eitaa logo
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
782 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
58 فایل
•﷽• •ٺوآدم نیستے🧕 •این ࢪاخدادࢪگوش مݩ گفتہ🌻🌱 •ببیݩ بیرون زدھ از زیرچادربال پروازت💕 شـــــ🌿ـڔۉطـ https://eitaa.com/shorotdokhtarychadoryam ناشناس نظرت بگو جانا😍 https://harfeto.timefriend.net/17114397532647
مشاهده در ایتا
دانلود
{🕊} عشقـ||♥ یعنے : یڪ¹ پلاکـ• یڪ¹ لباسـ زیرِ خاڪ هایے ڪه خون دیده‍ اند..🌿 🌸| eitaa.com/ourgod
. |…هروقت سیلے خوردے، بگو: یازهرا -🦋- |…هروقت دستت رو بستند، بگو: یاعلے -🌸- |…هروقت بے یاور شدے، بگو: یاحسن -🍃- |…هروقت شرمنده شدے، بگو:ياعباس -🌊 - 《اما اگر تشنہ شدے، آب نخوردے، بےیاور شدید، دستت رو بستند، سیلے خوردے، شرمنده شدے، بگو: امان از دل زینب》 یا زینب... -🥀- eitaa.com/ourgod •{🖤}•
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
#رمان #جانم_مےرود #قسمت_پنجاه_وپنج مهیا، در گوشه ای نشسته بود. فضای زیبا و معنوی معراج الشهدا خیل
ــ خوش اومدی عزیزم... منتظرتم. تلفن را قطع کرد. در اتاقش را باز کرد و با صدای بلند گفت: ــ مامان! ــ جانم؟! ــ مریم داره میاد خونمون... ــ خوش اومده! قدمش روی چشم! در را بست نگاهی به بازار شام کف اتاقش انداخت. سریع اتاقش را مرتب کرد. دستی روی روتختیش کشید. کمرش را راست کرد و به اتاق نگاهی انداخت. همزمان صدای آیفون آمد. نگاهی به خودش در آینه انداخت، و از اتاقش خارج شد. مریم، که مشغول احوالپرسی با مهلا خانم بود؛ با دیدن مهیا لبخندی زد و به طرفش آمد. او را در آغوش گرفت. ــ سلام بر دوست بی معرفت ما... مهیا، لبخندی زد و او را در آغوش گرفت. مهلا خانم به آشپزخانه رفت. ــ بیا بریم تو اتاقم. به سمت اتاق رفتند. هر دو روی تخت نشستند. مریم با دیدن عکس شهید همت و چفیه لبخندی زد. ــ تغییر دکور دادی؟! پس اون پوستر ها کو؟! مهیا، سرش را برگرداند و به دیوار نگاه کرد. ــ اصلا هم خوانی نداشتن باهم. اونا رو برداشتم. مریم اخمی کرد و گفت: ــ نامرد سه روزه پیدات نیست. حتی پایگاه سر نمیزنی! ــ شرمنده! اصلا حالم خوب نبود. حوصله هم نداشتم. مریم، شرمنده نگاهی به مهیا انداخت. ــ به خاطر حرف های شهاب...؟! تا مهیا می خواست چیزی بگوید؛ در زده شد و مهلا خانم با سینی چایی وارد اتاق شد. مهیا از جایش بلند شد و سینی را از دست مادرش گرفت. ــ مهیا مادر... این شکلات ها رو مریم جان زحمت کشیدن آوردند. ــ خیلی ممنون مری جون! ــ خواهش میکنم! من برا خاله آوردم نه تو!! مهلا خانم از اتاق رفت و دختر ها را تنها گذاشت. ــ خب چه خبر خانم؟! از حاجیتون بگید؟! ــ حرف رو عوض نکن لطفا مهیا... مهیا سرش را پایین انداخت. ــ اشکال نداره اون منظوری نداشت. ــ مهیا؛ به من یکی دروغ نگو... من از راز دل دوتاتون خبر دارم. مهیا، سریع سرش را بالا آورد و با تعجب به مریم نگاه کرد. ــ اینجوری نگام نکن! من از دل دوتاتون خبر دارم! ولی اون داداش مغرورم؛ داره همه چیز رو خراب میکنه. ــ ن... نه! اصلا اینطور نیست، مریم لطفا قضاوت نکن. مریم دستش را بالا آورد. ــ لطفا ادامه نده. من بچه نیستم؛ باشه؟!! ــ مریم! ــ مریم بی مریم! لطفا اگه نمی خواهی حقیقت رو بگی... دروغ نگو! ــ اصلا اینطور نیست. تو این چند روز چون یه خواستگار اومده، مامان بابام تاییدش کردند. واسه همین، دارم به اون فکر میکنم. خودم زیاد راضی نیستم اما خانوادم راضین... واسه همین سردرگمم... ــ خواستگار؟! ــ آره! ــ قضیه جدیه؟! ــ یه جورایی! مریم باورش نمی شد. او همیشه مهیا را زن داداش خودش می دانست. مریم، بعد از نیم ساعت بلند شد و به خانه ی خودشان رفت. در را با کلید باز کرد. وارد خانه شد. شهین خانوم و شهاب در پذیرایی نشسته بودند. ــ سلام مامان! ــ سلام عزیزم! مهیا چطور بود؟! ــ خوب بود! سلام رسوند! به طرف پله ها رفت که با صدای شهاب ایستاد. ــ حالا کار به جایی رسیده به ما سلام نمی کنی؟!! ــ خودت دلیلشو میدونی! شهاب عصبی خندید. ــ میشه بگید من چیکار کردم؟ خودمم بدونم بلاخره! مریم عصبی برگشت. ــ نمی دونی؟! آخه تو چقدر خودخواهی! اون همه حرف که بار مهیا کردی؛ چیزی نبود. ــ تو هنوز اون قضیه رو فراموش نکردی؟! ــ چون فراموش شدنی نیست برادر من... صدایش رفته رفته بالاتر می رفت. ــ مثلا با کی داری لج میکنی، ها؟!! شهاب فک کردی من از دلت خبر ندارم؟ فکر کردی من نمی دونم تو به مهیا علاقه داری!! ــ مریم... لطفا! ــ چیه؟!؟ می خوای انکار کنی؟! می ترسی غرورت خدشه دار بشه؟!! نترس آقا! همینجوری با غرور جلو برو... الان دیگه خیالت راحت میشه، مهیا خواستگار داره؛ قضیه هم جدیه! مریم نگاه آخر را به برادرش که تو شوک بود، انداخت و از پله ها بالا رفت...صدای مریم، در گوشش تکرار می شد. "مهیا خواستگار داره"! "قضیه جدیه"! نمی توانست همانجا بماند. کتش را برداشت و از خانه بیرون رفت. شماره محسن را گرفت. ــ سلام محسن! بیا پایگاه! شهین خانوم در اتاق دخترش را باز کرد. ــ جانم مامان؟! شهین خانوم روی صندلی نشست. ــ مادر! فکر نمی کنی یکم تند رفتی؟! مریم لبخندی زد. ــ اتفاقا خوب کردم. بزار به خودشون بیان. دیگه پسرت داره میره تو ۲۹سالگی! اونم ۲۵سالش شده. این بچه بازیا چیه در میارند...دوتاشون هم ضایعه کع هم رو میخواند. ــ اینقدر خوب فیلم بازی کردی، که من باورم شد. مریم چادرش را آویزون کرد. ــ پس چی فکر کردی مامان خانم! ــ حالا قضیه خواستگاری هم حقیقت داره؟! ــ آره! خانوادش پسره رو تایید کردند ولی خودش معلومه ناراضیه... شهین خانوم لبخندی زد. ــ هر چی بخواد آرزومه مهیا عروس این خونه بشه. شهاب عصبی دستی در موهایش کشید. ــ چی میگی محسن! میگم براش خواستگار اومده! قضیه جدیه! میگی هیچ کاری نکنم؟! ــ خب مومن بهت میگم خواستگاری کن؛ میگی نمیشه میگم صبر کن این جوری میکنی! ↩️ ... ⛔️🌱 ✍🏻 : فاطمه امیری eitaa.com/ourgod
ــ نگاه کن ما از کی کمک خواستیم! ــ شهاب جان این امر خیره! هیچ تعللی نکن بسم الله بگو برو جلو کاری نکن خدایی نکرده یه عمر پشیمون بشی. شهاب چشمانش را برای چند دقیقه بست. ــ برام یه استخاره بگیر! محسن قرآن را باز کرد و شروع به خواندن آیه ها کرد. ــ بفرما برادر من استخاره ات عالی دراومد. صدای تلفن کلافه اش کرده بود. کیسه های خرید را جابه جا کرد و موبایلش را جواب داد. ــ جانم مامان؟ ــ چقدر عجله داری؟ ــ اومدم اومدم ــ باشه! گوشی را قطع کرد. کیسه های خرید را روی زمین گذاشت. کلید را به در زد. ــ سلام! مهیا به طرف صدا برگشت. با دیدن شهاب تعجب کرد، اما زود اخم هایش در هم جمع شد. ــ علیک السلام بفرمایید! ــ مهیا خانم من... مهیا اجازه نداد، ادامه بدهد. ــ من چی؟! بازم اومدید حرف بارم کنید؟! مگه من چیکار کردم؟! من اون روز بهتون گفتم اتفاقی بود؛ چون خودم هم خبر نداشتم، کسی عمدا این کارو کرده! ولی شما ظاهرا همیشه دوست دارید؛ بقیه رو قضاوت کنید. اجازه ای به شهاب نداد، که حرفش را بزند. خریدها را بر داشت و وارد خانه شد. قبل از اینکه در را ببند گفت. ــ با اجازه آقای مهدوی! به خانواده سلام برسونید... در را بست و از پله ها بالا رفت. جلوی در کفش های دو خانم بود، در را باز کرد. با دیدن شهین خانم و مریم لبخندی زد. ــ سلام خوبید؟! بعد سلام و احوالپرسی کنارشون نشست. ــ چه خبر مهیا جان! دیگه سر نمیزنی؟! ــ چی بگم شهین جون؛ میبینی که چطور ازم کار میکشند مهلا خانم، سینی شربت را روی میز گذاشت. ــ یه مدت دیگه شوهر میکنی دیگه نمیتونی یه کمکی به ما بکنی! ــ نگران نباش من حالا حالاها کنارت هستم. مهلا خانم به طرف شهین خانم برگشت. ــ دیدید گفتم این خانوم راضی نمیشه شهین خانوم لبخندی به روی مهیا زد. ــ مگه الکیه؟ اون قراره عروس من بشه ما جوابش رو نمی خوایم برش می داریم میریم! مریم و مهلا خانم خندیدند مهیا با تعجب به آن ها نگاه کرد.حرف های شهین خانوم او را گیج کرده بود شهین خانوم دستی روی زانوی مهیا گذاشت. ــ اینطور نگاه نکن عزیزم. ما اومدیم خواستگاری برا پسرم شهاب _ متوجه نمیشم چی دارید میگید؟! مریم به سمتش آمد دستش را گرفت. _ پاشو بریم تو اتاقت! مهیا که گیج بود؛ بدون اعتراض همراه مریم بلند شد. مریم مهیا را در اتاقش هل داد. _ مریم اینجا چه خبره؟! مریم خندید کنارش نشست. _ قضیه چیه مریم؟! مریم گونه مهیا را بوسید. _ قضیه اینه که قراره تو بشی زن داداشم! _ شوخی بی مزه ای بود. مریم خوشحال خندید. ‌_ شوخی چیه دیونه جدی دارم میگم مهیا، روی تاقچه نشسته بود و به اتفاقات دیروز فکر می کرد. باورش برایش سخت بود؛ که شهاب به خواستگاریش آمده بود. از خانوادش و خانواده مهدوی دو روز فرصت خواسته بود. و فردا باید جواب می داد. خیلی آشفته بود. اصلا برایش قابل هضم نبود؛ شهاب از آن طرف با او بداخلاقی می کرد؛ و از این طرف خانواده اش را برای خواستگاری می فرستاد. فکری که او را خیلی آزار می داد؛ این بود، نکند مریم و شهین خانم او را مجبور به این کار کرده باشند. _ بفرمایید. شهاب استکان چایی را برداشت. _ممنون مریم جان! محمد آقا کتاب را بست. عینکش را از روی چشمانش برداشت، و روی کتاب گذاشت. _خب حاج خانم؛ این عروس خانم کی قراره جواب رو به ما بده؟! شهین خانم، زیر لب قربون صدقه مهیا رفت. _ان شاء الله فردا دیگه شهاب استکان را روی میز گذاشت، و با صدای تحلیل رفته ای گفت: _ فردا؟! همه شروع به خندیدن کردند. _ پسرم نه به قبلا، که قبول نمی کردی اسم زنو بیاریم؛ نه به الان که اینقدر عجله داری!! شهاب با اعتراض گفت: _بابا! دوباره صدای خنده در خانه پیچید. شهاب به اطراف نگاه کرد. کافی شاپ نازنین، دوباره آدرس نگاه انداخت، درست بود. وارد شد، روی یکی از میز ها نشست. دیشب برایش پیامی از مهیا آمد؛ که از او خواسته بود، جایی قرار بگذارند، تا قبل از خواستگاری حرف هایشان را بزنند. شهاب اول تعجب کرد. اما قبول کرد. به اطراف نگاه کرد. خبری از مهیا نبود. نگاهی به ساعتش انداخت. احساس کرد که کسی کنارش نشست. از بوی این عطر متنفر بود. سرش را بلند کرد، با دیدن کسی که رو به رویش نشسته بود اخم کرد با عصبانیت غرید. _ بازهم تو تکیه اش را به صندلی داد. _ انتظار مهیا رو داشتی؟ _ اسمشو به زبون کثیفت نیار! _ آروم باش من فقط اومدم کمکت کنم. شهاب از جایش بلند شد. _بشین کار مهمی باهات دارم مربوط به مهیاست شهاب سرجایش نشست با نگرانی گفت: _چی شده؟ برای مهیا خانم، اتفاقی افتاده؟ تکیه اش را به صندلی داد. _نه، ولی اگه به حرف های من گوش ندی؛ اتفاقی برای تو میفته! شهاب گنگ نگاهی به او انداخت. _ چی می خوای بگی؟! _ بیخیال مهیا شو! اون ارزش تو و خانوادت رو نداره شهاب خندید. _ می خواستی اینارو بگی؟! من‌هیچوقت ↩️ ... ⛔️🌱 ✍🏻 : فاطمه امیری eitaa.com/ourgod
سلام🌱 وقتتون بخیر🌸 معذرت میخوام بابت این دو روزی که پارت گذاری نشده انشاالله فردا جبران میشه🕊☘ حلال کنید🙏🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{•🐳•} . [🌼]تو حق ندارے بہ چیزاے منفےفڪر ڪنے . [🌙]تو از جنس خدایے و خدا سرشار از انرژے مثبتہ . eitaa.com/ourgod
🕊 🌱 یک روز صبح که به خاطر اومدن محرم همه عجله داشتن و یک هفته دیگه قرار عقدمون بود ، عمه و امیرعلی اومدن خونمون تا مادوتا هم باهم حرف بزنیم! چه استرسی داشتم... تو شهرستان کویری ما رسم نبود که عروس شب خواستگاری چایی ببره باید سنگین و رنگین فقط یک سالم بکنه و تا آخر هم تو اتاقش بمونه... ولی امروز مامان سینی چایی رو داده بود دست من چون خواستگاری نبود و عمه آشنا ! با همه استرسی که داشتم خوشحال بودم که مثل فیلمها و قصه ها دستهام نمیلرزه! عمه با دیدنم کلی قربون صدقه ام رفت و من مطمئن بودم لپهام سرخ شده چون حس غریبی داشتم و امروز عمه رو مامان امیر علی میدیدم! امیرعلی بایک تشکر ساده چاییش رو برداشت... اما عمه مهلتش نداد برای خوردن و بلندش کردو دنبال من اومد تا توی پذیرایی باهم صحبت کنیم! سرم رو پایین انداخته بودم همیشه نزدیک بودن به امیر علی ضربان قلبم رو بالا میبرد و حالا بدتر هم شده بودم... دستها و پاهام یخ زده بود...برای آروم کردن خودم دستهام رو که زیر چادر رنگی ام پنهون کرده بودم ، بهم فشار میدادم... شک نداشتم که الان انگشتهام بیرنگ و سفید شده... _ببینید محیا خانوم لحن آرومش باعث ریختن قلبم شدوسرم که پایین تر اومد و چسبید به قفسه سینه ام! به زور دهن باز کردم _بفرمایین امیر علی نفسش رو فوت کرد: _می تونم راحت حرف بزنم؟ فقط سرتکون دادم بدون نگاه کردن به امیر علی که خیلی دلم می خواست بدونم اون تو چه حالیه؟! خیلی خیلی بی مقدمه گفت: میشه جواب منفی بدی؟! برای چند ثانیه حتی کوبش قلبم هم وایستاد و سریع نگاهم چرخید روی امیر علی که فکر میکردم شوخی میکنه ولی نگاه جدیش قلبم رو از جا کند و بهت زده گفتم: _متوجه منظورتون نمیشم ؟ کلافگی از چشمهاش میبارید: _ببین محیا 💫 @ourgod 💫
💜 💙 مکث کرد و اینبار نگاهش مستقیم چشمهام رو نشونه رفت: _وقتی می گم محیا بی پسوند ناراحت که نمیشی؟ به نشونه منفی سر تکون دادم ...چه حرفا؟! از خدام بود و اگر امیر علی می دونست با این محیا گفتنش بدون اون خانومی که همیشه جلوی بقیه بهم میگه چه آشوبی توی قلبم به پا کرده دیگه نمیپرسید ناراحت میشم یانه! آروم گفت: _خوبه بازم با کلافگی دست کشید به موهای معمولی و مرتبش که نه بهشون ژل میزدو نه واکس مو ساده بود و ساده و من چه دلم رفته بود برای این سادگی که این روزها دیگه خریدار نداشت! _ببین محیا راستش من فکر می کردم همون شب اول به من و تو فرصت حرف زدن بدن ولی متاسفانه همه چی زود جلو رفت و من انتظارش رو نداشتم ...می دونی من اصلا قصد ازدواج ندارم امیدوارم فکر اشتباه نکنی... نه فقط تو بلکه هیچ وقت و هیچ کس دیگه رو نمی خوام شریک زندگیم بکنم و اگر اومدم فقط به اصرار مامان و بابا بود که خیلی هم دوستت دارن! دیگه حالا قلبم تند نمیزد انگار داشت از کار می ایستاد! پریدم وسط حرفش: _الان من باید چیکار کنم نمی فهمم؟؟! عصبی نفس کشید: _میشه تو بگی نه! حرف امیرعلی توی سرم چرخ می خورد و آرزوهام چه زود داشت دود میشدو به هوا میرفت...! با سردی قطره اشک روی گونه ام به خودم اومدم و نفهمیدم باز کی اشک جمع کردم توی چشمهام برای گریه! امیرعلی عصبی و کالفه تر فقط گفت: _محیاجان! امیرعلی می خواست من بگم نه و نمی دونست چه ولوله ای به پا کرده توی دلم با این جان گفتن بی موقعش که همه وجودم رو گرم کرد! غمزده گفتم: _حالا؟الان میشه؟ آخه چرا شما... نزاشت تموم کنم حرفم رو: _نپرس محیا نپرس جوابی ندارم فقط بدون این نه گفتن به خاطر خودته! 💫 @ourgod 💫
🌙 🍂 نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم ولی لحنم رنگ و بوی طعنه داشت: _یعنی من نه بگم به خاطر اینکه برای خودم خوبه؟؟! بلند شدو نزدیکترین مبل کنار من جا گرفت و قلب من باز شروع کرده بود بی تابی رو! امیر علی: _ آره محیا باورکن فقط خودت نگاهم رو از روی میز گرفتم و به صورت امیر علی که منتظر جواب مثبت من برای نه گفتن بود دوختم و نمیدونم زبونم چطور چرخیدولی مطمئنا از قلبم فرمان گرفته بود که گفتم: _نه نمیتونم! عصبی نفس کشید و من داشتم باخودم فکر می کردم عجب حرفی ما امروز راجع به علایقمون زدیم از همین اول تفاوت بود توی جواب مثبت من و ناراضی بودن امیرعلی! سعی میکرد کنترل کنه لحن عصبیش رو: _اما محیا ...!!!! بلند شدم ...بودنم دیگه جایز نبود من مطمئن بودم به حرفم به جواب مثبت خواستگاری و جواب منفی امروزم زیر لب متاسفمی گفتم و قدم تند کردم سمت بیرون که امیرعلی پرحرص گفت: _محیا... و من اون روز صبر نکردم برای قانع شدن جواب منفی و هفته بعد شدم خانوم امیر علی!... درست تو شبی که فرق داشت باهمه رویاهای من !!!... همون شبی که دلم زمزمه عاشقانه می خواست اما فقط حرف از پشیمونی و اشتباه نصیبم شده بود و به جای تجربه یک آغوش گرم یک اخم همیشگی روی پیشونی ! من اونشب بینابین گریه های نیمه شبم هرچی فکر کردم نرسیدم به اینکه چرا امیرعلی حرف از پشیمونی من میزنه !... با اینکه چیزی برای پشیمون شدن نبود!... من با خودم فکر کردم شاید نفرت باشه اما نه اونم نبود امیرعلی فقط فراری بود از همه پیوندها ! چرا؟؟!!! با صدای بلند باز شدن در اتاق از خاطره ها به بیرون پرتاب شدم و گیج به عطیه نگاه کردم که طلبکارو دست به سینه نگاهم می کرد. نم اشک توی چشمهام رو گرفتم: _چیزی شده؟؟ یک تای ابروش رفت بالا: _تمام خونه رو دنبالت گشتم تازه میگه چیزی شده؟ 💫 @ourgod 💫
سلامـ |♥️| وقـتـتـونـ بـخـیـر |🌱| باز هـمـ ختـمـ صـلـواتـ قـرارهـ بـاهـمـ بـرگـزار ڪنیمــ |💫| تـقـریـبـا 18 روز مونده تـا ولـادتـ شهید مهدی زین الدین(در پست بعدی خواب سردار سلیمانی از این شهید رو می گذارم) |😍🌈| 🔷| تـا 18 مـهر|🔷 هــر تـعـدادے ڪہ مـیـتـونـیـد خـتـمـ ڪنیـد بہ آیدے زیـر بـفـرسـتـید :)🌿 @Bentolreza_8 قـبـولـ باشــہ انـ شاء‌اللہ •|♥️🌱|• 🖤✨ @ourgod