📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_سی_و_هشتم
📍پیشنهاد
مادرم با ترس داشت به این صحنه نگاه میکرد...
- آقای کوتزینگه... چیزی نیست که شما به خاطرش نگران باشید... بهتره برید و ما رو تنها بگذارید...
- تا شما اینجا هستید چطور میتونم آروم باشم؟ ... دختر من از آب پاکتر و زلالتره ... هر حرفی دارید جلوی من بزنید...
خندهاش گرفت ...
- شما پدر فوق العادهای دارید خانم کوتزینگه ...
و به مبل تکیه داد...
- من پرونده شما رو کامل بررسی کردم... از نظر من، گذشته و اینکه چرا به شما اجازه کار داده نمیشد مال گذشته است... شما انسان درستی هستید... و یک نابغهاید ... محاسباتی رو که شما توی چند ساعت تصحیح کردید... بررسیش برای اون گروه، سه روز طول کشید ...
کمی خودش رو جلو کشید... این چیزی بود که من به مافوقهام گفتم ...
- ارزش شما خیلی بیشتر از اینه که به خاطر اون مسائل... کشور از وجود شخصی مثل شما محروم بشه...
خندهام گرفت ...
- یه پیشنهاد دو طرفه است؟... یا باید باشم یا کلا ...؟... دارید چنین حرفی رو به من می زنید؟...
- شما حقیقتا زیرک هستید... از این زندگی خسته نشدید؟...
- اگر منظورتون شستن توالتهاست ... نه ... من کشورم و مردمش رو دوست دارم... اما پیش از اون که یه لهستانی باشم یه مسلمانم...
و توی قلبم گفتم...
" قبل از اینکه رئیس جمهور لهستان، رهبر من باشه... رهبر من جای دیگه است... "
در اون لحظات... تازه علت ترس اون مردها رو از دژهای اسلام و ایران درک میکردم... یک لهستانی در سرزمین خودش ... اما تبدیل به مرز و دیوارهای اون دژ شده بود....
ادامه دارد...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab