#رمان
#جانم_مےرود
#قسمت_پنجاه_وهفتم
ــ نگاه کن ما از کی کمک خواستیم!
ــ شهاب جان این امر خیره!
هیچ تعللی نکن بسم الله بگو برو جلو کاری نکن خدایی نکرده یه عمر پشیمون بشی.
شهاب چشمانش را برای چند دقیقه بست.
ــ برام یه استخاره بگیر!
محسن قرآن را باز کرد و شروع به خواندن آیه ها کرد.
ــ بفرما برادر من استخاره ات عالی دراومد.
صدای تلفن کلافه اش کرده بود.
کیسه های خرید را جابه جا کرد و موبایلش را جواب داد.
ــ جانم مامان؟
ــ چقدر عجله داری؟
ــ اومدم اومدم
ــ باشه!
گوشی را قطع کرد.
کیسه های خرید را روی زمین گذاشت.
کلید را به در زد.
ــ سلام!
مهیا به طرف صدا برگشت. با دیدن شهاب تعجب کرد، اما زود اخم هایش در هم جمع شد.
ــ علیک السلام بفرمایید!
ــ مهیا خانم من...
مهیا اجازه نداد، ادامه بدهد.
ــ من چی؟! بازم اومدید حرف بارم کنید؟!
مگه من چیکار کردم؟! من اون روز بهتون گفتم اتفاقی بود؛ چون خودم هم خبر نداشتم، کسی عمدا این کارو کرده! ولی شما ظاهرا همیشه دوست دارید؛ بقیه رو قضاوت کنید.
اجازه ای به شهاب نداد، که حرفش را بزند.
خریدها را بر داشت و وارد خانه شد. قبل از اینکه در را ببند گفت.
ــ با اجازه آقای مهدوی! به خانواده سلام برسونید...
در را بست و از پله ها بالا رفت. جلوی در کفش های دو خانم بود، در را باز کرد.
با دیدن شهین خانم و مریم لبخندی زد.
ــ سلام خوبید؟!
بعد سلام و احوالپرسی کنارشون نشست.
ــ چه خبر مهیا جان! دیگه سر نمیزنی؟!
ــ چی بگم شهین جون؛ میبینی که چطور ازم کار میکشند
مهلا خانم، سینی شربت را روی میز گذاشت.
ــ یه مدت دیگه شوهر میکنی دیگه نمیتونی یه کمکی به ما بکنی!
ــ نگران نباش من حالا حالاها کنارت هستم.
مهلا خانم به طرف شهین خانم برگشت.
ــ دیدید گفتم این خانوم راضی نمیشه
شهین خانوم لبخندی به روی مهیا زد.
ــ مگه الکیه؟ اون قراره عروس من بشه ما جوابش رو نمی خوایم برش می داریم میریم!
مریم و مهلا خانم خندیدند مهیا با تعجب به آن ها نگاه کرد.حرف های شهین خانوم او را گیج کرده بود شهین خانوم دستی روی زانوی مهیا گذاشت.
ــ اینطور نگاه نکن عزیزم. ما اومدیم خواستگاری برا پسرم شهاب
_ متوجه نمیشم چی دارید میگید؟!
مریم به سمتش آمد دستش را گرفت.
_ پاشو بریم تو اتاقت!
مهیا که گیج بود؛ بدون اعتراض همراه مریم بلند شد. مریم مهیا را در اتاقش هل داد.
_ مریم اینجا چه خبره؟!
مریم خندید کنارش نشست.
_ قضیه چیه مریم؟!
مریم گونه مهیا را بوسید.
_ قضیه اینه که قراره تو بشی زن داداشم!
_ شوخی بی مزه ای بود.
مریم خوشحال خندید.
_ شوخی چیه دیونه جدی دارم میگم
مهیا، روی تاقچه نشسته بود و به اتفاقات دیروز فکر می کرد. باورش برایش سخت بود؛ که شهاب به خواستگاریش آمده بود. از خانوادش و خانواده مهدوی دو روز فرصت خواسته بود. و فردا باید جواب می داد. خیلی آشفته بود. اصلا برایش قابل هضم نبود؛ شهاب از آن طرف با او بداخلاقی می کرد؛ و از این طرف خانواده اش را برای خواستگاری می فرستاد. فکری که او را خیلی آزار می داد؛ این بود، نکند مریم و شهین خانم او را مجبور به این کار کرده باشند.
_ بفرمایید.
شهاب استکان چایی را برداشت.
_ممنون مریم جان!
محمد آقا کتاب را بست. عینکش را از روی چشمانش برداشت، و روی کتاب گذاشت.
_خب حاج خانم؛ این عروس خانم کی قراره جواب رو به ما بده؟!
شهین خانم، زیر لب قربون صدقه مهیا رفت.
_ان شاء الله فردا دیگه
شهاب استکان را روی میز گذاشت، و با صدای تحلیل رفته ای گفت:
_ فردا؟!
همه شروع به خندیدن کردند.
_ پسرم نه به قبلا، که قبول نمی کردی اسم زنو بیاریم؛ نه به الان که اینقدر عجله داری!!
شهاب با اعتراض گفت:
_بابا!
دوباره صدای خنده در خانه پیچید.
شهاب به اطراف نگاه کرد. کافی شاپ نازنین، دوباره آدرس نگاه انداخت، درست بود.
وارد شد، روی یکی از میز ها نشست.
دیشب برایش پیامی از مهیا آمد؛ که از او خواسته بود، جایی قرار بگذارند، تا قبل از خواستگاری حرف هایشان را بزنند.
شهاب اول تعجب کرد. اما قبول کرد.
به اطراف نگاه کرد. خبری از مهیا نبود. نگاهی به ساعتش انداخت.
احساس کرد که کسی کنارش نشست. از بوی این عطر متنفر بود.
سرش را بلند کرد، با دیدن کسی که رو به رویش نشسته بود اخم کرد با عصبانیت غرید.
_ بازهم تو
تکیه اش را به صندلی داد.
_ انتظار مهیا رو داشتی؟
_ اسمشو به زبون کثیفت نیار!
_ آروم باش من فقط اومدم کمکت کنم.
شهاب از جایش بلند شد.
_بشین کار مهمی باهات دارم مربوط به مهیاست
شهاب سرجایش نشست با نگرانی گفت:
_چی شده؟ برای مهیا خانم، اتفاقی افتاده؟
تکیه اش را به صندلی داد.
_نه، ولی اگه به حرف های من گوش ندی؛ اتفاقی برای تو میفته!
شهاب گنگ نگاهی به او انداخت.
_ چی می خوای بگی؟!
_ بیخیال مهیا شو! اون ارزش تو و خانوادت رو نداره
شهاب خندید.
_ می خواستی اینارو بگی؟! منهیچوقت
↩️ #ادامہ_دارد...
#ڪپے_ممنوع⛔️🌱
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
eitaa.com/ourgod