eitaa logo
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
784 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
58 فایل
•﷽• •ٺوآدم نیستے🧕 •این ࢪاخدادࢪگوش مݩ گفتہ🌻🌱 •ببیݩ بیرون زدھ از زیرچادربال پروازت💕 شـــــ🌿ـڔۉطـ https://eitaa.com/shorotdokhtarychadoryam ناشناس نظرت بگو جانا😍 https://harfeto.timefriend.net/17114397532647
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«ڪُدهِدیـہ‌دوشَنبـھ‌سورۍ...!🎈🎁» ‹ستـٰارھ𝟏𝟎𝟎ستـٰارھ𝟔𝟒مربـع› ...!🚎
حججی 🌹 : ۲۱/ ۴ /۱۳۷۰🌸 : نجف آباد : ۱۳۹۶/۵/۱۸🥀 : سوریه 🕊 : نجف آباد 「 🌱♡ سعی کن یه جوری زندگی کنی که عاشقت بشه وقتی عاشقت بشه خوب تو رو خریداری میکنه! ♡🌱 」 الحق که راست گفتن ...(: 🍃 سهم شما ۵ صلوات 🍃 https://eitaa.com/ourgod
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👥♥️ سر انگشت قطرات باران به شیشه میخورد و خبر از سپری شدن آخرین ماه ُ ر طراوتی به داخل آشپزخانه میدوید پاییزی سال 91 میداد. از الی پنجره هوای پ و صورتم را نوازش میداد. آخرین تکه ظرف شسته شده را در آبچکان قرار دادم و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مادر روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته است. ساعتی بیشتر نمیشد که از خواب برخاسته بود، پس به نظر نمیرسید باز هم خوابیده باشد. کنار کاناپه روی زمین نشستم که چشمانش را گشود. اشارهای به پنجرههای قدی اتاق نشیمن کردم و گفتم: »داره بارون میاد! حیف که پشت پردهها پوشیدهاس! خیلی قشنگه!« مادر لبخندی زد و با صدایی بیرمق گفت: ِقش میاد که میخوره کف حیاط.« از لرزش صدایش، دلواپس حالش َ َق ت »صدای ت شدم که نگاهش کردم و پرسیدم: »مامان! حالت خوبه؟« دوباره چشمانش ر بست و پاسخ داد: »آره، خوبم... فقط یکم دلم درد میکنه. نمیدونم شاید بخاطر شام دیشب باشه.« در پاسخ من جمال تی میگفت که جای نگرانی چندانی نداشت، اما لحن صدایش خبر از ناخوشی جدیتری میداد که پیشنهاد دادم: »میخوای بریم دکتر؟« سری جنباند و با همان چشمان بسته پاسخ داد: »نه مادر جون، چیزیم نیس...« سپس مثل اینکه فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید: »الهه جان! ببین از این قرصهای معده نداریم؟« همچنانکه از جا بلند میشدم، گفتم: »فکر نکنم داشته باشیم. اآلن میبینم.« اما با کمی جستجو در جعبه قرصها، با اطمینان پاسخ دادم: »نه مامان! نداریم.« نگاه ناامیدش به صورتم ماند که بالفاصله پیشنهاد دادم: »اآلن میرم از داروخانه میگیرم.« پیشانی بلندش پر از چروک شد و با نگرانی گفت: »نه مادرجون! داره بارون میاد. یه زنگ بزن عبداهلل سر راهش بخره عصر با خودش بیاره.« چادرم را از روی چوب لباسی دیواری پایین کشیدم و گفتم: »حاال کو تا عصر؟!!! اآلن میرم سریع میخرم میام.« از نگاه مهربانش میخواندم که راضی به سختی من نیست، اما دل دردش به قدری شدید بود که دیگر مانعم نشد. چتر مشکی رنگم را برداشته و با عجله از خانه خارج شدم. کوچههای خیس را به سرعت طی میکردم تا سریعتر قرص را گرفته و به مادر برسانم. تا سر چهار راه، ده دقیقه بیشتر نمیکشید. قرص را خریدم ً میدویدم. باران تندتر شده و به شدت روی چتر و راه بازگشت تا خانه را تقریبا میکوبید. پشت در خانه رسیدم، با یک دست چترم را گرفته و دست دیگرم موبایل و کیف پول و قرص بود. میخواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که روی کاناپه دراز کشیده و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل خواهد بود، پشیمان شدم که کلید را به سختی از کیفم درآوردم و تا خواستم در را باز کنم، کسی در را از داخل گشود. از باز شدن نا گهانی در، دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد. آقای عادلی بود که در را از داخل باز کرده و نگاهش به قطعات از هم پاشیده موبایلم روی زمین خیس، خیره مانده بود. بیاختیار سالم کردم. با سالم من نگاهی گذرا به صورتم انداخت و پاسخ داد: »سالم، ببخشید ترسوندمتون.« هر دو با هم خم شدیم https://eitaa.com/ourgod
👥♥️ تا موبایل را برداریم. گوشی و باتری را خودم برداشتم، ولی سیم کارت دقیقا بین دو کفشش افتاده بود. با سرانگشتش سیم کارت را برداشت. نمیدانم چرا به جای گرفتن سیم کارت از دستش، مشغول بستن چترم شدم، شاید میترسیدم این چتر دست و پا گیر خرابکاری دیگری به بار آورد. لحظاتی معطل شد تا چترم را ببندم و در طول همین چند لحظه سرش را پایین انداخته بود تا راحت باشم. چتر را که بستم، دستش را پیش آورد و دیدم با دو انگشتش انتهاییترین لبه سیم کارت را گرفته تا دستش با دستم تماسی نداشته باشد. با تشکر کوتاهی سیم کارت را گرفته و دستپاچه داخل خانه شدم. حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گامهایی سریع طی کردم تا بیش از این خیس نشوم. وارد خانه که شدم، دیدم مادر روی کاناپه چشم به در نشسته است. با دیدن من، با لحنی که پیوند لطیف محبت و غصه و گالیه بود، اعتراض کرد: »این چه کاری بود کردی مادر جون؟ چند ساعت دیگه عبداهلل میرسید. تو این بارون انقدر خودتو اذیت کردی!« موبایل خیس و از هم پاشیدهام را روی جا کفشی گذاشتم و برای ریختن آب با عجله به سمت آشپزخانه رفتم و ُ ِر مهر مادر را هم دادم: »اذیت نشدم مامان! هوا خیلی هم همزمان پاسخ اعتراض پ عالی بود!« با لیوان آب و قرص به سمتش برگشتم و پرسیدم: »حالت بهتر نشده؟« قرص را از دستم گرفت و گفت: »چرا مادر جون، بهترم!« سپس نیم نگاهی به گوشی موبایل انداخت و پرسید: »موبایلت چرا شکسته؟« خندیدم و گفتم: »نشکسته، افتاد زمین باتری و سیم کارتش در اومد!« و با حالتی طلبکارانه ادامه دادم: »تقصیر این آقای عادلیه. من نمیدونم این وقت روز خونه چی کار میکنه؟ همچین در رو یه دفعه باز کرد، هول کردم!« از لحن کودکانهام، مادر خندهاش گرفت و گفت: ُ ب مادرجون جن که ندیدی!« خودم هم خندیدم و گفتم: »جن ندیدم، ولی »خ فکر نمیکردم یهو در رو باز کنه!« مادر لیوان آب را روی میز شیشهای مقابل کاناپه گذاشت و گفت: »مثل اینکه شیفتش تغییر میکنه. بعضی روزها بجای صبح زود، نزدیک ظهر میره و فردا صبح میاد.« و باز روی کاناپه دراز کشید و گفت: »الهه این حرف مادر که نشانهای از بدی حالش بود، سخت ناراحتم کرد، ولی به روی َ شم!« به آشپزخانه رفتم. حاال خلوت آشپزخانه فرصت خودم نیاوردم و با گفتن »چ خوبی بود تا به لحظاتی که با چند صحنه گذرا و یکی دو کلمه کوتاه از برابر نگاهم گذشته بود، فکر کنم. به لحظهای که در باز شد و صورت پر از آرامش او زیر باران نمایان شد، به لحظهای که خم شده بود و احساس میکردم می خواهد بی هیچ منتی کمکم کند، به لحظهای که صبورانه منتظر ایستاده بود تا چترم را ببندم و سیم کارت را به دستم بدهد و به لحظهای که با نجابتی زیبا، سیم کارت کوچک را طوری به دستم داد که برخوردی بین انگشتانمان پیش نیاید و به خاطر آوردن همین چند صحنه کوتاه کافی بود تا احساس زیبایی در دلم نقش ببندد. حسی شبیه احترام نسبت به کسی که رضای پروردگار را در نظر میگیرد و به دنبال آن آرزویی که بر دلم گذشت؛ اگر این جوان اهل سنت بود، آسمان سعادتمندیاش ُ ر ستارهتر میشد! پ ماهیها را در ماهیتابه قرمز رنگ سرخ کرده و با حال کم و بیش ناخوش مادر، نهار را خوردیم که محمد تماس گرفت و گفت عصر به همراه عطیه به خانه ما میآید و همین میهمانی غیرمنتظره باعث شد که عبداهلل از راه نرسیده، راهی میوهفروشی شود. مادر به خاطر میهمانها هم که شده، برخاسته و سعی میکرد خود را بهتر از صبح نشان دهد. با برگشتن عبداهلل، با عجله میوهها را شسته و در ظرف بلور پایه ِ دار چیدم که صدای زنگ در بلند شد و محمد و عطیه با یک جعبه شیرینی َر، ُ ر از شور و انرژیشان در کنار جعبه شیرینی ت بزرگ وارد شدند. چهره بشاش و پ کنجکاوی ما را حسابی برانگیخته بود. مادر رو به عطیه کرد و با مهربانی پرسید: »إنشاءاهلل همیشه لبتون خندون باشه! خبری شده عطیه جان؟« عطیه که انگار ُ ر شرم و حیا سر به زیر انداخت از حضور عبداهلل خجالت میکشید، با لبخندی پ که محمد رو به عبداهلل کرد و گفت: »داداش! یه لحظه پاشو بریم تو حیاط کارت ُرد. مادر مثل اینکه شک کرده باشد، دارم.« و به این بهانه عبداهلل را از اتاق بیرون ب کنار عطیه نشست و با صدایی آهسته و لبریز از اشتیاق پرسید: »عطیه جان! به جان! من امروز حالم خوب نیس! ماهی تو یخچاله. امروز غذا رو تو درست کن.« https://eitaa.com/ourgod
👥♥️ سالمتی خبریه؟« عطیه بیآنکه نگاهش را از گل فرش بردارد، صورتش از خندهای ُ ر شد و من که تازه متوجه موضوع شده بودم، آنچان هیجانزده شدم که ملیح پ بیاختیار جیغ کشیدم :»وای عطیه!!! مامان شدی؟!!!« عطیه از خجالت لبانش را گزید و با دستپاچگی گفت: »هیس! عبداهلل میشنوه!« مادر چشمانش از اشک ُ ر شد و لبهایش میخندید که رو به آسمان زمزمه کرد: »الهی شکرت!« شوق پ سپس حلقه دستان مهربانش را دور گردن عطیه انداخت و صورتش را غرق بوسه کرد و پشت سر هم میگفت: »مبارک باشه مادر جون! إنشاءاهلل قدمش خیر باشه!« از جا پریدم و صورت عطیه را بوسیدم و با شیطنت گفتم: »نترس! اگه منم جیغ ُ ب اون بیچاره هم داره دوباره عمو میشه!« نزنم، اآلن خود محمد به عبداهلل میگه! خ حرفم به آخر نرسیده بود که محمد و عبداهلل با یک دنیا شادی وارد اتاق شدند. عبداهلل بیآنکه به روی خودش بیاورد، به اتاقش رفت و محمد به جمع هیجان زده ما پیوست. مادر صورتش را بوسید و گفت: »فدات شم مادر! إنشاءاهلل مبارک باشه!« سپس چهرهای جدی به خود گرفت و ادامه داد: »محمد جان! از این به بعد باید هوای عطیه رو صد برابر داشته باشی! مبادا از گل نازکتر بهش بگی!« انگار این خبر بهجت انگیز، درد و بیماری را از یاد مادر برده بود که صورت سبزه و زیبایش ً از روبرو شدن با پدر شرم گل انداخته و چشمانش می درخشید. عطیه هم فعال داشت که نگاهش به ساعت بود تا قبل از آمدن پدر، به خانه خودشان بازگردند و آنقدر زیر گوش محمد خواند که بالخره پیش از تاریکی هوا رفتند. ُ ر کرده و برای پدر بردم که بعد از نماز مغرب، به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پ نگاه پرسشگر پدر را مادر بیپاسخ نگذاشت و گفت: »عصری محمد و عطیه اومده بودن، به سالمتی عطیه بارداره!« و برای اینکه پدر ناراحت نشود، با لحنی مالیم ادامه داد: »خجالت میکشید با شما چشم تو چشم شه، واسه همین رفتن.« لبخندی مردانه بر صورت پدر نشست و با گفتن »به سالمتی!« شیرینی به دهان گذاشت و مثل همیشه، اهل هم صحبتی با مادر نبود که دوباره مشغول تماشای تلویزیون شد. https://eitaa.com/ourgod
🌱 وقتےداری،یواشکی‌یہ‌کار؎میکنی ... علاوه‌بر،چپ‌و‌راست ، بالارم‌یہ‌نگاه‌بنداز ...🙃💔 ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌ •••·····~🍃♥️🍃~·····••• https://eitaa.com/ourgod
🌸💪 -'-'-'-'-'-'-'-'-'-'-'^^ یک ستاره نمی تواند بدون حضور تاریکی بدرخشد.شب برای آرامش و تجدید قوایت فرا می رسد....✨🖤 -'-'-'-'-'-'-'-'-'-'-'^^ کانال خوبمون⇩🎨 https://eitaa.com/ourgod☘️
هادی ذولفقاری🌹 : ۱۳۶۷/۱۱/۱۳🌸 : تهران : ۱۳۹۳/۱۱/۲۶🥀 : سامرا🕊 : وادی السلام/شهر نجف ازش پرسیدم این چیه سنجاق کردی رو سینه ت⁉️ لبخند زد وگفت: این باطریه نباشه قلبم کار نمیکنه❣️ 🍃 سهم شما ۵ صلوات 🍃 https://eitaa.com/ourgod
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
#جان‌شیعه‌اهل‌سنت👥♥️ #پارت9 سالمتی خبریه؟« عطیه بیآنکه نگاهش را از گل فرش بردارد، صورتش از خندهای
👥♥️ نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل میرساند، ترانه خزیدن امواج جوان روی شنهای کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا بازی میکردند، منظرهای فراتر از افسانه آفریده و یکبار دیگر من و عبداهلل را به پای دریا کشانده بود. بین فرزندان خانواده، رابطه من و عبداهلل طور دیگری بود. تنها دو سال از من بزرگتر بود و همین فاصله نزدیک سنی و شباهت روحیاتمان به یکدیگر باعث میشد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم. تنهاییام را خوب حس کرده و گاهی عصرهای پنجشنبه قرار میگذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در مدرسه، با هم به ساحل بیاییم. منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسهها با پای برهنه به دنبال توپی میدویدند و به هر بهانهای، تنی هم به آب میزدند یا خانوادههایی که روی نیمکتهای زیبای ساحل نشسته و طنازی خلیج فارس را نظاره میکردند. با گامهایی کوتاه و آهسته، سطح نرم ماسهها را شکافته و پیش میرفتیم. بیشتر او میگفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در ذهن داشت، از روحیات دانشآموزانش، از اتفاقاتی که در مدسه افتاده بود و دهها موضوع دیگر، تا اینکه لحظاتی سکوت میانمان حا کم شد که نگاهم کرد و گفت: »تو هم یه چیزی بگو الهه! همش من حرف زدم.« همانطور که نگاهم به افق سرخ غروب بود، با لبخندی مالیم پرسیدم: »چی بگم؟« شانه باال انداخت و پاسخ داد: »هر چی دوست داری! هر چی دلت میخواد!« از اینهمه سخاوت خیالش به خنده افتادم و گفتم: »ای کاش هر چی دلت میخواست برات اتفاق میافتاد! با حلوا حلوا که دهن شیرین نمیشه!« از پاسخ رندانهام خندید و گفت: »حاال تو بگو، شاید خدا هم اراده کرد و شد.« نفس عمیقی کشیدم و او با شیطنت پرسید: »الهه! اآلن چه آرزویی داری؟« بیآنکه از پرسش نا گهانیاش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخ دادم: »دوست دارم آرزوهام تو دلم باشه!« و شاید جذبه سکوتم به قدری با صالبت بود که او هم دیگر چیزی نپرسید. با همه صمیمیتی که بینمان جریان داشت، در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک آرزو از ذهنم گذشت؛ آرزو کردم مرد غریبه شیعهای که حاال دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت درآید! این آرزو به سرعتی شبیه بادهای ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت دریای دلم را طوفانی کرد. جاری شدن این اندیشه در ذهنم، سخت شگفت زدهام کرده بود، به گونهای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم غریبه شدهام! خیره ِ به قرص رو به غروب خورشید، در حال خودم بودم که عبداهلل پیشنهاد داد: »الهه جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم.« با حرف عبداهلل، نگاهی به مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند میداد، انداختم و با اشاره به مسیری فرعی گفتم: »باشه، از همینجا برگردیم.« و راهمان را کج کرده و از مسیر باریک ماسهای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم. روی هر تیر چراغ برق، ِ بعضی از مغازهها هم پارچه نوشتههای سبز و پرچمی سیاه نصب شده و سر در مشکی آویخته شده بود که رو به عبداهلل کرده و پرسیدم: »اآلن چه ماهی هستیم؟« عبداهلل همچنان که به پرچمها نگاه میکرد، پاسخ داد: »فکر کنم امشب شب اول محرمه.« و بعد مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد، ادامه داد: »این پرچمها رو دیدم، یاد این همسایه شیعهمون مجید افتادم!« و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد: »چند شب پیش که داشتم میرفتم مسجد، سر خیابون مجید رو دیدم، داشت از سر کار برمیگشت. بهش گفتم دارم میرم مسجد، تو هم میای؟ اونم خیلی راحت قبول کرد.« با تعجب پرسیدم: »یعنی براش مهم نبود بیاد مسجد اهل سنت نماز ِ حوض وضو گرفت. بخونه؟!!!« و او پاسخ داد: »نه، خیلی راحت اومد مسجد و سر ً براش مهم نبود. خیلی عادی حاال همه داشتن نگاش میکردن، ولی انگار اصال وضو گرفت و اومد تو صف کنار من نشست.« سپس نگاهم کرد و با هیجانی که ُ هر از یادآوری آن شب به دلش افتاده بود، ادامه داد :»حاال من مونده بودم برای م ُ هر کوچیک با یه جانماز سبز از جیبش در آورد میخواد چی کار کنه! بعد دیدم یه م ً تعجب ً و گذاشت رو زمین.« از حاالتی که از آقای عادلی تعریف میکرد، عمیقا کرده بودم و عبداهلل در حالی که خندهاش گرفته بود، همچنان میگفت: »اصال عین خیالش نبود. حاال کنارش یه پیرمرد نشسته بود، چپ چپ نگاش می کرد. ولی مجید اصلاً به روی خودش نمیآورد. من دیدم االنه که یه چیزی بهش بگه، https://eitaa.com/ourgod