هدایت شده از سمات | Samaat
📣 مسابقه امام حاضر
💐 سلام و خداقوت به همه خادمان امام زمان علیه السلام.
⏰ با این که خیلی خستم اما قسمت پنجم رو نمیخوام از دست بدم
✅ دیشب بعد قسمت چهارم تا اذان صبح بیدار بودیم و یه احیاء خونوادگی گرفتیم ، خیلی لذت بخش بود.
✅ فردا هم که ظاهرا تعطیل نیست و دیگه باید بریم مدرسه اما من تا قسمت پنجم رو شرکت نکنم نمیخوابم.
✅ میخوام پیام بدم به پشتیبانی که حتما شرکت در مسابقه رو تمدید کنند تا برم تو مدرسه به همه دوستام و معلم هامونم بگم این مسابقه رو از دست ندند.
🎁 حالا جوایز سمات که ان شالله قسمت ما هم بشه اما دیشب من تو کانون محلمون بودم دیدم همین مسابقه رو دارن برگزار میکنند و خودشون به همه بچه ها جایزه میدادند خیلی ایده خوبی بود البته ما هم که دیشب همه از بابا عیدی و جایزه گرفتیم .
📻 گفتنی ها رو گفتیم دیگه وقتشه که بی مقدمه بریم سراغ قسمت پنجم (آخر)
▶ شرکت در قسمت پنجم (آخر) از طریق لینک زیر
🔗 https://survey.porsline.ir/s/OrKUWsXz
@Samaat_group
🍀﷽🍀
#داستانک
یکی از شاگردان و یاران عالم جلیل القدر سید بحرالعلوم نقل میکند:
سید بحرالعلوم در مدتی که در مکه معظمه سکونت داشت، با آنکه در شهر غربت بود و از اهل و خویشان خود جدا بود، با این حال در بذل و عطاء و بخشش خیلی دست و دل باز بود و به کثرت مصارف و زیاده شدن مخارج اعتنائی نداشت.
از قضا روزی رسید که چیزی نداشتیم، پس چگونگی حال را خدمت سیّد عرض کردم که مخارج زیاد است و چیزی هم در دست نیست، امّا ایشان چیزی نفرمود!
و عادت سیّد بر این بود که صبح طوافی دور کعبه میکرد و سپس به خانه میآمد و در اتاقی که مختص به خودش بود میرفت، سپس بیرون میآمد و در اتاق دیگر مینشست و شاگردان از هر مذهبی جمع میشدند، و برای هر گروه به طریق مذهبشان درس میگفت.
در آن روز که شکایت از تنگدستی در روز گذشته کرده بودم، چون از طواف برگشتیم و وارد منزل شدیم، ناگهان کسی درب را کوبید، سیّد بحرالعلوم (رحمهاللّه) به شدت مضطرب شد و به من گفت: خودم در را باز میکنم و خود به شتاب برخاست و رفت نزدیک در و در را باز کرد.
دیدم شخص جلیلی به هیئت اعراب داخل شد و نشست در اتاق سیّد و سیّد در نهایت ذلت و مسکنت و ادب نزدیک درب نشست.
پس ساعتی نشستند و با هم سخن میگفتند، آنگاه شخص جلیل برخاست، و سیّد نیز با شتاب برخاست و در خانه را باز کرد و دو دستش را بوسید و او را بر شتری که آن را در خانه خوابانیده بود سوار کرد و او رفت، و سیّد در حالی که رنگ چهرهاش تغییر کرده بود، بازگشت و حوالهای بدست من داد و گفت:
این حوالهای است برای مرد صرّافی که در کوه صفا میباشد، ببر و از او آنچه در این حواله نوشته شده است را دریافت کن.
پس آن حواله را گرفتم و آن را نزد همان مرد بردم، چون آن حواله را گرفت و نگاه کرد، بوسید و روی چشمانش گذاشت و گفت: برو چند حمّال بیاور.
پس رفتم و چهار حمّال آوردم. آن مرد صرّاف به قدری که آن چهار حمّال قوت داشتند ریال فرانسه که رایج آن زمان بود، آورد و ایشان برداشتند.
پس حمّالها آن ریالها را به منزل آوردند.
یکی از روزها تصمیم گرفتم نزد آن صرّاف بروم تا از احوال او جویا گردم و اینکه آن حواله از کی بوده!؟
اما چون به صفا رسیدم نه صرّافی دیدم و نه دکانی!
پس از کسی که در آنجا حاضر بود پرسیدم از حال صراف، گفت: ما در اینجا هرگز صرّافی ندیدهایم و در اینجا فلانی مینشیند.
پس فهمیدم که این از امدادهای حضرت ولی عصر علیهالسّلام به محبوب خویش سیّد بحرالعلوم (رحمهاللّه) بوده است.
📚نقل از عالم ربانی زین العابدین سلماسی برگرفته از کتاب ارواح مهربان، ص ۸۷ الی ۸۹.
#داستانک_مهدوی
@otaqkedastanhayenoorani
هدایت شده از ارگانیک احیای سالم(قم)
*گروه فرهنگی هنری محسن*
با همکاری اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان قم برگزار میکند:
پنجمین جشنواره
💫《 *حکایت حضور* 》💫
به مناسبت ایام نیمه شعبان
🎭 با اجرای نمایش
《 *توریست های نقصد* 》
⏰ یکشنبه تا پنجشنبه، ۲۸ بهمن الی ۲ اسفند
🔔 سانس اول ساعت ۱۸:۳۰
🔔 سانس دوم ساعت ۲۰:۳۰
📌 قم، میدان نواب صفوی، سالن اصلی تالار فرهنگ و هنر شهر
🔹 « *آقایان و بانوان* »
🔸 #غرفه_ویژه_کودکان 🤩
مخصوص کودکان ۴ تا ۹ سال
🔗 *رزرو رایگان:*
🌐 https://survey.porsline.ir/s/uo3grRBe
🔹 احتراما از پذیرش کودکان کمتر از ۴ سال در این برنامه معذوریم.
🔸 حضور شما میهمانان گرامی صرفا با داشتن رزرو قبلی امکان پذیر است.
✨﷽✨
#داستان_شگفت_انگیز
* داستان بسیار شنیدنی و شگفت *
این داستان جالب رو از دست ندین👌🏻
این جریان متعلق به آیت الله سید محسن امین عاملی، بزرگ مرد علم و تقوا، و نویسنده کتاب با ارزش "اعیان الشیعه" است که مرحوم رشتی از ایشون نقل میکند:
اینجانب، در زمان حکومت شریف علی، پدر شریف حسین، (آخرین پادشاه حجاز که حسنی و زیدی، و از سادات و فرزندان پیامبر(ص) بودند)، به مکه مشرف شدم و در همه جا، از طواف گرفته تا عرفات، منی و مشعر، در اشتیاق دیدار حضرت ولی عصر (عج) بودم.
چرا که با توجه به اخبار و روایات ، یقین داشتم که آن بزرگوار هر ساله در موسم حج تشریف دارند و مناسک را به جا میآورند.
دست دعا و تضرع به بارگاه خدا برداشتم و از او خواستم که مرا به فیض دیدار حضرت برساند، اما ایام حج سپری شد و موفق نشدم حضرت را ببینم...
در این اندیشه بودم که چه کنم؟ آیا به لبنان بازگردم و سال بعد برای زیارت و در پی مقصود بازگردم یا اینکه همانجا بمانم و از خدا دیدار حجتش را طلب کنم؟
بالاخره با توجه به سختی مسافرت در آن زمان، بنا بر ماندن گذاشتم و تا مراسم سال بعد در مکه ماندم. اما با همهی تلاش و جستجو، سال بعد هم توفیق دیدار نیافتم...
باز هم ماندم و تا سال سوم، چهارم، پنجم یا هفتم این توقف ادامه یافت.
در این مدت طولانی با مرحوم شریف علی، پادشاه حجاز، طرح دوستی ریختم به صورتی که گاه و بیگاه بدون هیچ مانعی به اقامتگاه او میرفتم و با او ملاقات میکردم.
در آخرین سال توقفم در مکه بود که موسم حج فرا رسید و من پس از انجام مناسک حج، روزی پردهی خانهی کعبه را گرفتم و بسیار اشک ریختم و به بارگاه خدا گله بردم که: «چرا در این مدت طولانی، این سید عالم و خدمتگزار دین و شیفتهی امام زمان(عج)، توفیق دیدار آن حضرت را به دست نیاورده است؟»
پس از راز و نیاز بسیار از خانهی خدا خارج شدم و به دامنهی کوهی از کوههای مکه بالا رفتم. هنگامی که به قلهی کوه رسیدم در آن طرف کوه، دشت سرسبز و بسیار پر طراوت و خرمی را نظاره کردم که همانندش را در همهی عمر ندیده بودم!
شگفت زده شدم، با خود گفتم: «در اطراف مکه و به بیان قرآن: در دشت فاقد کشت و زرع... این همه طراوت و سرسبزی و چمن از کجاست؟ چگونه من در این سالها اینجا را ندیدهام؟»
از فراز کوه به سوی دشت به راه افتادم...
در میان آن دشت پر طراوت و خرم، خیمهای شاهانه دیدم...
نزدیک شدم تا ببینم جریان چیست، که دیدم گروهی در میان خیمه نشستهاند و انسان وارسته و والایی برای آنان صحبت میکند...
نزدیکتر شدم...
دیدم خیمه لبریز از جمعیت است...
در گوشهای ایستادم و به سخنان آن بزرگوار گوش سپردم دیدم میگوید:
«از کرامات و بزرگواری مادرمان فاطمه (س) این است که فرزندان و دودمان پاک او، با ایمان به حق از دنیا میروند و در هنگامهی سکرات مرگ، ایمان واقعی و ولایت به آنان تلقین شده و با مذهب حق از دنیا میروند.»
بعد از شنیدن این نکتهی عقیدتی، نگاهی به طراوت و زیبایی و خرمی آن دشت سبزهزار نمودم و باز نگاه خود را برگرداندم تا به خیمه و چهرههایی که در درون آن نشسته بودند بنگرم که دیدم خیمه و کسانی که در درون آن بودند از نظرم ناپدید شدند!!!
با عجله بار دیگر چشم به آن دشت سرسبز و پر طراوت دوختم که دیدم از آن هم خبری نیست و خود را در دامنهی کوهها و بیابانهای گرم و سوزان حجاز یافتم..!
با اندوهی جانکاه برخاستم و از کوه پایین آمدم. وارد شهر مکه شدم، اوضاع و احوال شهر را غیر عادی یافتم، دیدم مردم شهر آهسته با هم گفتگو میکردند و نیروهای انتظامی شهر اندوهگین به نظر میرسیدند.
پرسیدم: «چه خبر است، مگر اتفاقی افتاده است؟»
گفتند: «مگر نمیدانی که شریف مکه در حال احتضار است.»
با شتاب خود را به اقامتگاه شریف که در جوار حرم و بازار صفا بود، رساندم، اما دیدم کسی را راه نمیدهند.
من به قصد دیدار او پیش رفتم و چون مرا میشناختند و سابقهی دوستی مرا با او میدانستند، مانع ورود من نشدند.
وارد اقامتگاه شریف مکه شدم و او را در حال سکرات مرگ دیدم، قضات و علمای چهار مذهب اهل سنت (حنفی، مالکی، شافعی و حنبلی) در کنار بستر او نشسته بودند و فرزندش شریف حسین نیز در کنار پدر بود.
علمای سنی او را به مذهب اهل سنّت تلقین میکردند، اما او حرفی نمیزد و فرزندش متأثر بود.
من نیز نزدیک شریف نشستم و سر سخن را با برخی گشوده بودم که ناگاه دیدم همان شخصیت والایی که در میان آن خیمه و در آن دشت سرسبز و خرم برای آن گروه سخن میگفت، وارد شد و بالای سر شریف نشست و به او فرمود: «شریف علی! قل اشهد ان لا اله الا الله؛ شریف علی! بگو شهادت میدهم خدایی جز الله نیست.»
زبان شریف که تا آن لحظه بسته بود به دستور او گشوده شد و گفت: «اشهد ان لا اله الا الله.»
ادامه دارد...👇🏻
👆🏻
و نیز فرمود«شریف علی! قل اشهد ان محمداً (ص) رسول الله.»
و او نیز به دستور او آن جمله را تکرار کرد.
و نیز فرمود: «قل اشهد ان علیا ولی الله و خلیفة رسول الله.»
و شریف سومین جمله را نیز باز گفت.
و نیز فرمود: «قل اشهد ان الحسن حجة الله.»
و شریف اطاعت کرد.
و فرمود: «قل اشهد ان الحسین الشهید بکربلا حجة الله.»
و شریف باز گفت.
و همین طور یک یک امامان نور را به شریف علی تلقین کرد و او نیز اطاعت نمود و باز گفت تا اینکه فرمود: «قل اشهد انک حجة بن الحسن حجة الله؛ بگو شهادت میدهم تو حجت بن الحسن ، حجت خدایی.»
و او نیز باز گفت.
غرق تماشای این منظره شگرف بودم که آن شخصیت والا برخاست و بیرون رفت و شریف علی نیز از دنیا رفت.
من که از خود بیگانه شده بودم تازه به خودم آمدم، با عجله به دنبال آن بزرگوار رفتم... اما به او نرسیدم. از دربانها و نگهبانها و مأموران سراغ او را گرفتم که گفتند: «جناب! نه کسی اینجا وارد شده است و نه کسی از اینجا خارج شده است.»
دانستم که هیچ کس آن بزرگوار را ندیده است.
به داخل بازگشتم دیدم علمای چهار مذهب اهل سنت در مورد آخرین سخنان شریف علی صحبت میکنند و با اشاره به یکدیگر میگویند: «الرجل یهجر!» او هذیان میگوید.
اما من به خوبی دریافتم که آن تلقین کننده امام عصر (عج الله تعالی فرجه الشریف) بود و من در آن روز خاطره انگیز دوبار به دیدن آن حضرت نائل آمدم اما او را نشناختهام.¹
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم🥺
۱.برگرفته از کرامات صالحین، ص ۹۱ (ویرایش شده).
#داستان
#داستان_جالب
#داستان_شگفت_انگیز
@otaqkedastanhayenoorani
💫یارقیه خاتون
🌸درچهره خــود«هیبت زهرا» دارد
بـردوش«ابوالفضلِ علی» جـادارد...
🌸با این که سه ساله است مانند عمو
«در دادن حــاجـت یـد طـولا دارد»...
✨۱۷ تا ۲۳ شعبان ایام ولادت بی بی سه ساله
حضرت رقیه(سلاماللهعلیها)مبارک باد
#میلاد_حضرت_رقیه
#حضرت_رقیه
🌸🌺✨ ﷽✨🌺 🌸
#داستان_جالب
جناب آقا سیّد ابراهیم دمشقی که سنّ شريفش بيش از نود سال بود، سه دختر داشت و فرزند پسر نداشت.
شبی دختر بزرگ ايشان حضرت رقيّه سلام الله علیها دختر امام حسين عليهالسلام را در خواب ديد كه فرمودند:
«به پدرت بگو: به والی بگويد: ميان لحد و جسد من آب افتاده، و بدن من در اذّيت است، بيايد قبر و لحد مرا تعمير كند.»
دختر نزد پدر رفته و خوابش را به ایشان عرض كرد، ولی سيّد از ترس اهل تسنّن، به خواب اعتنا ننمود.
شب بعد دختر دوم سيّد، همين خواب را ديد و به پدر گفت، اما ترتيب اثری نداد.
شب سوّم دختر كوچك سيّد همين خواب را ديد و به پدر گفت، باز ترتيب اثری نداد.
شب چهارم خود سيّد حضرت رقيّه را در خواب ديد كه با عتاب فرمودند: چرا والی را خبردار نكردی؟!
سيّد بيدار شد، صبح نزد والی شام رفت و خوابش را گفت.
والی به علماء و صلحاء شام از شیعه و سنّی امر کرد که غسل کنند و لباسهای پاکیزه بپوشند، به دست هر کس قفل ورودی حرم مطهّر باز شد، همان کس برود و قبر مقدّس او را نبش کند،و پیکر را بیرون آورد تا قبر را تعمیر کنند.
صلحاء و بزرگان از شیعه و سنّی در کمال آداب غسل کردند و لباس پاکیزه پوشیدند...
قفل به دست هیچ کس باز نشد مگر به دست خود مرحوم سیّد ، و چون میان حرم آمدند کلنگ هیچ کدام بر زمین اثر نکرد، مگر به دست سیّد ابراهیم...
حرم را قُرق کردند و لحد را شکافتند. دیدند بدن نازنین حضرت رقیه سلامالله علیها، میان لحد و کفن صحیح و سالم است اما آب زیادی میان لحد جمع شده است.
سیّدابراهیم در قبر رفت، همین که خشت بالای سر را برداشت دیدند، سیّد افتاد...
زیر بغلش را گرفتند، سید پی در پی میگفت: « ای وای بر من... وای بر من... به ما گفته بودند یزید لعنةالله علیه، زن غسّاله و کفن فرستاده ولی اکنون فهمیدم دروغ بوده، چون دختر با پیراهن خودش دفن شده. من بدن را منتقل نمیکنم، میترسم بدن را منتقل کنم و دیگر به عنوان "رقیّه بنت الحسین" شناخته نشود و من نتوانم جواب بدهم.»*
سیّد بدن شریف را از میان لحد بیرون آورد و بر روی زانوی خود نهاد و سه روز بدین گونه بالای زانو خود نگه داشت و گریه میکرد تا اینکه قبر را تعمیر کردند.
وقت نماز که می شد، سیّد بدن حضرت را بالای جایی پاکیزه میگذاشت. پس از فراغ از نماز برمیداشت و بر زانو مینهاد، تا اینکه از تعمیر قبر و لحد فارغ شدند،و سید بدن را دفن کرد.
و از معجزه آن حضرت این است که سیّد، در این سه روز احتیاج به غذا و آب و تجدید وضو پیدا نکرد و هنگامی که خواست بدن را دفن کند، دعا کرد که خداوند فرزند پسری به او عطا فرماید.
دعای سیّد به اجابت رسید و در سن پیری خداوند پسری به او لطف فرمود که نام او را "سیّد مصطفی" گذاشت.
در پی این جریان، تولیت زینبیّه و مرقد شریف حضرات رقیّه و امّ کلثوم و سکینه ، به سید ابراهیم واگذار گردید.
پس از درگذشت سیّد ابراهیم، تولیت آن مشاهد مشرفه به پسرش سیّد مصطفی و بعد از او به فرزندش سیّد عبّاس رسید.
فرزندان سیّد ابراهیم دمشقی معروف و مشهور به "مستجاب الدعوه" هستند.¹ به گونهای که هر گاه دست خود را به موضع دردناک گزیدگی بگذارند، فوری آرام میشود. و اين اثر را از جدّ بزرگ خود به ارث بردهاند که اين خاصيت، ناشی از نگهداری بدن شريف آن مظلومه به مدت سه شبانهروز است.²
مرحوم آیت الله سیّدهادی خراسانی نیز در کتاب «معجزات وکرامات» ماجرایی را نقل می کند که تایید این واقعه است:
روی پشت بام خوابیده بودیم که ناگهان مار، دست یکی از خویشان ما را گزید. وی مدّتی مداوا کرد ولی سود نبخشید. آخرالامر جوانی به نام «سیّد عبدالامیر» نزد ما آمد و گفت: کجای دست او را مار گزیده است؟ چون محل مارزدگی را به او نشان داد، بلافاصله دستی به آن موضع زد و بکلّی محل درد خوب شد.
سپس گفت: من نه دعایی دارم و نه دوایی؛ فقط کرامتی است که از اجداد ما به ما رسیده است: هر سمّی که از زنبور یا عقرب یا مار باشد اگر آب دهان یا انگشت به آن بگذاریم خوب می شود. علتش نیز این است که جدّ ما، در شام موقعی که آب به قبر شریف حضرت رقیّه(س) افتاد بدن حضرت را سه روز روی دست گرفت تا قبر شریف را تعمیر کردند و از آنجا این اثر در خود و فرزندانش مانده است.³
در کتاب «معالی» هم اين قضیه مختصر نقل شده و در آخر اضافه کرده است:
« آن سيّد جليل وارد قبر شد و پارچه ای بر او پيچيد و او را خارج نمود، دختر كوچكی بود كه هنوز به سن بلوغ نرسيده، و پشت شريفش از زيادی ضربات، مجروح بود.»⁴😭
📚منابع:
*سخنان سید، از پایگاه اطلاع رسانی حوزه(حوزه نت) برداشته شده.
۱.این واقعه با اندکی اختلاف در جزییات، در کتب اسرار الشهادة، صفحه ٤٠٦./منتخب التواریخ، صفحه ۳۸۸./مقتل جامع مقدم، جلد ۲، صفحه ۲۰۸و ...نقل شده است.
۲.به مقتل جامع مقدّم: ۲۰۸/۲ مراجعه شود.
۳. برگرفته از ستاره درخشان شام،ص۲۰.
۴.معالی السّبطین: ۱۰۱/۲.
#داستان
@otaqkedastanhayenoorani