eitaa logo
دانلود
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍قتلگاهی به نام ایران دیگه هیچ‌چیز برام مهم نبود... با صراحت تمام بهش گفتم... - اونها با حزب سبز آلمان ارتباط دارن... واقعا می‌خوای به افرادی رأی بدی که با دشمن کشورشون هم‌پیمان شدن؟... کسی که به خاکش خیانت می‌کنه ... قدمی برای مردمش برنمی‌داره... مگه خون ایران توی رگ های تو نیست؟ ... من با تمام وجود نگران بودم... ایران، خاک من نبود که حس وطن‌پرستی داشته باشم... اما ایران، و مرزهای ایران برای من، حکم مرزها و آخرین دژهای اسلام رو داشت... حسی که با مشت محکم متین، توی دهن من، جواب گرفت... دهنم پر از خون شده بود... این مشت، نتیجه حرف حق من بود... پاسخ صبر و سکوت من در این سه سال... به تمام رفتارهای زشت و بی‌توجهی‌ها... پاسخ تلخی که با حوادث بعد از انتخابات، من رو به یه نتیجه رسوند... باید هر چه سریع‌تر از ایران می‌رفتم ... وقتی آلمان‌ها به لهستان مسلط شدن، نزدیک به دو سوم از جمعیت لهستان رو قتل عام کردند... یکی از بزرگ‌ترین فجایع بشر... در کشور من رقم خورد... فاجعه‌ای که مادربزرگم با اشک و درد ازش تعریف می‌کرد... و حالا مردم ایران، داشتند با دست‌های خودشون درها رو برای دشمن قسم خورده‌شون باز می‌کردن... مطمئن بودم با عمق دشمنی و کینه اونها... این روزها... آغاز روزهای سیاه و سقوط ایرانه... و این آخرین چیزی بود که منتظرش بودم... باید به هر قیمتی جون خودم و پسرم رو از این قتلگاه نجات می دادم... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍 رویای طوفانی برای فرار زمان‌بندی کردم و در یه زمان عالی، نقشه‌ام رو عملی کردم... وسائل و پاسپورتم رو برداشتم و مستقیم رفتم سفارت... تمام شرایط و اتفاقات اون چند سال رو شرح دادم... من متاهل بودم و نمی‌تونستم بدون اجازه متین به همراه پسرم، ایران رو ترک کنم... شرایط خیلی پیچیده شده بود... مسائل دیپلماتیک، اغتشاش‌های ایران، عدم ثبات موقعیت دولت در ایران که منجر به تزلزل موقت جهانی اعتبار دولت شده بود و... دست به دست هم داده بود... هر چند من دخالتی در این مسائل نداشتم اما احساس گناه می‌کردم... که در چنین شرایطی دارم ایران رو ترک می‌کنم... هر چند، چاره دیگه‌ای هم نداشتم... هیچ چاره‌ای ... متین خبردار شده بود... اومد سفارت اما اجازه ملاقات بهش ندادن... دولت و وزارت خارجه هم درگیرتر از این بود که بخواد به خروج بی‌اجازه یه تبعه عادی رسیدگی کنه... و من با کمک سفارت، با آرتا به لهستان برگشتم... پام که به خاک لهستان رسید از شدت خوشحالی گریه‌ام گرفته بود... برام هتل گرفته بودن و اعلام کردن تا هر زمان که بخوام می‌تونم اونجا بمونم... باورم نمی شد... همه چیز مثل یه رویا بود... اما حقیقت اینجا بود... یه رویا فقط تا پایان خواب ادامه داشت... جایی که بالاخره یه نفر صدات کنه و تو از خواب بیدار بشی... مثل رویای کوتاه من، رویایی که کمتر از یک ماه، طوفانی شد... کم کم سر و کله افراد عجیبی پیدا شد... افرادی که ازم می‌خواستن علیه اسلام، حقوق زنان، حقوق بشر و... در ایران صحبت کنم... هنوز ایران درگیر امواج شدیدی بود اما اونها می‌خواستن با استفاده از من... طوفان دیگه‌ای راه بندازن... افرادی که می‌خواستن من رو به اسطوره آزادی خواهی در تقابل و مبارزه با جامعه ایرانی تبدیل کنن... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍دوربین‌های زنده روز اول یه زن مسلمان اومد سراغم... لهجه‌اش شبیه مردم خاورمیانه بود... خودش رو معرفی کرد... نشست و شروع کرد به صحبت کردن... راست یا دروغ، از زندگی و سرگذشتش تعریف می‌کرد ... بعد از چند ساعت حرف زدن، بخش اصلی حرف‌هاش شروع شد ... - ما باید به عنوان زنان شجاع و مبارز ، حرف‌مون رو به گوش دنیا برسونیم... ما باید به دنیا بگیم توی کشورهای مسلمان داره چه بلایی بر سر زن‌ها میاد... چطور مردها، زن‌ها رو به بند می‌کشن و استثمار می‌کنن ... ما باید... با هیجان تمام و پشت سر هم حرف می‌زد... و ازم می‌خواست بیام جلوی دوربین‌های تلوزیون و ماهواره بشینم و حرف بزنم... و از حق خودم و زن‌هایی مثل خودم دفاع کنم... نمی‌دونستم از این کار چه نیتی داره و چه افرادی پشت این حرکت هستن ... برای همین خودم رو زدم به اون راه... - شما از کدوم کشور مسلمانی؟ - چه فرقی می‌کنه ... مهم سرنوشت‌های یکسان ماست... سرنوشتی که گریبان گیر تمام دختران و زنان مسلمانه... - ولی شوهر من، مسلمان نبود... - مگه شوهر شما ایرانی نبود؟... - چرا ... ایرانی بود ... - مگه شوهر شما مسلمان نبود؟... - نه، پدرشوهرم مسلمان بود... گیج می‌خورد نمی‌فهمید چی دارم بهش میگم... - من اصلا متوجه منظور شما نمیشم... میشه واضح حرف بزنید... - فکر می‌کنم این شما هستی که باید واضح صحبت کنی... من به خاطر سرنوشت تلخ شما واقعا متاسفم ... اما واقعا ما تلخ‌ترین سرنوشت زنان دنیا رو داشتیم؟ ... چیزی که من متوجه نمیشم اینه ... چرا ازم می‌خوای برم جلوی دوربین تلوزیون و حرف بزنم؟... زنان زیادی توی دنیا، سرنوشتی مشابه یا بدتر از من دارن... چرا با اونها حرف نمی‌زنید؟ ... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
📍راجر واترز، انگلیسی: 🔹ببینید چه بلایی بر سر عراق و سوریه آوردند، را هم می‌خواهند به همان شکل درآورند! تمرکز سیاست خارجه آمریکا بر ایده تخریب کشور زیبای ایران است! ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍مرزهای آزادی کلافه شده بود... از هر طرف که جلو می‌رفت، من دوباره برمی‌گشتم سر نقطه اول... اون از من می‌خواست حقیقت رو بگم... ولی مهم این بود که چه کسی و برای چه اهدافی قصد داشت از این حقیقت استفاده کنه... چیزی که اون روز، من موفق نشدم از توی حرف‌های اون به دست بیارم... چند روز بعد، دوباره چند نفر خانم دیگه اومدن... بین تمام حرف‌های اونها یه چیز مشخص بود... اونها اسلام رو هدف گرفته بودن... موضوع، خشونت و ظلم علیه جامعه زنان نبود... اونها می‌خواستن من بیام جلوی دوربین‌ها و تمام اتفاقاتی رو که برای من افتاده بود رو به اسلام نسبت بدم... همین‌طور که داشتن حرف میزدن... با آرامش به پشتی صندلی تکیه دادم... - متاسفم... من نمی‌تونم با شما همکاری کنم... با تعجب بهم نگاه کردن... - چرا خانم کوتیزنگه؟... - چون کسی که مسلمان بود... من بودم، نه همسرم... من، پدرشوهر و مادرشوهرم مسلمان بودیم ولی اون نبود... - اما در ایران، زنان زیادی مثل شما هستن... زنانی که از حق مسلم آزادی برخوردار نیستن... خنده‌ام گرفت... - و اتفاقا زنانی هم هستن که اونقدر آزادن که به خودشون اجازه میدن... خارج از چارچوب دین و اخلاق، با یه مرد متاهل، ارتباط داشته باشن... مهم آزادی نیست... مهم مرزهای آزادیه... مرزهای آزادی شما کجا تعریف میشه؟... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍خدا هم ایرانی است تیر گروه دوم هم به سنگ خورده بود... من مهره پیاده نظام بازی شطرنج اونها نبودم... شطرنجی که نمی‌دونستم شاه و وزیرش چه افرادی هستن... من توی این سه سال، به اندازه کل عمرم سختی کشیدم... تلخی تک تک لحظه‌هاش رو فراموش نکرده بودم... اما برای من مفاهیم عمیقی زنده بود... خودم وضعیت درستی نداشتم اما به شدت نگران اخبار ایران بودم... اخباری که از شبکه‌های خارجی پخش می‌شد وحشتناک بود... از طرفی هم شبکه‌های خبری ایران رو نمی‌تونستم ببینم ... پرس تیوی هم ممنوع بود و اجازه پخش نداشت... اخباری که از طرف خود ایران مخابره می‌شد، سانسور یا قطع می‌شد ... ما نمی‌تونستیم اون رو از روی ماهواره ببینیم... و من مجبور می‌شدم اخبار ایران رو جداگانه از روی اینترنت دنبال کنم... برای من، تک تک اون روزها... روزهای ترس و وحشت بود... روزهایی که هر لحظه با خودم فکر می‌کردم؛ آخرین روزهای حکومت ایرانه... تا اینکه سخنرانی اون روز آقای خامنه‌ای پخش شد... وقتی پای تریبون گریه کرد... با هر قطره اشکش، من هم گریه می‌کردم... نمی‌تونستم باور کنم... حکومت و انقلابی که روزهای آخرش رو می‌گذروند... دوباره جان گرفت و زنده شد... به خصوص زمانی که دیوید میلیبند، نخست وزیر وقت انگلستان گفت... - ما همه چیز را پیش بینی کردیم... جز اینکه خدا هم یک ایرانی است... اون روز ... من از شدت خوشحالی ... فقط گریه می‌کردم... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
📍ستاره فرانسه مسلمان شد 🔹مارین الحیمر، ستاره تلویزیون فرانسه با انتشار ویدئویی در حساب‌های کاربری خود در لحظه‌ای را به نمایش گذاشته است که در یکی از مساجد فرانسه شهادتین را بر زبان جاری می‌کند و مسلمان می‌شود. 🔸مارین الحیمر در حساب کاربری خود در گفته است، برخی راه‌ها هستند که انسان باید خود و بدون خانواده و دوستان طی کند؛ یعنی راهی که فقط بین انسان و خداست. 🔹مارین نوشت: برخی از شدن وی آگاه بوده‌اند، با این حال عده زیادی در این باره سوال می‌کرده‌اند و به همین علت مسلمان شدن خود را به طور رسمی اعلام کرده است. 🔸مارین الحیمر، مغربی الاصل و متولد شهر بوردو در جنوب است. ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍 جلوه تمام عیار دنیا چند روز بعد دوباره اومدن سراغم... این بار واضح برای معامله کردن بود... بهم گفتن که من یه زخم خورده‌ام... و اگر باهاشون همکاری کنم یه تیر و دو نشانه... هم انتقامم رو می‌گیرم و هم هر چی بخوام برام مهیا می‌کنن... کار، موقعیت اجتماعی، ثروت، جایگاه... حتی اگر بخوام از لهستان برم و هر جای دنیا که بخوام زندگی کنم... زندگی خودم و پسرم رو تضمین می‌کنن... و دیگه نیاز نیست نگران هیچ چیزی باشم... در خواست هاشون رده‌بندی داشت ... درجه اول، اگر فقط زندگیم رو تعریف کنم و اجازه بدم اونها روش مانور کنن و هر چی می‌خوان بگن ... درجه دوم، همکاری کنم و خودم هم توی این سناریو، نقش بازی کنم... درجه سوم، خودم کارگردان این سناریو بشم و تبدیل به پرچم دار این حرکت علیه ایران بشم... و آخرین درجه، برائت از اسلام بود... اگر نسبت به اسلام اعلام برائت کنم و بگم پشیمون شدم... تبدیل به یه قهرمان بین المللی میشم... بهم مدال شجاعت و افتخار میدن... زندگیم رو چاپ می‌کنن ... ازش فیلم یا سریال میسازن ... حتی توی سازمان ملل و مدافعان حقوق بشر بهم پیشنهاد جایگاه کاری کردن... به خاطر استقامتی که به خرج داده بودم... و رد کردن تمام اون فرستاده‌ها ... حالا به یک‌باره ... قدرت، ثروت، شهرت... با هم به سمت من اومده بود... هر چقدر من، بیشتر سکوت می‌کردم و فکر می‌کردم ... اون‌ها برگ‌های بیشتری رو برای وسوسه و فریفتن من، رو می‌کردن ... - من برای همکاری، یه دلیل می‌خوام ... شما کی هستید؟ و از این کار من چه سودی می‌برید که تا این حد براش خرج می‌کنید؟... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍 دیوارهای دژ - پیشنهاد خوبی نبود؟... اگر خوب نیستن، خودتون بهش اضافه کنید... - چرا... واقعا وسوسه انگیزه... اما میخوام بدونم کی هستید و چقدر میتونم بهتون اعتماد کنم؟ ... - چه اهمیتی داره ... تازه زمانی که ما منافع مشترک داشته باشیم می‌تونیم همکاران خوبی باشیم... - و اگر این منافع به هم بخوره؟... - تا زمانی‌که شما با ما همکاری کنید... توی هر کدوم از اون بخش‌ها... ما قطعا منافع مشترک زیادی خواهیم داشت... - منافع شما چیه؟... در ازای این شوی بزرگ، چه سودی می‌برید؟ اینو گفتم و به صندلی تکیه دادم... - من برای اینکه سود خودم رو بسنجم و ببینم به اندازه حقم برداشتم یا نه... باید ببینم میزان سود شما چقدره... خنده رضایت بخشی بهم نگاه کرد ... - لرزه‌های کوچکی که به ظاهر شاید حس نشن... وقتی زیاد و پشت سر هم بیان... بالاخره یه روز محکم‌ترین ساختمان‌ها رو هم در هم می‌کوبن ... - و ارزش نابودی این ساختمان...؟ ... - منافع ماست... چیزی که این دیوارها ازش مراقب می‌کنه ... شما هم بخشی از این لرزه‌ها هستید ... برای حفظ منافع ما، این دیوارها باید فرو بریزه... از حالت لم داده، اومدم جلو... - فکر نمی‌کنم اونقدر قوی باشم که بتونم این دیوار رو به لرزه در بیارم... - وقتی دیوارهای باغ بریزه ... نوبت به اصل عمارت هم میرسه ... و شما این قدرت رو دارید... این دیوار رو به لرزه در بیارید خانم کوتزینگه... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | خواندن اندرو تیت، بوکسور نامدار آمریکایی نشانه‌ای از اسلام آورنش 🔸تام خان، بازیکن هنرهای رزمی مختلط و اندرو تیت، بوکسور نامدار آمریکایی ویدئویی از نماز خواندنشان را به اشتراک گذاشتند. 🔹اندرو تیت هنوز مسلمان شدن خود را اعلام نکرده اما به نقل از الجزیره اندور تیت قلبش با است و این اولین باری بود که نماز می‌خواند. 📡 ➕ به بپیوندید👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍قیمت خدا - اگر جلوی این دیوارها گرفته نشه... روز به روز جلوتر میاد... امروز تا وسط اسرائیل کشیده شده... فردا، دیگه مرزی برای کشور شما و بقیه کشورها نمی‌مونه... و انسان‌های زیادی به سرنوشت‌های بدتری از شما دچار میشن... شما به عنوان یه انسان در قبال مردم خودتون و جهان مسئول هستید... جواب تمام سؤال‌هام رو گرفته بودم... با عصبانیت توی چشم‌هاش زل زدم... - اگر قرار به بدگویی کردن باشه... این چیزیه که من میگم... من با یک عوضی ازدواج کردم... کسی که نه شرافت یک ایرانی رو داشت... که آرزوش غربی بودن؛ بود... نه شرافت و منش یک مسلمان... اون، انسان بی‌هویتی بود که فقط در مرزهای ایران به دنیا اومده بود... مثل سرباز خودفروخته ای که در زمان جنگ، به خاطر منفعت خودش، کشور و مردمش رو می‌فروشه ... با عصبانیت از جا بلند شدم... رفتم سمت در و در رو باز کردم... - برید و دیگه هرگز برنگردید... من، خدای خودم رو به این قیمت‌های ناچیز نمی‌فروشم ... هر سه‌شون با خشم از جا بلند شدند... نفر آخر، هنوز نشسته بود... اون تمام مدت بحث ساکت بود... با آرامش از جا بلند شد و اومد طرفم... - در ازای چه قیمتی، خداتون رو می‌فروشید؟... محکم توی چشم‌هاش زل زدم ... - شک نکنید... شما فقیرتر از اون هستید که قدرت پرداخت این رقم رو داشته باشید... - مطمئنید پشیمون نمی‌شید؟ ... - بله... حتی اگر روزی پشیمون بشم، شک نکنید دستم رو برای گدایی جای دیگه‌ای بلند می‌کنم ... کارتش رو گذاشت روی میز... - من روی استقامت شما شرط می‌بندم ... هنوز شب به نیمه نرسیده بود و من از التهاب بحث خارج نشده بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد... از پذیرش هتل بود... - خانم کوتزینگه، لطفا تا فردا صبح ساعت ۸، اتاق رو تحویل بدید... و قبل از رفتن، تمام هزینه‌های هتل رو پرداخت کنید.. ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍من و چمران وسایلم رو جمع کردم... آرتا رو بغل کردم... موقع خروج از اتاق، چشمم به کارت روی میز افتاد ... برای چند لحظه بهش نگاه کردم... رفتم سمتش و برش داشتم... - خدایا! اون پیشنهاد برای من، بزرگ بود... و در برابر کرم و بخشش تو، ناچیز... کارت رو مچاله کردم و انداختم توی سطل زباله... پول هتل رو که حساب کردم... تقریبا دیگه پولی برام نمونده بود .. هیچ جایی برای رفتن نداشتم... شب‌های سرد لهستان ... با بچه‌ای که هنوز دو سالش نشده بود ... همین‌طور که روی صندلی پارک نشسته بودم و به آرتا نگاه م‌کردم... یاد شهید چمران افتادم... این حس که هر دوی ما، به خاطر خدا به دنیا پشت کرده بودیم بهم قدرت داد... به خدا توکل کردم و از جا بلند شدم... وارد زمین بازی شدم... آرتا رو بغل کردم و راهی کاتوویچ شدیم...جز خونه پدرم جایی برای رفتن نداشتم... اگر از اونجا هم بیرونم می‌کردن... تمام مسیر به شدت نگران بودم و استرس داشتم... - خدایا! کمکم کن... یا مریم مقدس؛ به فریادم برس... پدر من از کاتولیک‌های متعصبه... اون با تمام وجود به شما ایمان داره... کمکم کنید... خواهش می‌کنم ... رسیدم در خونه و زنگ در رو زدم... مادرم در رو باز کرد ... چشمش که بهم افتاد خورد ... قلبم اومده بود توی دهنم... شقیقه‌هام می‌سوخت ... چند دقیقه بهم خیره شد... پرید بغلم کرد... گریه‌اش گرفته بود ... - اوه؛ خدایای من، متشکرم... متشکرم که دخترم رو زنده بهم برگردوندی... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍 سلام پدر بعد از چند لحظه، متوجه آرتا شد... اون رو از من گرفت... با حس خاصی بغلش کرد... - آنیتا... فقط خدا می‌دونه ... توی چند ماه گذشته به ما چی گذشت... می‌گفتن توی جنگ‌های خیابانی تهران، خیلی‌ها کشته شدن ... تو هم که جواب تماس‌های من رو نمی‌دادی ... من و پدرت داشتیم دیوونه می‌شدیم ... - تهران، جنگ نشده بود... یهو حواسم جمع شد... - پدر؟ ... نگران من بود... - چون قسم خورده بود به روی خودش نمی‌آورد اما مدام اخبار ایران رو دنبال می‌کرد... تظاهر می‌کرد فقط اخباره اما هر روز صبح تا از خبرها مطلع نمی‌شد غذا نم‌خورد ... همین‌طور که دست آرتا توی دستش بود و اون رو می‌بوسید... نفس عمیقی کشید... - به خصوص بعد از دیدن اون خواب، خیلی گریه کرد... به من چیزی نمی‌گفت و تظاهر می‌کرد یه خواب بیخود و معناست اما واقعا پریشان بود... خیالم تقریبا راحت شده بود... یه حسی بهم می‌گفت شاید بتونم یه مدت اونجا بمونم... هر چند هنوز واکنش پدرم رو نمی‌دونستم اما توی قلبم امیدوار بودم ... مادرم با پدر تماس نگرفت... گفت شاید با سورپرایز شدن و شادی دیدن من، قسمش رو فراموش کنه و بزاره اونجا بمونم... صدای در که اومد، از جا پریدم ... با ترس و امید، جلو رفتم ... پاهام می لرزید ولی سعی می‌کردم محکم جلوه کنم... با لبخند به پدرم سلام کردم... چشمش که به من افتاد خشک شد... چند لحظه پلک هم نمی‌زد ... چشم‌هاش لرزید اما سریع خودش رو کنترل کرد... - چه عجب، بعد از سه سال یادت اومد پدر و مادری هم داری... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
📍تأثیر معکوس اسلام هراسی بر رشد دین اسلام در 🔹حمله شدید به و مسلمانان سبب شده تا تعداد زیادی از مردم اروپا به بررسی در مورد دین اسلام، آموزه‌ها و تاریخ آن بپردازند؛ این کنجکاوی بی‌سابقه مردم اروپا منجر به شناخت بیشتر و افزایش گرویدن به دین اسلام شده است.   🔸آمارهای رسمی تعداد تازه‌مسلمانان را اعلام نمی‌کنند، اما بر اساس مطالعات منتشر شده در سال ۲۰۱۱میلادی یک دهه بعد از ۱۱سپتامبر ۲۰۰۱، تعداد تازه‌مسلمانان در انگلیس، اسکاتلند، و آلمان افزایش یافته است و به بیش از ۲۵ هزار نفر می‌رسد. 🔹 مرکز Faith Matters در مطالعه‌ای آمار واقعی تازه‌مسلمانان را بیش از ۱٠٠هزار نفر اعلام کرد، بیش از ۵ هزار در سال به اسلام می‌گروند. منبع: شبستان ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍حلال در رو بست و اومد تو... وارد حال که شد چشمش به آرتا افتاد... جلوی شومینه، نشسته بود بازی می‌کرد... - خوبه شبیه تو شده، نه اون شوهر عوضیت... مادرم با دلخوری اومد سمت ما... - این تمام احساستت بعد از سه سال ندیدن دخترته؟... خوبه هر بار که زنگ می‌زد خودت باهاش حرف نمی‌زدی ... اون وقت شکایت هم می‌کنی... تا زمان شام، نشسته بود روی مبل و مثلا داشت روزنامه می‌خوند... اما تمام حواسم بهش بود... چشمش دنبال آرتا می‌دوید... هر طرف که اون می‌رفت، حواسش همون‌جا بود... میز رو چیدیم... پرده‌ها رو کشیدم و حجابم رو برداشتم... - کی برمی‌گردی؟ ... مادرم بدجور عصبانی شد ... - واقعا که ... هنوز دو ساعت نیست دیدیش... - هیچ وقت... مادرم با تعجب چرخید سمت من... همین طور که می‌نشستم،گفتم ... - نیومدم که برگردم ... پاهاش سست شد... نشست روی صندلی... - منظورت چیه آنیتا؟... چه اتفاقی افتاده؟... نمی‌دونستم چی باید بگم... اون هم موقع شام و سر میز... بی‌توجه به سوال، خندیدم و گفتم... - راستی توی غذای من، گوشت نزنید... گوشت باید ذبح اسلامی باشه... بعید می‌دونم اینجا گوشت حلال گیر بیاد... پدرم همین طور که داشت غذا می‌کشید... سرش رو آورد و بالا و توی چشم‌هام خیره شد ... - همین که روش آرم مسلمون‌ها باشه می‌تونی بخوری؟... از سوالش جا خوردم ... با سر تأیید کردم... - هفته دیگه دارم میرم هامبورگ... اونجا مسلمون زیاد داره... و مادرم با چشم‌های متعجب، فقط به ما نگاه می‌کرد... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍روزهای خوش من راحت‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم... اون شب، دو رکعت نماز شکر خوندم... خیلی خوشحال بودم... اصلا فکر نمی‌کردم پدرم حاضر به پذیرش من بشه... هیچی ازم نپرسید... تنها چیزی که بهم گفت این بود ...  - چشم‌هات دیگه چشم‌های یه دختربچه نازپرورده نیست... چشم‌های یه آدم بالغه...  شاید جمله خاصی نبود اما به نظر من، فوق العاده بود...  پدرم کم کم سمت آرتا رفت... اولین بار، یواشکی بغلش کرد... فکر می، کرد نمی‌بینمش... اما واقعا صحنه قشنگی بود... روزهای خوشی بود... روزهایی که زیاد طول نکشید ... طرف قرارداد پدرم، قرارداد رو فسخ کرد و با شرکت دیگه‌ای وارد معامله شد ... اگر چه به ظاهر، غرامت فسخ قرارداد رو پرداخت کرد، اما شرکت تا ورشکستگی پیش رفت...  پدرم سکته کرد ... و مجبور شدیم همه چیز رو به خاطر پرداخت بدهی بانک، زیر قیمت بفروشیم ...  فقط خونه‌ای که توش زندگی می‌کردیم با مقداری پول برامون باقی موند... پدرم زمین گیر شده بود... تنها شانس ما این بود ... بیمه و خدمات اجتماعی، مخارج درمان و زندگی پدر و مادرم رو می‌دادن ...  نمی‌دونم چرا ... اما یه حسی بهم می‌گفت... من مسبب تمام این اتفاقات هستم... و همون حس بهم گفت... باید هر چه سریع‌تر از اونجا برم... قبل از اینکه اتفاق دیگه‌ای برای کسی بیوفته ... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍 با هر بسم الله پدرم به سختی حرکت می‌کرد... روزی که داشتم خونه رو ترک می‌کردم... روی مبل، کنار شومینه نشسته بود... اولین بار بود که اشک رو توی چشم‌هاش می‌دیدم ... -آنیتا... چند روز قبل از اینکه برگردی خونه... اون روزها که هنوز تهران شلوغ بود... خواب دیدم موجودات سیاهی... جلوی کلیسای بزرگ شهر... تو رو به صلیب کشیدن ... به زحمت، بغضش رو کنترل کرد ... - مراقب خودت باش دخترم ... خودم رو پرت کردم توی بغلش... - مطمئن باش پدر... اگر روزی چنین اتفاقی بیوفته... من، اون روز جانم رو با خدا معامله کردم... و شک نکن پیش حضرت مریم، در بهشت خواهم بود... خواب پدرم برای من مفهوم داشت... روزی که اون مرد گفت... روی استقامت من شرط می‌بنده ... اینکه تا کی دوام میارم... آرتا رو برداشتم و به آپارتمان کوچک اجاره‌ایم رفتم ... توی کشوری که به خاطر کمبود نیروی تحصیل کرده و نیروی کار ... جوان تحصیل کرده وارد می‌کنه... من بعد از مدت‌ها دنبال کار گشتن ... با مدرک دانشگاهی ... توی یه شهر صنعتی... برای گذران زندگی... داشتم... زمین، پنجره و توالت‌های یه شرکت دولتی رو می‌شستم... با هر بسم الله، وارد شرکت می‌شدم ... و با هر الحمدلله از شرکت بیرون می‌اومدم ... اما تمام اون یک سال و نیم... لحظه ای از انتخابم پشیمون نشدم... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab