📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_دوازدهم
📍گرمای تهران
ما چند ماه توی خونه پدر و مادر متین بودیم... متین از صبح تا بعد از ظهر نبود... بعد از ظهرها هم خسته برمیگشت و حوصله زبان یاد دادن به من رو نداشت... با این وجود من دست و پا شکسته یه سری جملات رو یاد گرفته بودم...
آخر یه روز پدر متین عصبانی شد و با هم دعواشون شد... نمیدونم چی به هم میگفتن، اما حس میکردم دعوا به خاطر منه... حدسم هم درست بود... پدرش برای من معلم گرفت... مادرش هم در طول روز... با صبر زیاد با من صحبت میکرد... تمام روزهای خوش من در ایران، همون روزهایی بود که توی خونه پدر و مادرش زندگی میکردیم...
ما خونه گرفتیم و رفتیم توی خونه خودمون... پدرش من رو میبرد و تمام وسایل رو با سلیقه من میگرفت... و اونها رو با مادرشوهرم و چند نفر از خانمهای خانوادهشون چیدیم... خیلی خوشحال بودم...
اون روزها تنها چیزی که اذیتم میکرد هوای گرم و خشک تهران بود... اوایل دیدن اون آفتاب گرم جالب بود... اما کم کم بیرون رفتن با چادر، وحشتناک شد... وقتی خانمهای چادری رو میدیدم با خودم میگفتم ...
- اوه خدای من... اینها حقیقتاً ایمان قویای دارن... چطور توی این هوا با چادر حرکت میکنن؟...
و بعد به خودم میگفتم ... تو هم میتونی ... و استقامت میکردم...
تمام روزهای من یه شکل بود... کارهای خونه، یادگیری زبان و مطالعه به زبان فارسی... بیشتر از همه داستان زندگی شهدا برام جذاب بود... اخلاق و منش اسلامیشون ... برام تبدیل به یه الگو شده بودن...
ادامه دارد...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
May 11
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_سیزدهم
📍اولین رمضان مشترک
تمام روزهای من به یه شکل بود... کم کم متوجه شدم متین نماز نمیخونه... نمدونم چطور تا اون موقع متوجه نشده بودم... با هر شیرینکاری، حیله و ترفندی که بلد بودم سعی میکردم به خوندن نماز ترغیبش کنم ... توی هر شرایطی فکر میکردم اگر الان فلان شهید بود؛ چه کار میکرد؟...
اما تمام تلاش چند ماهه من بینتیجه بود...
اولین رمضان زندگی مشترک ما از راه رسید... من با خوشحالی تمام سحری درست کردم و یه ساعت و نیم قبل از اذان، متین رو صدا کردم... اما بیدار نشد...
یه ساعت قبل از اذان، دوباره با محبت صداش کردم...
- متین جان، عزیزم... پا نمیشی سحری بخوری؟... غذا نخوری حالت توی روز بد نمیشه؟...
با بیحوصلگی هلم داد کنار...
- برو بزار بخوابم... برو خودت بخور حالت بد نشه...
برگشتم توی آشپزخونه... با خودم گفتم...
- اشکال نداره خسته و خواب آلود بود... روزها کوتاهه... حتما بدون سحری مشکلی پیش نمیاد...
و خودم به تنهایی سحری خوردم...
بعد از نماز صبح، منم خوابیدم که با صداهای ضعیفی از آشپزخونه بیدار شدم... چیزی رو که میدیدم باور نمیکردم... نشسته بود صبحانه میخورد... شوکه و مبهوت نگاهش میکردم... قدرت تکان خوردن یا پلک زدن رو هم نداشتم...
چشمش که بهم افتاد با خنده گفت...
- سلام... چه عجب پاشدی؟...
میخواستم اسمش رو ببرم اما زبانم حرکت نمیکرد... فقط میم اول اسمش توی دهنم میچرخید...
- م ... م` ...
همونطور که داشت با عجله بلند میشد گفت...
- جان متین؟...
رفت سمت وسایلش...
- شرمنده باید سریع برم سر کار... جمع کردن و شستنش عین همیشه... دست خودت رو میبوسه...
همیشه موقع رفتن بدرقهاش میکردم و کیفش رو میدادم دستش... اما اون روز خشک شده بودم. .. پاهام حرکت نمیکرد...
در رو که بست، افتادم زمین...
ادامه دارد...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_چهاردهم
📍پایههای اعتماد
تلخترین ماه عمرم گذشت... من بهش اعتماد کرده بودم... فکر میکردم مسلمونه... چون مسلمون بود، بهش اعتماد کرده بودم... اما حالا...
بدون اینکه بفهمه زیر نظر گرفتمش... تازه مفهوم حرف پدرم رو درک میکردم... پدرم حق داشت...
متین پله پله و کمکم شروع کرد به نشان دادن خود حقیقیش... من به سختی توی صورتش لبخند میزدم... سعی میکردم همسر خوبی باشم... و دستش رو بگیرم... ولی فایده نداشت...
کار ما به جایی رسیده بود که من توی اتاق نماز میخوندم... و اون بیتوجه به گناه بودن کارش، توی تلوزیون، فیلمهای مستهجن نگاه میکرد... و من رو هم به این کار دعوت میکرد...
حالا دیگه زبان فارسی رو هم کاملا یاد گرفته بودم... اون روز، زودتر از همیشه اومد خونه... هر چند از درون میسوختم، اما با لبخند رفتم دم در استقبالش ...
- سلام متین جان... خوش اومدی... چی شده امروز زودتر اومدی خونه؟...
- امروز مهمونی خونه یکی از دوستهام دعوتیم... قبلا زبان بلد نبودی میگفتم اذیت میشی نمیبردمت... اما حالا که کاملا بلدی...
رفت توی اتاق... منم پشت سرش... در کمد لباسهای من رو باز کرد...
- هر جایی رو هم که نفهمیدی از من بپرس... هر چند همهشون انگلیسی فول بلدن...
سرش رو از کمد آورد بیرون...
- امشب این لباست رو بپوش...
و کت و شلوار بنفش سلطنتی من رو گذاشت جلوم...
ادامه دارد...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_پانزدهم
📍مهمانی شیطان
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام...
- متین جان... مگه مهمونی زنانه است؟...
- نه... چطور؟...
- این کت و شلواری بود که عروسی خواهرت پوشیدم... کتش تنگ و کوتاهه...
با حالت بیحوصلهای اومد سمتم...
- یعنی چی تنگ و کوتاهه؟... زن خارجی نگرفتم که این حرف های مسخره رو بشنوم... و بیاد با چادر بشینه یه گوشه مجلس... اونجا آدمهاش با کلاسن... امل بازی در نیاریها...
- امل بازی؟... امل چی هست؟...
خندید و رفت توی اتاق کارش... با صدای بلند گفت...
- یعنی همین اداهای تو... راستی رفتیم اونجا، باز وقت اذان شد پا نشی بری وایسی به نماز...
سرش رو آورد بیرون...
- محض رضای خدا... یه امشب، ما رو مسخره و مضحکه مردم نکن...
تکیه دادم به دیوار... نفسم در نمیاومد... نمیتونستم چیزهایی رو که میشنیدیم درک کنم... مغزم از کار افتاده بود... اومد سمتم...
- چت شد تو؟...
- از روز اول دیدی من چطور آدمی هستم... اگر من اینقدر مسخرهام؛ چرا باهام ازدواج کردی؟...
با خنده اومد طرفم...
- زن بور اروپایی نگرفتم که بره لای چادر... زن گرفتم به همه پز بدم تا چشمهاشون در بیاد که زنهای خودشون به زور هزار قلم آرایش، شبیه تو هم نمیشن...
دوباره رفت توی اتاق... این بار قدرت حرکت کردن نداشتم که دنبالش برم...
- راستی یه دستم توی صورتت ببر... اینطوری بی هیچی هم زیاد جالب نیست... همچین که چشمهاشون بزنه بیرون...
ادامه دارد...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📍 #مسلمان شدن قهرمان جهان در ورزش رزمی مویتای
🔹تاج رویدا، قهرمان جهان در #ورزش رزمی «موی تای» در مصلای قبلی در داخـل مسجدالاقصـی شهادتین را گفت و مسلمــان شد.
🔸بخشهایی از #فیلم ویدیویی مسلمان شدن وی در کنار ورزشکار بوکسور فلسطینی «رامی زیدان ابراهیم» در شبکههای اجتماعی منتشر شده است.
🔹رامی در شبکه فیس بوک درباره تاج رویدا نوشت: بعد از مبارزه در اردن، از تاج پرسیدم چه احساسی داری جواب داد که در مبارزه شکست خوردم و با #اسلام پیروز شدم.
🔸قهرمان فلسطینی در پایان پست خود نوشت: تاج، برادر من، تو خیلی بردی، اما این واقعاً بزرگترین پیروزی توست، #خدا وند به تو اجر دهد.
منبع: شبستان
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_شانزدهم
📍معنای امل
دیگه نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم... یه سال تموم خون دل خورده بودم اما حالا کارش به جایی رسیده بود که میخواست من رو جلوی بقیه، نما نما کنه...
همونطور که به دیوار تکیه داده بودم، چند لحظه چشم هام رو بستم... پشت سر هم حرف میزد اما دیگه گوش نمیکردم...
- خدایا! خودت گفتی اطاعت از همسر تا جایی درسته که گناه نباشه... اما از اینجا دیگه گناهه... دیگه قدرت صبر کردن و لبخند زدن ندارم... من قدرت اصلاح شوهرم رو ندارم...
چشمهام رو باز کردم و رفتم توی اتاق... بدون اینکه حرفی بزنم و خیلی جدی... کت و شلوار رو برداشتم و زدم به چوب لباسی و روش کاور کشیدم... برگشت سمتم...
- چکار میکنی آنیتا؟... مگه بهت نگفتم این رو بپوش؟...
- چرا گفتی... منم شنیدم... تو همون روز اول دیدی من چطور آدمی بودم... من همینم... نمیدونم امل یعنی چی... خوبه یا بد... اما میدونم، هرگز حاضر نمیشم این طوری لباس بپوشم... آرایش کنم و بیام بین دوست های تو... و با اون زن ها که مثل... فاحشه های اروپایی آرایش میکنن؛ رفت و آمد کنم...
حسابی جا خورده بود... باورش نمیشد... داشتم برای اولین بار باهاش مخالفت میکردم...
گریهام گرفته بود...
- همه چیز رو تحمل کردم... همه چیز رو... اما دیگه این یکی رو نمیتونم...
دیگه نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم ...
ادامه دارد...
✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷
پرش به قسمت اول #رمان ⇩
https://eitaa.com/Oun_Vare_Ab/7551
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_هفدهم
📍از منبر بیا پایین
چند لحظه با تعجب بهم نگاه کرد... هنوز توی شوک بود...
- اوه اوه... خانم رو نگاه کن... خوبه عکسهای کنار دریات رو خودم دیدم... یه تازه مسلمون از پاپ کاتولیکتر شده... بزار یه چند سال از ایمان آوردنت بگذره بعد ادای مرجع تقلید از خودت در بیار... چند بدم از بالای منبر بیای پایین؟...
- میفهمی چی داری میگی؟... شاید من تازه مسلمونم اما حداقل به همون چیزی که بلدم عمل میکنم...
با عصبانیت اومد سمتم...
- پیاده شو با هم بریم... فکر کردی دو بار نماز خوندی آدم شدی؟... دهنت رو باز میکنی به هر کسی هر چی بخوای میگی؟... خودت قبل از من با چند نفر بودی؟...
- من قبل از آشنایی با تو مسلمان شدم... همون موقع هم...
محکم خوابوند توی گوشم...
- همون موقع چی مریم مقدس؟...
صورتم گر گرفته بود... نفسم به شماره افتاده بود... صدام بریده بریده در میاومد...
- به من اهانت میکنی، بکن... فحش میدی، میزنی... اشکالی نداره... اما این اسم مقدستر از اونه که بهش اهانت کنی...
هنوز نفسم بالا نیومده بود و دل دل می زدم...
- من به همسر دوستهات اهانت نکردم... تو خودت اروپا بودی... من فقط گفتم آرایش اونها...
اینبار محکمتر زد توی گوشم... پرت شدم روی زمین...
- این زر زر ها مال توی اروپایی نیست... من اگه میخواستم این چرتها رو بشنوم میرفتم از قم زن میگرفتم...
این رو گفت از خونه زد بیرون...
ادامه دارد...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📍افتتاح اولین #مسجد در «هیوستن» آمریکا
🔸اولین مسجد با حمایت مالی ریاست امور #مذهبی ترکیه در هیوستن آمریکا افتتاح شد، این مسجد اولین مسجد وابسته به امور مذهبی، در ایالتهای جنوبی ایالات متحده آمریکا است.
🔹در مراسم افتتاحیه مقامات و مسئولان جوامع #مسلمان در هیوستن و شهروندان ترکیه حضور داشتند.
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_هجدهم
📍دل شکسته
دلم سوخته بود و از درون له شده بودم... عشق و صبر تمام این سالهای من، ریز ریز شده بود... تازه فهمیده بودم علت ازدواجش با من، علاقه نبود... میخواست به همه فخر بفروشه... همونطور که فخر مدرکش رو که از کشور من گرفته بود به همه میفروخت... میخواست پز بده که یه زن خارجی داره...
باورم نمیشد... تازه تمام اون کارها، حرفها و رفتارهاش برام مفهوم پیدا کرده بود... تازه قسمتهای گمشده این پازل رو پیدا کرده بودم...
و بدتر از همه... به گذشته من هم اهانت کرد... شاید جامعه ما، از هر حیث آزاد بود... اما در بین ما هم هنجارهای اخلاقی وجود داشت... هنجارهایی که من به تک تکش پایبند بودم...
با صدای بلند وسط خونه گریه می کردم... به حدی دلم سوخته بود و شخصیتم شکسته شده بود که خارج از تحمل من بود...
گریه میکردم و با خدا حرف میزدم...
- خدایا! من غریبم... تنها توی کشوری که هیچ جایی برای رفتن ندارم... اسیر دست آدمی که بویی از محبت و انسانیت نبرده...
خدایا! تو رو به عزیزترین و پاک ترین بندگانت قسم میدم؛ کمکم کن...
کمی آرومتر شدم... اومدم از جا بلند بشم که درد شدیدی توی شکمم پیچید... اونقدر که قدرت تکان خوردن رو ازم گرفت...
به زحمت خودم رو به تلفن رسوندم... هر چقدر به متین زنگ زدم جواب نداد... چارهای نبود... به پدرش زنگ زدم...
ادامه دارد...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_نوزدهم
📍دختر من
پدر و مادرش سراسیمه اومدن... با زحمت لباس کمکم کردن، پوشیدم و رفتیم بیمارستان...
بعد از معانیه... دکتر با لبخند گفت...
- ماههای اول بارداری واقعا مهمه... باید خیلی مراقبش باشید... استرس و ناراحتی اصلا خوب نیست... البته همین شوک و فشار باعث شده زودتر متوجه بارداری بشیم... پس از این فرصت استفاده کنید و...
پدر و مادر متین خیلی خوشحال شدن... اما من، نه... بهتره بگم بیشتر گیج بودم... من عاشق بچه بودم ولی اضافه شدن یه بچه به زندگی ما فقط شرایط رو بدتر میکرد...
حدود ساعت ۱ بود که رسیدیم خونه... در رو که باز کردم، متین با صدای بلند گفت...
- وقتی مودبانه میگم فاحشهای بهت برمیخوره ...
جملهاش تمام نشده بود که چشمش به پدر و مادرش افتاد... مثل فنر از جاش پرید... تمام خوشحالی اون شب پدر و مادرش کور شد... پدرش چند لحظه مکث کرد و محکم زد توی گوشش...
- چند لحظه صبر کردم که عذرخواهی کنی یا حداقل تاسف رو توی صورتت ببینم... تو کی اینقدر وقیح شدی که من نفهمیدم؟... نون حروم خوردی که به زن پاکدامنت چنین حرفی میزنی؟...
بعد هم رو کرد به مادر متین...
- خانم برو وسایل آنیتا رو جمع کن... این بی غیرت عرضه نگهداری از این دختر و بچه رو نداره...
مادرش چنان بهت زده شده بود که حتی پلک نمیزد ...
- بچه؟... کدوم بچه؟...
و با چشمهای مبهوتش به من نگاه کرد...
- نوهی من بدبخت که پسری مثل تو رو بزرگ کردم... به خداوندی خدا... زنت تا امروز عروسم بود... از امروز دخترمه... صورتش سرخ و ورم کرده بود ولی به روی ما نیاورد... و لام تا کام حرف نزد... فکر نکن غریب گیر آوردی... سر به سرش بزاری نفست رو میبرم... الان هم میبرمش ... آدم شدی برگرد دنبالش...
ادامه دارد...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ| مسلمان و محجبه شدن دختری در #هالیوود
📍ژمی براون، #دختر ی در هالیوود:
🔸 تحت تأثیر #رسانه ها در هالیوود، فکر میکردم، مسلمانان انسانهایی کم عقل هستند.
🔹چیزی که باعث شد #مسلمان شوم این بود که تلاش کردم مسلمانی را متقاعد کنم که مسیحی شود اما...
🔸 با خواندن #قرآن، پاسخ سؤالهایی که مدتها در مسیحیت داشتم را یافتم پس با اشتیاق، تمام قرآن را خواندم...
📡 #ببینید_و_نشر_دهید
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_بیستم
📍مرگ خاموش یک زندگی
یک ماه و نیم طول کشید تا اومد دنبالم... در ظاهر کلی به پدرش قول داد اما در حیطه عمل، آدم دیگهای بود ...
دیگه رسماً به روی من میآورد که ازدواجش با من اشتباه بوده و چقدر ضرر کرده... حق رو به خودش میداد و حتی یه بار هم به این فکر نکرد که چطور من رو بازی داده... چطور با رفتار متظاهرانهاش، من رو فریب داده...
اون تظاهر میکرد که یه مسلمان با اخلاقه... و من، مثل یه احمق، عاشقش شدم و تمام این مدت دوستش داشتم... و همهچیز رو به خاطرش تحمل کردم...
اون روزها، تمام حرفهای پدرم جلوی چشمم میاومد ... روزی که به من گفت...
- اگر با این پسر ازدواج کردی، دیگه هرگز پیش من برنگرد...
هر لحظه که میگذشت، همهچیز بدتر میشد... دیگه تلاش من هم فایدهای نداشت...
قبلا روابط مشکوکش رو حس کرده بودم ولی هر بار خودم رو سرزنش میکردم که چرا به شوهرم بدگمانم... اما حالا دیگه رسما جلوی من با اونها حرف میزد... میگفت و میخندید و صدای قهقهه اون دخترها از پای تلفن شنیده میشد...
اون شب سر شام، بعد از مدتها برگشت بهم گفت...
- یه چیزی رو میدونی آنیتا ... تو از همه اونها برام عزیزتری... واقعا نمیتونی مثل اونها باشی؟...
خنده ام گرفت... از شدت غم و اندوه، بلند میخندیدم...
- عزیزترم؟... خوبه پس من هنوز ملکه این حرم سرام... چیه؟... دوباره کجا میخوای پز همسر اروپاییت رو بدی؟...
به کی میخوای زن خوشگل بورت رو پز بدی؟...
منتظر جوابش نشدم و از سر میز بلند شدم... کمتر از ۴۸ ساعت بعد، پسرم توی هفت ماهگی به دنیا اومد...
ادامه دارد...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
May 11
📍معرفی اسلام به هواداران #جام_جهانی
🔸 قطر که این روزها میزبان جام جهانی فوتبال است، چندین نقاشی دیواری با احادیث #حضرت_محمد (صلیاللهعلیهوآلهوسلم) را در سراسر کشور قرار داده است.
🔹با توجه به اینکه هواداران فوتبال از سراسر جهان به #قطر میآیند تا بازیهای جام جهانی را از نزدیک تماشاکنند، مقامات قطر تصمیم گرفتهاند تا از این فرصت برای معرفی دین مبین اسلام استفاده کنند.
منبع: شبستان
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_بیست_و_یکم
📍قدم نو رسیده
اسمش رو گذاشت آرتا... وقتی فهمیدم آرتا، یه اسم زرتشتیه خیلی ناراحت شدم...
- چطور تونستی روی پسر مسلمان من، یه اسم زرتشتی بزاری؟... یعنی اینقدر بیهویت شدی که برای ابراز وجود، دنبال یه هویت باستانی میگردی؟... یا اینکه تا این حد از اسلام و خدا جدا شدی که به جای خدا... که به جای افتخار به چیزهایی که داری... یه مشت سنگ باستانی، هویت تو شده؟...
دلم میخواست تک تک این حرفها رو بهش بزنم و اعتراض کنم اما فایدهای داشت؟... عشقی که در قلبم نسبت بهش داشتم، به خشم و نفرت تبدیل میشد... و فقط آرتا بود که من رو توی زندگی نگه میداشت...
غریب و تنها... در کشوری که هیچ آشنا و مونسی نداشتم... هر روز، تنها توی خونه... همدم من، کتابهام و یه بچه یه ساله بود... کم کم داشتم با همه چیز غریبه میشدم... و حسی که بهم میگفت... ایران دیگه کشور من نیست ...
و انتخابات ۸۸، تیر خلاص رو توی زندگی ما زد ... اون به شدت از موسوی حمایت میکرد... رویاهایی رو در سر داشت که به چشم من کابوس بود...
اوایل سعی میکردم سکوت کنم ... تحمل میکردم اما فایده نداشت... آخر، یه روز بهش گفتم...
- متین تو واقعا متوجه نمیشی یا این چیزهایی که میگی انتخاب توئه؟...
پ.ن: این داستان بدون پردازش و بازنگری ... و صرفا براساس حقایق نقل شده نوشته شده است ... و بنده هیچ مسئولیتی در قبال اتفاقات و رخدادها ندارم ...
ادامه دارد...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_بیست_و_دوم
📍قتلگاهی به نام ایران
دیگه هیچچیز برام مهم نبود... با صراحت تمام بهش گفتم...
- اونها با حزب سبز آلمان ارتباط دارن... واقعا میخوای به افرادی رأی بدی که با دشمن کشورشون همپیمان شدن؟... کسی که به خاکش خیانت میکنه ... قدمی برای مردمش برنمیداره... مگه خون ایران توی رگ های تو نیست؟ ...
من با تمام وجود نگران بودم... ایران، خاک من نبود که حس وطنپرستی داشته باشم... اما ایران، و مرزهای ایران برای من، حکم مرزها و آخرین دژهای اسلام رو داشت...
حسی که با مشت محکم متین، توی دهن من، جواب گرفت... دهنم پر از خون شده بود... این مشت، نتیجه حرف حق من بود... پاسخ صبر و سکوت من در این سه سال... به تمام رفتارهای زشت و بیتوجهیها...
پاسخ تلخی که با حوادث بعد از انتخابات، من رو به یه نتیجه رسوند... باید هر چه سریعتر از ایران میرفتم ...
وقتی آلمانها به لهستان مسلط شدن، نزدیک به دو سوم از جمعیت لهستان رو قتل عام کردند... یکی از بزرگترین فجایع بشر... در کشور من رقم خورد... فاجعهای که مادربزرگم با اشک و درد ازش تعریف میکرد...
و حالا مردم ایران، داشتند با دستهای خودشون درها رو برای دشمن قسم خوردهشون باز میکردن... مطمئن بودم با عمق دشمنی و کینه اونها... این روزها... آغاز روزهای سیاه و سقوط ایرانه... و این آخرین چیزی بود که منتظرش بودم...
باید به هر قیمتی جون خودم و پسرم رو از این قتلگاه نجات می دادم...
ادامه دارد...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab