📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_ششم
📍راهبه شدی؟!
من به لهستان برگشتم... به کشوری که ۹۶درصد مردمش، کاتولیک و متعصب هستند... و تنها اقلیت یهودی... در اون به آرامش زندگی میکنن... اون هم به خاطر ریشهدار بودن حضور یهودیان در لهستانه... کشوری که یک زمان، دومین پایگاه بزرگ یهودیهای جهان محسوب میشد...
هیجان و استرس شدیدی داشتم... و بدترین لحظه، لحظه ورود به خونه بود...
در رو باز کردم و وارد شدم... نزدیک زمان شام بود... مادرم داشت میز رو میچید... وارد حال که شدم با دیدن من، سینی از دستش افتاد... پدرم با عجله دوید تا ببینه صدا از کجا بود... چشمش که به من افتاد، خشک شد... باورشون نمیشد... من با حجاب و مانتو وسط حال ایستاده بودم...
با لبخند و در حالیکه از شدت دلهره قلبم وسط دهنم میزد... بهشون سلام کردم...
هنوز توی شوک بودن... یه قدم رفتم سمت پدرم، بغلش کنم که داد زد... به من نزدیک نشو...
به سختی نفسش در میاومد ... شدید دلدل میزد...
- تو... دینت رو عوض کردی؟... یا راهبه شدی؟...
لبخندی صورتم رو پر کرد... سعی کردم مثل مسلمانها برخورد کنم، شاید واکنش و پذیرش براشون راحتتر بشه...
- کدوم راهبهای رنگی لباس میپوشه؟... با حجاب اینطوری... شبیه مسلمانها...
و دوباره لبخند زدم...
رنگ صورتش عوض شد... دلدل زدنها به خشم تبدیل شد...
- یعنی تو، بدون اجازه دینت رو عوض کردی؟... تو باید برای عوض کردن دینت از کلیسا اجازه میگرفتی...
و با تمام زورش سیلی محکمی به صورت من زد... یقهام رو گرفت و من رو از خونه پرت کرد بیرون...
فرداشب منتظر قسمت بعدی باشید...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab