
شاعری با دفتری در دست از غمواره ها
راه میرفت و به دورش گردش سیاره ها...
نیازمندی ها
در حال حاضر به یک بادمجان سرخ کن اتوماتیک، پلوپز خیلی هوشمند، بعدش خورش بادمجان پز هوشمند، هال جمع و جور کن خود کار، یه چیزی به بچه ها بده بخورن تا ناهار آماده شه ی اتوماتیک و یک نعش کش جهت بردن جنازه ی من نیازمندیم!
بیدارید؟
دارم میرم بیتای بداهه امشبو بریزم تو کانال. درجا لفت دهنده ها کجای کانال نشستن 🚶🚶🚶