eitaa logo
دانلود
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍هرگز اجازه نمی‌دهم! من حس خاصی نسبت به ایران داشتم... مادر بزرگم جزء چند هزار پناهنده لهستانی بود که در زمان جنگ جهانی دوم به ایران پناه برده بود... اون همیشه از خاطراتش در ایران برای من تعریف می‌کرد... اینکه چطور مردم ایران علی‌رغم فقر شدید و قحطی سختی که با اون دست و پنجه نرم می‌کردند ... با سخاوت از اون‌ها پذیرایی می‌کردن... از ظلم سلطنت و اینکه تمام جیره مردم عادی رو به سربازهای روس و انگلیس می‌داد... و اینکه چطور تقریباً نیمی از مردم ایران به خاطر گرسنگی مردن... شاید این خاطراتی بود که در سینه تاریخ دفن شده بود... اما مادربزرگم تا لحظه‌ای که نفس می‌کشید خاطرات جنگ رو تعریف می‌کرد... متین برای من، یک مسلمان ایرانی بود... خوش‌خنده، شوخ، شاد و بذله‌گو... جوانی که از دید من، ریشه و باقی‌مانده مردم مهمان‌نواز، سرسخت و محکم ایران بود... و همین خصوصیات بود که باعث شد چند ماه بعد... بدون مکث و تردید به خواستگاری اون، جواب مثبت بدم و قبول کنم باهاش به ایران بیام... همه‌چیز، زندگی و کشورم رو کنار بگذارم تا به سرزمینی بیام که از دید من، مهد و قلمرو اسلام، اخلاق و محبت بود... رابطه‌ی من، تازه با خانواده‌ام بهتر شده بود... اما وقتی چشم پدرم به متین افتاد، به شدت با ازدواج ما مخالفت کرد... فکر می‌کردم به خاطر مسلمان بودن متینه... ولی محکم توی چشمم نگاه کرد و گفت... - اگر می‌خوای با یه مسلمان ازدواج کنی، ازدواج کن... اما این پسر، نه... من هرگز موافقت نمی‌کنم ... و این اجازه رو نمیدم... ادامه دارد... ✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷 پرش به قسمت اول https://eitaa.com/Oun_Vare_Ab/7551 ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab