📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_هفتم
📍دنیای بزرگ
رفتم هتل... اما زمان زیادی نمی، تونستم اونجا بمونم... و مهمتر از همه... دیگه نمیتونستم روی کمک مالی خانوادهام حساب کنم... برای همین خیلی زود یه کار پارهوقت پیدا کردم...
پیدا کردن کار توی یه شهر ۳۰۰ هزارنفری صنعتی-دانشگاهی کار سختی نبود... یه اتاق کوچیک هم کرایه کردم... و یه روز که پدرم نبود، رفتم وسایلم رو بیارم...
مادرم با اشک بهم نگاه میکرد... رفتم جلو و صورتش رو بوسیدم...
- شاید من دینم رو عوض کردم اما خدای محمد و مسیح یکیه... من هم هنوز دختر کوچیک شمام... و تا ابد هم دخترتون میمونم...
مادرم محکم بغلم کرد ...
- تو دختر نازپرورده، چطور میخوای از پس زندگیت بربیای و تنها زندگی کنی؟...
محکم مادرم رو توی بغلم فشردم...
- مادر، چقدر به خدا ایمان داری؟...
- چی میگی آنیتا؟...
- چقدر خدا رو باور داری؟... آیا قدرت خدا از شما و پدرم کمتره؟...
خودش رو از بغلم بیرون کشید... با چشم های متحیر و مبهوت بهم نگاه میکرد...
- مطمئن باش مادر... خدای محمد، خدای مسیح و خدایی که مردهها رو زنده میکرد... همون خدا از من مراقبت میکنه و من به تقدیر و خواست اون راضیم...
از اونجا که رفتم بغض خودم هم ترکید... مادرم راست میگفت... من، دختر نازپروردهای بودم که هرگز سختی نکشیده بودم... اما حالا، دنیای بزرگی مقابل من بود... دنیایی با همه خطرات و ناشناختههاش...
ادامه دارد...
✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷
پرش به قسمت اول #رمان ⇩
https://eitaa.com/Oun_Vare_Ab/7551
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab