eitaa logo
اتاقک داستان های نورانی 🌟🌠
361 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
183 ویدیو
1 فایل
🌺کانالی با رمان ها و داستان های جذاب و مذهبی داستانهایی از جنس نور…. همراه با مسابقه و اهدای جوایز نظرات و پیشنهادات به ادمین ها👇🏻 @Yazeinab_1400 @Molamahdy آدرس پیج رمان در اینستگرام https://www.instagram.com/p/CLmyk9qs73B/?igshid=2irw7k5hjsz4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌺✨ ﷽✨🌺 🌸 جناب آقا سیّد ابراهیم دمشقی که سنّ شريفش بيش از نود سال بود، سه دختر داشت و فرزند پسر نداشت. شبی دختر بزرگ ايشان حضرت رقيّه سلام الله علیها دختر امام حسين عليه‌السلام را در خواب ديد كه فرمودند: «به پدرت بگو: به والی بگويد: ميان لحد و جسد من آب افتاده، و بدن من در اذّيت است، بيايد قبر و لحد مرا تعمير كند.» دختر نزد پدر رفته و خوابش را به ایشان عرض كرد، ولی سيّد از ترس اهل تسنّن، به خواب اعتنا ننمود. شب بعد دختر دوم سيّد، همين خواب را ديد و به پدر گفت، اما ترتيب اثری نداد. شب سوّم دختر كوچك سيّد همين خواب را ديد و به پدر گفت، باز ترتيب اثری نداد. شب چهارم خود سيّد حضرت رقيّه را در خواب ديد كه با عتاب فرمودند: چرا والی را خبردار نكردی؟! سيّد بيدار شد، صبح نزد والی شام رفت و خوابش را گفت. والی به علماء و صلحاء شام از شیعه و سنّی امر کرد که غسل کنند و لباس‌های پاکیزه بپوشند، به دست هر کس قفل ورودی حرم مطهّر باز شد، همان کس برود و قبر مقدّس او را نبش کند،و پیکر را بیرون آورد تا قبر را تعمیر کنند. صلحاء و بزرگان از شیعه و سنّی در کمال آداب غسل کردند و لباس پاکیزه پوشیدند... قفل به دست هیچ کس باز نشد مگر به دست خود مرحوم سیّد ، و چون میان حرم آمدند کلنگ هیچ کدام بر زمین اثر نکرد، مگر به دست سیّد ابراهیم... حرم را قُرق کردند و لحد را شکافتند. دیدند بدن نازنین حضرت رقیه سلام‌الله علیها، میان لحد و کفن صحیح و سالم است اما آب زیادی میان لحد جمع شده است. سیّدابراهیم در قبر رفت، همین که خشت بالای سر را برداشت دیدند، سیّد افتاد... زیر بغلش را گرفتند، سید پی در پی می‌گفت: « ای وای بر من... وای بر من... به ما گفته بودند یزید لعنةالله علیه، زن غسّاله و کفن فرستاده ولی اکنون فهمیدم دروغ بوده، چون دختر با پیراهن خودش دفن شده. من بدن را منتقل نمی‌کنم، می‌ترسم بدن را منتقل کنم و دیگر به عنوان "رقیّه بنت الحسین" شناخته نشود و من نتوانم جواب بدهم.»* سیّد بدن شریف را از میان لحد بیرون آورد و بر روی زانوی خود نهاد و سه روز بدین گونه بالای زانو خود نگه داشت و گریه می‌کرد تا اینکه قبر را تعمیر کردند. وقت نماز که می شد، سیّد بدن حضرت را بالای جایی پاکیزه می‌گذاشت. پس از فراغ از نماز برمی‌داشت و بر زانو می‌نهاد، تا اینکه از تعمیر قبر و لحد فارغ شدند،و سید بدن را دفن کرد. و از معجزه آن حضرت این است که سیّد، در این سه روز احتیاج به غذا و آب و تجدید وضو پیدا نکرد و هنگامی که خواست بدن را دفن کند، دعا کرد که خداوند فرزند پسری به او عطا فرماید. دعای سیّد به اجابت رسید و در سن پیری خداوند پسری به او لطف فرمود که نام او را "سیّد مصطفی" گذاشت. در پی این جریان، تولیت زینبیّه و مرقد شریف حضرات رقیّه و امّ کلثوم و سکینه ، به سید ابراهیم واگذار گردید. پس از درگذشت سیّد ابراهیم، تولیت آن مشاهد مشرفه به پسرش سیّد مصطفی و بعد از او به فرزندش سیّد عبّاس رسید. فرزندان سیّد ابراهیم دمشقی معروف و مشهور به "مستجاب الدعوه" هستند.¹ به گونه‌ای که هر گاه دست خود را به موضع دردناک گزیدگی بگذارند، فوری آرام می‌شود. و اين اثر را از جدّ بزرگ خود به ارث برده‌اند که اين خاصيت، ناشی از نگهداری بدن شريف آن مظلومه به مدت سه شبانه‌روز است.² مرحوم آیت الله سیّدهادی خراسانی نیز در کتاب «معجزات وکرامات» ماجرایی را نقل می کند که تایید این واقعه است: روی پشت بام خوابیده بودیم که ناگهان مار، دست یکی از خویشان ما را گزید. وی مدّتی مداوا کرد ولی سود نبخشید. آخرالامر جوانی به نام «سیّد عبدالامیر» نزد ما آمد و گفت: کجای دست او را مار گزیده است؟ چون محل مارزدگی را به او نشان داد، بلافاصله دستی به آن موضع زد و بکلّی محل درد خوب شد. سپس گفت: من نه دعایی دارم و نه دوایی؛ فقط کرامتی است که از اجداد ما به ما رسیده است: هر سمّی که از زنبور یا عقرب یا مار باشد اگر آب دهان یا انگشت به آن بگذاریم خوب می شود. علتش نیز این است که جدّ ما، در شام موقعی که آب به قبر شریف حضرت رقیّه(س) افتاد بدن حضرت را سه روز روی دست گرفت تا قبر شریف را تعمیر کردند و از آنجا این اثر در خود و فرزندانش مانده است.³ در کتاب «معالی» هم اين قضیه مختصر نقل شده و در آخر اضافه کرده است: « آن سيّد جليل وارد قبر شد و پارچه ای بر او پيچيد و او را خارج نمود، دختر كوچكی بود كه هنوز به سن بلوغ نرسيده، و پشت شريفش از زيادی ضربات، مجروح بود.»⁴😭 📚منابع: *سخنان سید، از پایگاه اطلاع رسانی حوزه(حوزه نت) برداشته شده. ۱.این واقعه با اندکی اختلاف در جزییات، در کتب اسرار الشهادة، صفحه ٤٠٦./منتخب التواریخ، صفحه ۳۸۸./مقتل جامع مقدم، جلد ۲، صفحه ۲۰۸و ...نقل شده است. ۲.به مقتل جامع مقدّم: ۲۰۸/۲ مراجعه شود. ۳. برگرفته از ستاره درخشان شام،ص۲۰. ۴.معالی السّبطین: ۱۰۱/۲. @otaqkedastanhayenoorani
🌸༺ ﷽ ༻🌸 *هدیه زن فرانسوی* مردم در حرم حضرت رقیه (سلام الله علیها ) زن فرانسوی را دیدند که دو قالیچه گران قیمت به عنوان هدیه به آستانه مقدسه آورده است. آنها که می دانستند او فرانسوی و مسیحی است، از دیدن این عمل متعجب شدند و با خود گفتند: چه چیز باعث شده که یک زن غیر مسلمان به این جا آمده و هدیه قیمتی آورده است؟! کنجکاو شدند و علت این کار را از او پرسیدند و او در جواب گفت : همان گونه که می ‌دانید من مسلمان نیستم، ولی وقتی که از فرانسه به عنوان ماموریت به این جا آمده بودم، در منزلی که نزدیک حرم بود ساکن شدم. اولین شبی که می ‌خواستم استراحت کنم، صدای گریه و ناله شنیدم. چون آن صداها ادامه داشت و قطع نمی ‌شد، پرسیدم این گریه و صدا از کجاست؟ در جوابم گفتند: این گریه‌ها از جوار قبر دختری است که در این نزدیکی مدفون شده است. خیال ‌کردم که آن دختر امروز مرده و امشب دفن شده است که پدر و مادر و سایر بازماندگانش این چنین نوحه سرایی می ‌کنند. ولی به من گفتند بیش از هزار سال است که از مرگ و دفن او می ‌گذرد. من خیلی تعجب کردم که چگونه بعد از این همه سال، مردم هنوز این گونه گریه میکنند و به او ارادت دارند؟ با گذشت زمان فهمیدم که این دختر، با دختران عادی فرق دارد، او دختر امام حسین(علیه‌السلام) پیشوای شیعیان است، که پدرش را مخالفین و دشمنان کشته‌ اند و فرزندانش را به این جا که پایتخت یزید بوده به اسیری آورده‌اند و این دختر در همین جا از فراق پدر جان سپرده و مدفون گشته است. بعد از این ماجرا روزی به این جا آمدم. دیدم مردم از هر سو عاشقانه می ‌آیند و نذر می کنند و هدیه می ‌آورند و متوسل میشوند. محبت او چنان در دلم جا کرد که علاقه زیادی به وی پیدا کردم. پس از مدتی مشکلی برایم پیش آمد: باردار بودم و برای زایمان مرا به بیمارستان و زایشگاه بردند. پس از معاینه به من گفتند که کودک شما غیر طبیعی به دنیا می آید و ما ناچار از عمل جراحی هستیم. همین که نام عمل جراحی را شنیدم ، دانستم که در کام مرگ قرار گرفته‌ ام (و جان خود و فرزندم در خطر است). خدایا چه کنم،‌ خدایا ناراحتم ، گرفتارم چه کنم،‌ چاره چیست ؟ فهمیدم چاره‌ای جز توسل ندارم،‌ و باید متوسل شوم... به ناچار دستم را به سوی این دختر دراز کرده و گفتم: خدایا،‌ به حق این دختری که در اسارت کتک و تازیانه خورده است و به حق پدرش، که امام برحق و نماینده رسولت بوده است، و او را از طریق ظلم کشته ‌اند، قسم می ‌دهم مرا از این ورطه هلاکت نجات بده … آنگاه خود این دختر را مخاطب قرار داده و گفتم: اگر من از این ورطه هلاکت نجات یابم  دو قالیچه قیمتی به آستانه‌ات هدیه می ‌کنم. خدا شاهد است پس از نذر کردن و متوسل شدن،‌ طولی نکشید که برخلاف انتظار پزشکان و متصدیان زایمان،‌ ناگهان فرزندم به طور طبیعی متولد شد و از مرگ نجات یافتم . اکنون نیز به عهد و نذرم وفا کرده و قالیچه‌ها را تقدیم می ‌کنم¹... 🕊در دفتر شعر کربلا این خاتون عمریست به دردانه تخلص دارد 🕊بالای ضریح او ملک بنوشته در دادن حاجات تخصص دارد الهی بحق حضرت رقیه(س) در ظهور مولا تعجیل بفرما🤲🏻 ✍🏻۱.برگرفته از کتاب توسلات یا راه امیدواران، شیخ محمد مهدی تاج لنگرودی(واعظ)، صفحه ۱۶۱، چاپ پنجم. @otaqkedastanhayenoorani
•°•༺ ﷽ ༻•°• از مشهد بار زده بودم و باید به يكی از شهرهای دور ميرفتم، حدود صد كيلومتری از مشهد دور شدم.. برف شديدی می آمد، اونقدر برف زياد بود كه ديگه جلوی ماشين رو نمی ديدم... طوفان بود..‌ كولاك می اومد... ديدم برف پاك كن هم كار نمی كنه... زدم كنار كه كمی برف آرومتر بشه بعد راه بيوفتم، اما ماشين رو خاموش نكردم كه از گرمای داخل اتاقك ماشين استفاده كنم... يهو ديدم ماشين پِت پِت كرد و خاموش شد... گفتم اون كاری كه نباید بشه شد... رفتم پايين كاپوت رو بالا زدم، هر كاری بلد بودم انجام دادم، فنی بلد بودم، ديدم هر كاری ميكنم ماشين روشن نميشه... هرچی استارت ميزدم ماشين روشن نميشد.. اومدم تو اتاقك ماشين، دو سه ساعت تو ماشين نشستم، ديدم دارم يخ ميزنم توی ماشين.. هوا داشت كم كم تاريك ميشد... دم غروب بود.. هوای توی ماشين هم سرد شده بود... با خودم گفتم تا زنده ای و جون داری بايد يه كاری انجام بدی... دوباره رفتم پايين خودم رو مشغول كردم كه كمی گرم بشم اما نشد كه نشد... دوباره اومدم و توی ماشين نشستم، توی ماشين سرد تر از بيرون شده بود فقط توی ماشين برف نمی اومد... داشت يواش يواش خوابم ميبرد، ميدونستم خوابم نمياد، اين از ضعف و بيحالیه.. بيحالی اومده سراغم.. داشت خوابم ميبرد كه صورت زن و بچه هام اومد جلوی چشمم.. يكدفعه ياد حرف يه واعظی افتادم كه گفته بود: هر موقع مشكلی براتون پيش اومد و از همه جا ناامید شدید، به امام زمان(عج الله تعالی فرجه) متوسل بشيد و بگيد "يا صاحب الزمان ادركني يا صاحب الزمان اغثني به فريادم برس!" همونجور با بيچارگی گفتم: يا امام زمان عليه السلام مددی كن، خودت نجاتم بده! يكدفعه وسوسه هايی اومد سراغم كه: ای بابا توسل كردی به كسی كه اصلا نيست؟! فهميدم شيطونه كه اومده اين آخر عمری وسوسه ام كنه كه ايمانم رو بگيره... خجالت ميكشيدم با خدا حرف بزنم چون نمازامو درست نميخوندم، يكی در ميون ميخوندم گاهی هم نميخوندم و اهل يه معصيتی هم بودم...، لذا خجالت ميكشيدم با خدا حرف بزنم. اما چون ديدم دیگه آخر خطه، تو دلم به خدا گفتم: اگه يه باره ديگه بتونم زن و بچه هامو ببينم و از اين مخمصه نجات پيدا كنم، با تو عهد ميبندم نمازامو اول وقت درست به موقع بخونم و ديگه اون معصيت رو هم ترك ميكنم... يه مرتبه ديدم يه نفر تو برف داره مياد، فكر كردم يه راننده ای هست كه اونم ماشينش تو جاده خراب شده... وقتی به ماشين من نزدیک شد، شيشه رو كشيدم پايين ببينم چی ميگه. سلام كرد.. جواب سلامشو دادم.. بعد گفت: چيزی شده ؟ مفصل گفتم كه چه اتفاقی افتاده. گفت: چيزی نيست، من يه دستی به ماشين ميزنم بهت گفتم استارت بزن، بزن. ديدم رفت كاپوت ماشینو بالا زد، هرچی دقت كردم به جايی از موتور دست نزد... ولی فرمود: استارت بزن. تا استارت زدم ديدم ماشین روشن شد! با خودم گفتم: چه فايده دوباره با اين هوا و با اين ماشين، باز دو قدم اونطرف‌تر، تو راه میمونم. تا اين اومد تو دلم فرمود: خيالت راحت باشه تا خونه میرسوندت. من پشت فرمون نشسته بودم و از ماشین پیاده نشدم، او هم بیرون بود تو برف. گفتم: خب بريم ماشين شما رو درست بكنيم. فرمود: نه خيلی ممنون، من به كمك شما احتياجی ندارم. تو جيبم پول زيادی بود، گفتم: هر چقدر ميخواهی پول بهت ميدم. گفت: نه ممنون من به پول شما احتياجی ندارم. پرسیدم: عیب ماشینم چی بود؟ فرمود: هر چی بود، رفع شد. گفتم: اين جوری كه نميشه؛ نه به پول ما احتياجی داری و نه به كمك ما، اينكه مردونگی نيست ما اينجا رهایت كنيم و بريم. يه لبخندی زد و فرمود: فرق مرد با نامرد چيه ؟ گفتم: شما خودت راننده‌ای، راننده جوانمرد وقتی يه كسی يه خدمتی بهش بكنه تلافی ميكنه، اما اونی كه نامرده وقتی بهش احسان و کمکی ميكنن ،همينجور سرش رو ميندازه پايين و ميره... من نميگم خيلی مردم ولی نامردم نيستم.. او با لبخند فرمود: اگه ميخواهی برای ما كاری بكنی، به همون عهدی كه بستی وفا كن. گفتم: كدوم عهد؟ فرمود: همون عهدی كه با خدا بستی، نمازاتو اول وقت بخونی و از گناه فاصله بگیری. يه مرتبه به خودم گفتم: من که اون عهد رو تو دلم گفتم، به كسی نگفته بودم، این شخص از کجا فهمیده؟! اینجا بود كه فهميدم خدمت حضرت هستم؛ همون آقایی كه بهش استغاثه كرده بودم..🥺 خواستم درو باز بكنم، خودمو بندازم به دستش و حلاليت بطلبم كه آقا من خيلی جفا كردم، من حتی از ماشین پيادم نشدم، شما تو برف وايسادی، با من با مهربانی حرف زدی و كار منو راه انداختی...🥺🥺 كه يهو ديدم نيستش! جای پاهای مبارکش هم روی برفا نبود!! سوار ماشينی شدم كه او روشنش كرده بود... راه افتادم تو جاده، اما اشكام اجازه نميداد كه جايی رو ببينم... ادامه دارد...👇🏻
👆🏻 “مژده بده مژده بده يار پسنديد مرا” “سايه او گشتمو او برد به خورشيد مرا” “جان دل و ديده منم گريه ي خنديده منم” “يار پسنديده منم يار پسنديد مرا” با همين حال عجيب همه مسیر رو طی کردم جوری كه اصلا نفهميدم كی به مقصد رسیدم... بارو خالی كردم و برگشتم خونه.. زن و بچه هامو جمع كردم و گفتم: زندگی ما از اين بعد يه جور ديگه اس “نمازا اول وقت ”، خانوم شمام حجابتو قرص و محكم نگه دار، با آدمای لا ابالی هم ديگه نشست و برخاست نميكنيم. خانوم! اگه ميتونی با من زندگی كنی من از این به بعد اينجوری ام، اگه نميتونی تو رو به خير و ما را به سلامت! خانومم گفت: ما از خدامونه اينجوری زندگی كنيم... از اون به بعد زندگیم عوض شد... تمام تلاشم بود که به عهدم وفا کنم... يه روز بار زده بودم تو گاراژ، موقع ظهر بود كاميوندارای ديگه هم بودند... صدای اذان بلند شد، به من گفتند: بريم نهار بخوریم. گفتم: نه، اول نماز. همه شروع كردند دست انداختن من و مسخره كردن من که چقدر مقدس شدی و دیوونه شدی و… نميخواستم بهشون بگم چه عهدی با مولام امام زمان عليه السلام دارم، اما ديدم به نماز داره توهين ميشه، لذا تمام ماجرا رو براشون تعريف كردم... همه شروع كردن به اشك ريختن...خیلی متاثر شدن، اومدن صورتمو بوسيدن، التماس دعا گفتن، حلاليت طلبيدند و تو اون گاراژ، همه وايسادند و نماز خوندن! به بركت مولا امام زمان عليه السلام زندگی ما رنگ الهی گرفت، همیشه هنگام اذان به یاد قولم میفتم و با یاد امام زمان(عج) و آن خاطره شیرین، نمازم رو می خونم...... ✍🏻اين داستان برگرفته از زبان حجت الاسلام عالی به نقل از يكی از علمای بزرگوار كه خودش هم در اين جريان بود، می باشد. همچنین در کتاب شیفتگان حضرت مهدی(علیه‌السلام)، ج۲،ص۳۵۱ (با اندکی اختلاف) نیز آمده است. @otaqkedastanhayenoorani
27.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان بسیار جذاب *شبی ترسناک و سحر رؤیایی* 👌پیشنهاد دانلود 👌🏻نشر حداکثری @otaqkedastanhayenoorani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴ثواب بی حد و اندازه ی دعای مخصوص شب جمعه! ☘علامه مجلسی فرمودند : شب جمعه مشغول مطالعه بودم، به این دعا رسیدم: بسم الله الرحمن الرحیم ✨الْحَمْدُ لله مِنْ اَوَّلِ الدُّنْیا اِلی فَنائِها وَ مِنَ الآخِرَه اِلی بَقائِها, اَلْحَمْدُاللهِ عَلی کُلِّ نِعْمَه، اَسْتَغْفِرُالله مِنْ کُلِّ ذَنْبٍ وَ اَتُوبُ اِلَیْه، وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ ✨ ✳️ بعد یک هفته مجدد خواستم آنرا بخوانم، که در حالت مکاشفه از ملائکه ندایی شنیدم که: 🌟 ما هنوز از نوشتن ثواب قرائت قبلی فارغ نشده ایم.. 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 📙 قصص العلماء، ص 80 [ 😍 ♦️هرکس که در این دعا رابخواند 🤲🏻حاجاتش برآورده می شود😍 💠دعا این است:👇🏻 🌸✨ يَا دَائِمَ الْفَضْلِ عَلَى الْبَرِيَّة 🌸ِ✨ يَا بَاسِطَ الْيَدَيْنِ بِالْعَطِيَّة 🌸✨ يَا صَاحِبَ الْمَوَاهِبِ السَّنِيَّة 🌸✨ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ خَيْرِ الْوَرَى سَجِيَّةً 🌸✨ وَ اغْفِرْ لَنَا يَا ذَا الْعُلَى فِي هَذِهِ الْعَشِيَّةِ..✨ 📘منبع: مفاتیح الحاجات 🤲🏻 🌱أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌱 @sedayesalem
🍃🕊﷽🕊🍃 از مرحوم نهاوندی نقل شده که شیخ حسن کاظمینی می گوید: سال ۱۲۲۴، در کاظمین، خیلی در پیِ تشرّف خدمت حضرت ولیّ عصر(عج) بودم و به اندازه ای این عشق و علاقه شدید شد که از تحصیل بازماندم و ناچار یک دکّان عطّاری و سمساری باز کردم. روزهای جمعه بعداز غسل جمعه، لباس احرام می پوشیدم و شمشیر حمایل می کردم و مشغول ذکر می شدم. (این شمشیر همیشه بالای دکّان ایشان معلّق بود) و در این روز خرید و فروش نمی کردم و منتظر ظهور امام زمان(عج) بودم. یکی از جمعه ها مشغول به ذکر بودم که سه نفر سیّد جلوی صورتم ظاهر و به درِ دکّان تشریف فرما شدند... دو نفر از آنها مرد کامل بودند و یکی جوانی در حدود بیست و چهار ساله که در وسط آن دو آقا قرار داشت و فوق العاده صورت مبارکشان نورانی بود. به حدّی جلب توجّه مرا نمودند که از ذکر باز ماندم و محو جمال ایشان شدم و آرزو می کردم که داخل دکّان من بیایند. آرام آرام با نهایت وقار آمدند تا به در دکّان من رسیدند. سلام کردم. جواب دادند و فرمودند: شیخ حسن، گل گاو زبان داری؟ (و اسم دارویی را بردند که ته دکّان بود و الآن اسمش یادم نیست.) فوراً عرض کردم: بلی دارم. حال آن که روز جمعه من خرید و فروش نمی کردم و به کسی هم جواب نمی دادم. فرمودند: بیاور. عرض کردم: چَشم و به ته دکّان برای آوردن آن دارویی که ایشان فرمودند، رفتم و آن را آوردم. وقتی که برگشتم، دیدم کسی در دکّان نیست؛ ولی عصایی روی میز جلوی دکّان قرار دارد. آن عصا، عصایی بود که در دست آن آقای وسطی دیده بودم. عصا را بوسیدم و عقب دکّان گذاشتم و بیرون آمدم و هرچه از اشخاصی که آن اطراف بودند، سؤال کردم: این سه نفر سیّد که در دکّان من بودند، کجا رفتند؟ گفتند: ما کسی را ندیدیم. دیوانه شدم... به دکّان برگشتم و خیلی متفکّر و مهموم بودم که بعد از این همه اشتیاق، به زیارت مولایم شرفیاب شدم؛ ولی ایشان را نشناختم... در این اثناء مریض مجروحی را دیدم که او را میان پنبه گذاشته اند و به حرم مطهّر حضرت موسی بن جعفر(ع) می برند. آنها را برگردانیدم و گفتم: بیایید. من مریض شما را خوب می کنم. مریض را برگردانیدند و به دکّان آوردند. او را رو به قبله روی تختی که عقب دکان بود، و روزها روی آن می خوابیدم، خواباندم. دو رکعت نماز حاجت خواندم و با این که یقین داشتم که مولای من حضرت ولیّ عصر(عج) بوده است که به دکان من تشریف آورده، باز خواستم اطمینان خاطر پیدا کنم. در قلبم خطور دادم که اگر آن آقا، ولی عصر(عج) بوده است، این عصا را بر روی این مریض می کشم تا وقتی از روی او رد شد، بلافاصله شفا برای او حاصل و جراحات بدنش به کلّی رفع شود.. لذا عصا را از سر تا پایش کشیدم. بلافاصله شفا یافت و به کلّی جراحات بدن او برطرف شد و زیر عصا گوشت تازه رویید.! آن مریض از شوق، یک لیره (واحد پول آن زمان) جلوی دکان من گذاشت؛ ولی من قبول نکردم. فکر کرد آن وجه کم است که قبول نمی کنم. از دکان به پایین پرید و از شوق بنای رفتن گذاشت. به دنبال او دویدم و گفتم: من پول نمی خواهم و او گمان می کرد که می گویم کم است. تا اینکه به او رسیدم، و پول را برگرداندم. به دکان برگشتم و اشک می ریختم که آن حضرت را زیارت کردم و نشناختم. وقتی به دکان برگشتم، دیدم عصا نیست. از کثرت هموم و غمومی که از نشتاختن آن حضرت و نبودن عصا به من رو داد فریاد زدم: ای مردم هرکس مولایم حضرت ولی عصر(ع) را دوست دارد، بیاید و تصدّق سر آن حضرت هرچه می خواهد از دکان من ببرد. مردم می گفتند: باز دیوانه شده ای؟ گفتم: اگر نیایید ببرید، هرچه هست در بازار می ریزم. فقط بیست و چهار اشرفی را که قبلاً جمع کرده بودم، برداشتم و دکان را رها کردم و به خانه آمدم. همسر و اولاد را جمع کرده و گفتم: من عازم مشهد مقدّس هستم. هرکه از شما میل دارد، با من بیاید. همه همراه من آمدند به جز پسر بزرگم. به عتبه بوسی (آستان بوسی) حضرت رضا(ع) مشرّف شدم و قدری از آن اشرفی ها که مانده بود، سرمایه کردم و روی سکوی درِ صحن مقدس به تسبیح و مهر فروشی مشغول شدم. هر سیّدی که می گذشت و از چهره او خوشم می آمد، می نشاندم، به او سیگار می دادم و برایش چای می آوردم. وقتی چای می آوردم، در ضمن دامنم را به دامن او گره می زدم و او را به حضرت رضا(ع) قسم می دادم که آیا شما امام زمان(ع) نیستی؟ خجالت می کشید و می گفت: من خاک قدم ایشان هم نیستم. تا این که روزی به حرم، مشرّف شدم و دیدم که سیدی به ضریح مقدس چسبیده و بسیار می گرید. دست به شانه اش زدم و گفتم: آقاجان، برای چه گریه می کنید؟ گفت: چطور گریه نکنم و حال آن که حتی یک درهم برای خرجی در جیبم نیست. ادامه دارد...👇🏻 @otaqkedastanhayenoorani
ادامه داستان👆🏻: گفتم: فعلاً این پنج قران را بگیر و اموراتت را اداره کن، بعد برگرد این جا؛ چون قصد معامله ای با تو دارم. سید اصرار کرد چه معامله ای می خواهی با من انجام دهی؟ من که چیزی ندارم؟ گفتم: عقیده من این است که هر سیدی یک خانه در بهشت دارد. آیا آن خانه ای که در بهشت داری به من می فروشی؟ گفت: بلی، می فروشم؛ ولی من که خانه ای برای خود در بهشت نمی شناسم؛ امّا چون می خواهید بخرید، می فروشم. من چهل و یک اشرفی جمع کرده بودم که برای خانواده‌ام یک خانه بخرم. همین وجه را آوردم و از سیّد خانه را برای آخرتم خریدم. سید رفت و برگشت و کاغذ و دوات و قلم آورد و نوشت که در حضور شاهد عادل، حضرت رضا(ع) خانه ای را که این شخص عقیده دارد من در بهشت دارم، به مبلغ چهل و یک اشرفی که از پول های دنیا است فروختم و پول را تحویل گرفتم... سید وجه را گرفت و پی کار خود رفت و من هم کاغذ را گرفتم و به خانه دخترم برگشتم. ادخترم گفت: پدرجان چه کردی؟ گفتم: خانه ای برای شما خریداری کردم که آب های جاری و درخت های سبز و خرّم دارد و همه نوع میوه جات در آن باغ موجود است. فکر کردند که چنین خانه ای در دنیا برایشان خریده ام. خیلی خوشحال شدند. دخترم گفت: شما که این خانه را خریدید، می بایست ما را ببرید که اول آن را ببینیم و بدانیم که همسایه های این خانه چه کسانی هستند. گفتم:خواهید آمد و خواهید دید. یک طرف این خانه به خانه حضرت خاتم النبیین(ص) و یک طرف خانه به خانه امیرالمؤمنین(ع) و یک طرف به خانه حضرت امام حسن(ع) و یک طرف به خانه حضرت سیدالشهداء(ع) محدود است. این است حدود چهارگانه این خانه. آن وقت فهمیدند که من چه کرده ام. گفتند: شیخ چه کرده ای؟ گفتم: خانه ای خریده ام که هرگز خراب نمی شود. از این قضیّه مدتی گذشت. روزی با خانواده ام نشسته بودم، دیدم که در روبه رویمان آقای موقّری تشریف آوردند. من سلام کردم. ایشان جواب دادند. بعد مرا به اسم خطاب نمودند و فرمودند: شیخ حسن، مولای تو امام زمان(ع) می فرمایند: چرا این قدر فرزند پیغمبر را اذیّت می کنی و ایشان را خجالت می دهی؟ به امام زمان(ع) چه حاجتی داری و از آن حضرت چه می خواهی؟ به دامن ایشان چسبیدم و عرض کردم: قربانتان شوم آیا شما خودتان امام زمان(ع) هستید؟ فرمود: من امام زمان نیستم، بلکه فرستاده ایشان می باشم. می خواهم ببینم چه حاجتی داری؟ و دستم را گرفته و به گوشه صحن مطهّر برد و برای اطمینان قلب من چند علامت و نشانی که کسی اطلاع نداشت، برای من بیان نمودند. از جمله فرمود: شیخ حسن تو آن کس نیستی که در دجله روی قفّه (جای نسبتاً بلند) نشسته بودی. همان وقت کشتی رسید و آب را حرکت داد و غرق شدی. در آن موقع متوسّل به چه کسی شدی؟ و کی تو را نجات داد؟ من متمّسک به ایشان شدم و عرض کردم: آقاجان شما خودتان هستید. فرمود: نه، من نیستم. اینها علامت هایی است که مولای تو برای من بیان نموده است. بعد فرمودند: تو آن کس نیستی که در کاظمین دکان عطاری داشتی؟ و قضیّة عصا (که گذشت) را نقل فرمود و گفت: آورنده عصا و برنده آن را شناختی؟ ایشان مولای تو امام عصر(ع) بود. حال چه حاجتی داری؟ حوائجت را بگو. من عرض کردم: حوائجم بیش از سه حاجت نیست؛ اول این که می خواهم بدانم با ایمان از دنیا خواهم رفت؟ دوم این که می خواهم بدانم از یاوران امام عصر(ع) هستم و معامله ای که با سید کرده ام درست است؟ سوم این که می خواهم بدانم چه وقت از دنیا می روم؟ آن آقای موقّر خداحافظی کرد و تشریف برد و به قدر یک قدم که برداشت از نظرم غایب شد و دیگر ایشان را ندیدم. چند روزی از این قضیّه گذشت. پیوسته منتظر خبر بودم. روزی در موقع عصر مجدداً چشمم به جمال ایشان روشن شد، دست مرا گرفت و باز در گوشه صحن مطهّر به جای خلوتی برده و فرمود: سلام تو را به مولایت ابلاغ کردم ایشان هم به تو سلام رسانده و فرمود: خاطرت جمع باشد که با ایمان از دنیا خواهی رفت و از یاوران ما هم هستی و اسم تو در زمره یاران ما ثبت شده است و معامله ای که با سیّد کرده ای صحیح است. اما هروقت زمان فوت تو برسد علامتش این است که بین هفته در عالم خواب خواهی دید که دو ورقه از عالم بالا به سوی تو نازل می شود در یکی از آنها نوشته شده است: «لا إله إلاّ الله، محمّداً رسول الله» و در ورقه دیگر نوشته شده: «علیّ ولیّ الله حقاً حقاً» و طلوع فجر جمعه آن هفته به رحمت خدا واصل خواهی شد. به مجرّد گفتن این کلمه؛ یعنی به رحمت خدا واصل خواهی شد از نظرم غایب گشت. من هم منتظر وعده شدم. سید تقی که ناقل جریان است می گوید: یک روز دیدم شیخ حسن در نهایت مسرّت و خوشحالی از حرم حضرت رضا(ع) به طرف منزل برمی گشت. سؤال کردم: آقا شیخ حسن! امروز شما را خیلی مسرور می بینم؟ گفت: من همین یک هفته بیش تر میهمان شما نیستم هرطور که می توانید مهمان نوازی کنید. ادامه دارد...👇🏻 @otaqkedastanhayenoorani
ادامه داستان👆🏻: شب های این هفته به کلّی خواب نداشت مگر روزها که خواب قیلوله می رفت و مضطرب بیدار می شد، پیوسته در حرم مطهّر حضرت رضا(ع) و در منزل مشغول دعا خواندن بود. تا روز پنج شنبه همان هفته که حنا گرفت و پاکیزه ترین لباس های خود را برداشته و به حمّام رفت خود را کاملاً شستشو داده و محاسن و دست و پا را خضاب نمود و خیلی دیر از حمّام بیرون آمد. آن روز و شب را غذا نخورد چون در این هفته کلاً روزه بود. بعداز خارج شدن از حمّام به حرم حضرت رضا(ع) مشرّف شد و نزدیک دو ساعت و نیم از شب جمعه گذشته بود که از حرم بیرون آمد و به طرف منزل روانه گردید و به من فرمود: تمام اهل خانه و بچه ها را جمع کن. همه را حاضر نمودم قدری با آنها صحبت کرده و شوخی نمود و فرمود: مرا حلال کنید صحبت من با شما همین است دیگر مرا نخواهید دید و اینک با شما خداحافظی می کنم. بچه ها و اهل خانه را مرخّصی نمود و فرمود: همگی را به خدا می سپارم. تمامی بچّه ها از اتاق بیرون رفتند بعد به من فرمود: سید تقی، شما امشب مرا تنها نگذارید ساعتی استراحت کنید؛ اما به شرط این که زودتر برخیزید. بنده (سید تقی) که خوابم نبرد و ایشان دائماً مشغول دعا خواندن بودند. چون خوابم نبرد برخاستم و گفتم: شما چرا استراحت نمی کنید این قدر خیالات نداشته باشید شما که حالی ندارید، اقلاً قدری استراحت کنید. به صورت من تبسمی کرد و فرمود: نزدیک است که استراحت کنم و اگرچه من وصیّت کرده ام باز هم وصیّت می کنم. أشهد أن لاإله إلاّالله و أشهد أنّ محمّداً رسول الله(ص) و أشهد أن علیّاً و أولاده المعصومین حجج الله. بدان که مرگ حقّ است و سؤال نکیرین حقّ و إنّ الله یبعث من فی القبور خدای تعالی هر آن که را در قبرها باشد زنده می کند و برمی انگیزاند. و عقیده دارم که معاد حقّ است و صراط و میزان حقّ است. و امّا بعد قرض ندارم حتی یک درهم و یک رکعت از نمازهای واجب من در هیچ حالی قضا نشده و یک روز روزه ام را قضا نکرده ام و یک درهم از مظالم بندگان خدا به گردن من نیست و چیزی برای شما باقی نگذاشته ام مگر دو لیره که در جیب جلیقه من است آن هم برای غسّال و حقّ دفن من است و برای مختصر مجلس ترحیم که برای من تشکیل می دهید و همه شما را به خدا می سپارم، والسّلام. و دیگر از حالا به بعد با من صحبت نکنید و آنچه در کفنم هست با من دقت کنید و کاغذی را که از سیّد گرفته ام در کفن من بگذارید، و السّلام علی من اتّبع الهدی. پس به اذکاری که داشت مشغول شد و به عادت هر شب نماز شب را خواند بعداز نماز شب، روی سجاده ای که داشت نشست و گویا منتظر مرگ بود. یک مرتبه دیدم از جا بلند شد و در نهایت خضوع و خشوع کسی را تعارف کرد و شمردم سیزده مرتبه بلند شد و در نهایت ادب تعارف کرد و یک مرتبه دیدم مثل مرغی که بال بزند خود را به سمت درِ اتاق پرتاب کرد و از دل صدا زد که: «یا مولای یا صاحب الزمان» و صورت خود را چند دقیقه بر عتبه‌ی در (درگاه در) گذاشت. من بلند شدم و زیر بغل او را گرفتم در حالی که او گریه می کرد بعد گفتم: شما را چه می شود این چه حالی است که دارید؟ گفت: ساکت باش و به عربی فرمود: چهارده نور مبارک همگی این جا تشریف دارند. من با خود گفتم: از بس عاشق چهارده معصوم(ع) است این طور به نظرش می آید فکر نمی کردم که این حال سکرات باشد و آنها تشریف داشته باشند چون حالش خوب بود و هیچ گونه درد و مرضی نداشت و هرچه می گفت صحیح و حالش هم پریشان نبود. فاصله ای نشد که دیدم تبّسمی نمود و از جا حرکت کرد و سه مرتبه گفت: «خوش آمدید ای قابض الأرواح» و آن وقت صورت را اطراف حجره برگردانید در حالتی که دست هایش را بر سینه گذاشته بود و عرض کرد: السلام علیک یا رسول الله اجازه می فرمایید، و بعد عرض کرد: السلام علیک یا أمیرالمؤمنین اجازه می فرمایید، و همین طور تمام چهارده نور مطهّر را سلام عرض نمود و اجازه طلبید و عرض کرد: دستم به دامنتان. آن وقت رو به قبله خوابید و سه مرتبه عرض کرد: یا الله به این چهارده نور مقدس. بعد ملافه را روی صورت خود کشید و دست ها را پهلویش گذاشت. چون ملافه را کنار زدم دیدم از دنیا رفته است. بچه ها را برای نماز صبح بیدار کرده و گریه می کردم که از گریه من مطلب را فهمیدند. صبح جنازه ایشان را با تشییع کنندگان زیادی برداشته و در غسّال خانه غسل دادیم و بدن مطهّرش را شب در دارالسّعادة حضرت رضا(ع) دفن کردیم. رحمة الله علیه پی نوشت: برگرفته از کتاب برکات حضرت ولی عصر(عج)، ترجمه العبقری الحسان، صص ۱۲۵_۱۱۸. @otaqkedastanhayenoorani