📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_چهارم
📍عهدی که شکست
چند ماه گذشت... زمان مرگم رسیده بود، اما هنوز زنده بودم... درد و سرگیجه هم از بین رفته بود...
رفتم بیمارستان تا از وضعیت سرم با خبر بشم... آزمایشهای جدید، واقعاً خیره کننده بود... دیگه توی سرم هیچ توموری نبود... من خوب شده بودم... من سالم بودم...
اونقدر خوشحال شده بودم که همه چیز رو فراموش کردم... علیالخصوص قولی رو که داده بودم... برگشتم دانشگاه... و زندگی روزمرهام رو شروع کردم... چندین هفته گذشت تا قولم رو به یاد آوردم...
با به یاد آوردن قولم، افکار مختلف هم سراغم اومد...
- چه دلیلی وجود داشت که دعای اون زن مسلمان مستجاب شده باشه؟... شاید دعای من در کلیسا بود و همون زمان تومور داشت ذره ذره ناپدید می شد و من فقط عجله کرده بودم... شاید... شاید...
چند روز درگیر این افکار بودم... و در نهایت... چه نیازی به عوض کردن دینم بود؟... من که به هر حال به خدا ایمان داشتم...
تا اینکه اون روز از راه رسید... روی پلکان برقی، درد شدیدی توی سرم پیچید... سرم به شدت تیر کشید... از شدت درد، از خود بیخود شدم... سرم رو توی دست، هام گرفتم و گوله شدم... چشمهام سیاهی میرفت... تعادلم رو از دست دادم... دیگه پاهام نگهم نمی، داشت... نزدیک بود از بالای پلهها به پایین پرت بشم که یه نفر از پشت من رو گرفت و محکم کشید سمت خودش... و زیر بغلم رو گرفت... به بالای پلهها که رسیدیم افتادم روی زمین...
صدای همهمه مردم توی سرم میپیچید ... از شدت درد نمیتونستم نفس بکشم ... همینطور که مچاله شده بودم یه لحظه به یاد قولی که داده بودم؛ افتادم...
- خدایا! غلط کردم... من رو ببخش... یه فرصت دیگه بهم بده... خواهش میکنم... خواهش میکنم... خواهش میکنم...
فردا شب منتظر قسمت پنجم باشید...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab