📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_هفدهم
📍از منبر بیا پایین
چند لحظه با تعجب بهم نگاه کرد... هنوز توی شوک بود...
- اوه اوه... خانم رو نگاه کن... خوبه عکسهای کنار دریات رو خودم دیدم... یه تازه مسلمون از پاپ کاتولیکتر شده... بزار یه چند سال از ایمان آوردنت بگذره بعد ادای مرجع تقلید از خودت در بیار... چند بدم از بالای منبر بیای پایین؟...
- میفهمی چی داری میگی؟... شاید من تازه مسلمونم اما حداقل به همون چیزی که بلدم عمل میکنم...
با عصبانیت اومد سمتم...
- پیاده شو با هم بریم... فکر کردی دو بار نماز خوندی آدم شدی؟... دهنت رو باز میکنی به هر کسی هر چی بخوای میگی؟... خودت قبل از من با چند نفر بودی؟...
- من قبل از آشنایی با تو مسلمان شدم... همون موقع هم...
محکم خوابوند توی گوشم...
- همون موقع چی مریم مقدس؟...
صورتم گر گرفته بود... نفسم به شماره افتاده بود... صدام بریده بریده در میاومد...
- به من اهانت میکنی، بکن... فحش میدی، میزنی... اشکالی نداره... اما این اسم مقدستر از اونه که بهش اهانت کنی...
هنوز نفسم بالا نیومده بود و دل دل می زدم...
- من به همسر دوستهات اهانت نکردم... تو خودت اروپا بودی... من فقط گفتم آرایش اونها...
اینبار محکمتر زد توی گوشم... پرت شدم روی زمین...
- این زر زر ها مال توی اروپایی نیست... من اگه میخواستم این چرتها رو بشنوم میرفتم از قم زن میگرفتم...
این رو گفت از خونه زد بیرون...
ادامه دارد...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📍افتتاح اولین #مسجد در «هیوستن» آمریکا
🔸اولین مسجد با حمایت مالی ریاست امور #مذهبی ترکیه در هیوستن آمریکا افتتاح شد، این مسجد اولین مسجد وابسته به امور مذهبی، در ایالتهای جنوبی ایالات متحده آمریکا است.
🔹در مراسم افتتاحیه مقامات و مسئولان جوامع #مسلمان در هیوستن و شهروندان ترکیه حضور داشتند.
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_هجدهم
📍دل شکسته
دلم سوخته بود و از درون له شده بودم... عشق و صبر تمام این سالهای من، ریز ریز شده بود... تازه فهمیده بودم علت ازدواجش با من، علاقه نبود... میخواست به همه فخر بفروشه... همونطور که فخر مدرکش رو که از کشور من گرفته بود به همه میفروخت... میخواست پز بده که یه زن خارجی داره...
باورم نمیشد... تازه تمام اون کارها، حرفها و رفتارهاش برام مفهوم پیدا کرده بود... تازه قسمتهای گمشده این پازل رو پیدا کرده بودم...
و بدتر از همه... به گذشته من هم اهانت کرد... شاید جامعه ما، از هر حیث آزاد بود... اما در بین ما هم هنجارهای اخلاقی وجود داشت... هنجارهایی که من به تک تکش پایبند بودم...
با صدای بلند وسط خونه گریه می کردم... به حدی دلم سوخته بود و شخصیتم شکسته شده بود که خارج از تحمل من بود...
گریه میکردم و با خدا حرف میزدم...
- خدایا! من غریبم... تنها توی کشوری که هیچ جایی برای رفتن ندارم... اسیر دست آدمی که بویی از محبت و انسانیت نبرده...
خدایا! تو رو به عزیزترین و پاک ترین بندگانت قسم میدم؛ کمکم کن...
کمی آرومتر شدم... اومدم از جا بلند بشم که درد شدیدی توی شکمم پیچید... اونقدر که قدرت تکان خوردن رو ازم گرفت...
به زحمت خودم رو به تلفن رسوندم... هر چقدر به متین زنگ زدم جواب نداد... چارهای نبود... به پدرش زنگ زدم...
ادامه دارد...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_نوزدهم
📍دختر من
پدر و مادرش سراسیمه اومدن... با زحمت لباس کمکم کردن، پوشیدم و رفتیم بیمارستان...
بعد از معانیه... دکتر با لبخند گفت...
- ماههای اول بارداری واقعا مهمه... باید خیلی مراقبش باشید... استرس و ناراحتی اصلا خوب نیست... البته همین شوک و فشار باعث شده زودتر متوجه بارداری بشیم... پس از این فرصت استفاده کنید و...
پدر و مادر متین خیلی خوشحال شدن... اما من، نه... بهتره بگم بیشتر گیج بودم... من عاشق بچه بودم ولی اضافه شدن یه بچه به زندگی ما فقط شرایط رو بدتر میکرد...
حدود ساعت ۱ بود که رسیدیم خونه... در رو که باز کردم، متین با صدای بلند گفت...
- وقتی مودبانه میگم فاحشهای بهت برمیخوره ...
جملهاش تمام نشده بود که چشمش به پدر و مادرش افتاد... مثل فنر از جاش پرید... تمام خوشحالی اون شب پدر و مادرش کور شد... پدرش چند لحظه مکث کرد و محکم زد توی گوشش...
- چند لحظه صبر کردم که عذرخواهی کنی یا حداقل تاسف رو توی صورتت ببینم... تو کی اینقدر وقیح شدی که من نفهمیدم؟... نون حروم خوردی که به زن پاکدامنت چنین حرفی میزنی؟...
بعد هم رو کرد به مادر متین...
- خانم برو وسایل آنیتا رو جمع کن... این بی غیرت عرضه نگهداری از این دختر و بچه رو نداره...
مادرش چنان بهت زده شده بود که حتی پلک نمیزد ...
- بچه؟... کدوم بچه؟...
و با چشمهای مبهوتش به من نگاه کرد...
- نوهی من بدبخت که پسری مثل تو رو بزرگ کردم... به خداوندی خدا... زنت تا امروز عروسم بود... از امروز دخترمه... صورتش سرخ و ورم کرده بود ولی به روی ما نیاورد... و لام تا کام حرف نزد... فکر نکن غریب گیر آوردی... سر به سرش بزاری نفست رو میبرم... الان هم میبرمش ... آدم شدی برگرد دنبالش...
ادامه دارد...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
19.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ| مسلمان و محجبه شدن دختری در #هالیوود
📍ژمی براون، #دختر ی در هالیوود:
🔸 تحت تأثیر #رسانه ها در هالیوود، فکر میکردم، مسلمانان انسانهایی کم عقل هستند.
🔹چیزی که باعث شد #مسلمان شوم این بود که تلاش کردم مسلمانی را متقاعد کنم که مسیحی شود اما...
🔸 با خواندن #قرآن، پاسخ سؤالهایی که مدتها در مسیحیت داشتم را یافتم پس با اشتیاق، تمام قرآن را خواندم...
📡 #ببینید_و_نشر_دهید
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_بیستم
📍مرگ خاموش یک زندگی
یک ماه و نیم طول کشید تا اومد دنبالم... در ظاهر کلی به پدرش قول داد اما در حیطه عمل، آدم دیگهای بود ...
دیگه رسماً به روی من میآورد که ازدواجش با من اشتباه بوده و چقدر ضرر کرده... حق رو به خودش میداد و حتی یه بار هم به این فکر نکرد که چطور من رو بازی داده... چطور با رفتار متظاهرانهاش، من رو فریب داده...
اون تظاهر میکرد که یه مسلمان با اخلاقه... و من، مثل یه احمق، عاشقش شدم و تمام این مدت دوستش داشتم... و همهچیز رو به خاطرش تحمل کردم...
اون روزها، تمام حرفهای پدرم جلوی چشمم میاومد ... روزی که به من گفت...
- اگر با این پسر ازدواج کردی، دیگه هرگز پیش من برنگرد...
هر لحظه که میگذشت، همهچیز بدتر میشد... دیگه تلاش من هم فایدهای نداشت...
قبلا روابط مشکوکش رو حس کرده بودم ولی هر بار خودم رو سرزنش میکردم که چرا به شوهرم بدگمانم... اما حالا دیگه رسما جلوی من با اونها حرف میزد... میگفت و میخندید و صدای قهقهه اون دخترها از پای تلفن شنیده میشد...
اون شب سر شام، بعد از مدتها برگشت بهم گفت...
- یه چیزی رو میدونی آنیتا ... تو از همه اونها برام عزیزتری... واقعا نمیتونی مثل اونها باشی؟...
خنده ام گرفت... از شدت غم و اندوه، بلند میخندیدم...
- عزیزترم؟... خوبه پس من هنوز ملکه این حرم سرام... چیه؟... دوباره کجا میخوای پز همسر اروپاییت رو بدی؟...
به کی میخوای زن خوشگل بورت رو پز بدی؟...
منتظر جوابش نشدم و از سر میز بلند شدم... کمتر از ۴۸ ساعت بعد، پسرم توی هفت ماهگی به دنیا اومد...
ادامه دارد...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
May 11
📍معرفی اسلام به هواداران #جام_جهانی
🔸 قطر که این روزها میزبان جام جهانی فوتبال است، چندین نقاشی دیواری با احادیث #حضرت_محمد (صلیاللهعلیهوآلهوسلم) را در سراسر کشور قرار داده است.
🔹با توجه به اینکه هواداران فوتبال از سراسر جهان به #قطر میآیند تا بازیهای جام جهانی را از نزدیک تماشاکنند، مقامات قطر تصمیم گرفتهاند تا از این فرصت برای معرفی دین مبین اسلام استفاده کنند.
منبع: شبستان
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_بیست_و_یکم
📍قدم نو رسیده
اسمش رو گذاشت آرتا... وقتی فهمیدم آرتا، یه اسم زرتشتیه خیلی ناراحت شدم...
- چطور تونستی روی پسر مسلمان من، یه اسم زرتشتی بزاری؟... یعنی اینقدر بیهویت شدی که برای ابراز وجود، دنبال یه هویت باستانی میگردی؟... یا اینکه تا این حد از اسلام و خدا جدا شدی که به جای خدا... که به جای افتخار به چیزهایی که داری... یه مشت سنگ باستانی، هویت تو شده؟...
دلم میخواست تک تک این حرفها رو بهش بزنم و اعتراض کنم اما فایدهای داشت؟... عشقی که در قلبم نسبت بهش داشتم، به خشم و نفرت تبدیل میشد... و فقط آرتا بود که من رو توی زندگی نگه میداشت...
غریب و تنها... در کشوری که هیچ آشنا و مونسی نداشتم... هر روز، تنها توی خونه... همدم من، کتابهام و یه بچه یه ساله بود... کم کم داشتم با همه چیز غریبه میشدم... و حسی که بهم میگفت... ایران دیگه کشور من نیست ...
و انتخابات ۸۸، تیر خلاص رو توی زندگی ما زد ... اون به شدت از موسوی حمایت میکرد... رویاهایی رو در سر داشت که به چشم من کابوس بود...
اوایل سعی میکردم سکوت کنم ... تحمل میکردم اما فایده نداشت... آخر، یه روز بهش گفتم...
- متین تو واقعا متوجه نمیشی یا این چیزهایی که میگی انتخاب توئه؟...
پ.ن: این داستان بدون پردازش و بازنگری ... و صرفا براساس حقایق نقل شده نوشته شده است ... و بنده هیچ مسئولیتی در قبال اتفاقات و رخدادها ندارم ...
ادامه دارد...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab