📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_سی_و_نهم
📍 نجات یوسف
سکوت عمیقی بین ما حاکم شد... میتونستم صدای ضربان قلب مادرم رو بشنوم...
- آیا این دو با هم منافات داره؟...
- دولتی که بیشترین آزادی و ارتباط رو دو قرن گذشته با یهودیها داشته ... و محدودیت زیادی رو برای مسلمانها... جایی برای یه مسلمان توی سیستم اون هست؟...
- پیشنهاد من، بیش از اون که سیاسی باشه؛ کاری بود...
محکم توی چشمهاش نگاه کردم ...
- یعنی من اشتباه میکنم؟...
لبخند کوتاهی زد ...
- برعکس خانم کوتزینگه... اشتباه نمیکنید ... اما من یه وطن پرست کاتولیکم... و فقط لهستان، عظمتش، پیشرفت و مردمش برام مهمن... و اگر این پیشنهاد رو نپذیرید؛ شما رو سرزنش نمیکنم...
از جاش بلند شد... رفت سمت پدرم و باهاش دست داد...
- از دیدار شما خیلی خوشحال شدم قربان... شما دختر فوق العادهای رو تربیت کردید...
مادرم تا در خروجی بدرقهاش کرد ... از جا بلند شدم و دنبالش رفتم توی حیاط...
- من به کار کردن توی رشته خودم علاقه دارم... اما مثل یه آدم عادی... نه جایی که هر لحظه، در معرض تهمت و سوء ظن باشم ... و نتونم شب با آرامش بخوابم ... و هر روز با خودم بگم، میتونه آخرین روز من باشه...
چند روز بعد، داشتم روی پیشنهادهای کاری فکر میکردم... بعضیهاش واقعا جالب بود ... ولی از طرفی دلهره زیادی هم داشتم...
زنگ زدم قم ... ازشون خواستم برام استخاره کنن... بین اونها، گزینهای خوب بود که از همه کمتر بهش توجه داشتم...
آیات نجات حضرت یوسف از زندان بود...
" گفت: از امروز به بعد تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندی داری و تو فردی امین و درستکار میباشی ..."
ادامه دارد...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab