📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_چهل_و_سوم
📍متأسفم
بیصدا ایستادم یه گوشه... نمازش که تموم شد، بلند شد و رو به من گفت...
- برای قبول دعوتم، اینقدر هم عجله لازم نبود...
و خندید...
با شنیدن این جمله، تازه به خودم اومدم... زبانم درست نمیچرخید...
- شما مسلمان هستید آقای هیتروش؟... پس چرا اون روز که گفتم مسیحی هستید، چیزی نگفتید...
همونطور که سجادهاش رو جمع میکرد و توی کاور میذاشت با خنده گفت...
- خوب اون زمان هنوز مسلمان نشده بودم... هر چند الان هم نمیشه گفت خیلی مسلمانم... هنوز به خوندن نماز عادت نکردم... علیالخصوص نماز صبح... مدام خواب میمونم... تازه اگر چیزی از قلم نیوفته و غلط نخونم...
اون با خنده از نماز خوندنهای غلط و عجیبش میگفت ... و من هنوز توی شوک بودم ... چنان یخ کرده بودم که کف دستم مور مور و سوزن سوزن میشد...
- خدایا! حالا باید چه کار کنم؟...
- خانم کوتزینگه... مهمانی تولدی که براتون گرفتم رو قبول میکنید؟ ... من واقعاً علاقهمندم با پسر شما و خانوادهتون آشنا بشم...
توی افکار خودم غرق شده بودم که صدام کرد... مبهوت برگشتم سمتش و نگاهش کردم...
- حال شما خوبه؟ ...
به خودم اومدم ...
- بابت این جواب متأسفم اما فکر نمی کنم دیگه بتونم برای کسی همسر خوبی باشم...
این رو گفتم از جا بلند شدم...
ادامه دارد...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab