eitaa logo
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
779 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
58 فایل
•﷽• •ٺوآدم نیستے🧕 •این ࢪاخدادࢪگوش مݩ گفتہ🌻🌱 •ببیݩ بیرون زدھ از زیرچادربال پروازت💕 شـــــ🌿ـڔۉطـ https://eitaa.com/shorotdokhtarychadoryam ناشناس نظرت بگو جانا😍 https://harfeto.timefriend.net/17114397532647
مشاهده در ایتا
دانلود
هادی ذولفقاری🌹 : ۱۳۶۷/۱۱/۱۳🌸 : تهران : ۱۳۹۳/۱۱/۲۶🥀 : سامرا🕊 : وادی السلام/شهر نجف ازش پرسیدم این چیه سنجاق کردی رو سینه ت⁉️ لبخند زد وگفت: این باطریه نباشه قلبم کار نمیکنه❣️ 🍃 سهم شما ۵ صلوات 🍃 https://eitaa.com/ourgod
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
#جان‌شیعه‌اهل‌سنت👥♥️ #پارت9 سالمتی خبریه؟« عطیه بیآنکه نگاهش را از گل فرش بردارد، صورتش از خندهای
👥♥️ نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل میرساند، ترانه خزیدن امواج جوان روی شنهای کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا بازی میکردند، منظرهای فراتر از افسانه آفریده و یکبار دیگر من و عبداهلل را به پای دریا کشانده بود. بین فرزندان خانواده، رابطه من و عبداهلل طور دیگری بود. تنها دو سال از من بزرگتر بود و همین فاصله نزدیک سنی و شباهت روحیاتمان به یکدیگر باعث میشد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم. تنهاییام را خوب حس کرده و گاهی عصرهای پنجشنبه قرار میگذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در مدرسه، با هم به ساحل بیاییم. منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسهها با پای برهنه به دنبال توپی میدویدند و به هر بهانهای، تنی هم به آب میزدند یا خانوادههایی که روی نیمکتهای زیبای ساحل نشسته و طنازی خلیج فارس را نظاره میکردند. با گامهایی کوتاه و آهسته، سطح نرم ماسهها را شکافته و پیش میرفتیم. بیشتر او میگفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در ذهن داشت، از روحیات دانشآموزانش، از اتفاقاتی که در مدسه افتاده بود و دهها موضوع دیگر، تا اینکه لحظاتی سکوت میانمان حا کم شد که نگاهم کرد و گفت: »تو هم یه چیزی بگو الهه! همش من حرف زدم.« همانطور که نگاهم به افق سرخ غروب بود، با لبخندی مالیم پرسیدم: »چی بگم؟« شانه باال انداخت و پاسخ داد: »هر چی دوست داری! هر چی دلت میخواد!« از اینهمه سخاوت خیالش به خنده افتادم و گفتم: »ای کاش هر چی دلت میخواست برات اتفاق میافتاد! با حلوا حلوا که دهن شیرین نمیشه!« از پاسخ رندانهام خندید و گفت: »حاال تو بگو، شاید خدا هم اراده کرد و شد.« نفس عمیقی کشیدم و او با شیطنت پرسید: »الهه! اآلن چه آرزویی داری؟« بیآنکه از پرسش نا گهانیاش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخ دادم: »دوست دارم آرزوهام تو دلم باشه!« و شاید جذبه سکوتم به قدری با صالبت بود که او هم دیگر چیزی نپرسید. با همه صمیمیتی که بینمان جریان داشت، در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک آرزو از ذهنم گذشت؛ آرزو کردم مرد غریبه شیعهای که حاال دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت درآید! این آرزو به سرعتی شبیه بادهای ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت دریای دلم را طوفانی کرد. جاری شدن این اندیشه در ذهنم، سخت شگفت زدهام کرده بود، به گونهای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم غریبه شدهام! خیره ِ به قرص رو به غروب خورشید، در حال خودم بودم که عبداهلل پیشنهاد داد: »الهه جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم.« با حرف عبداهلل، نگاهی به مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند میداد، انداختم و با اشاره به مسیری فرعی گفتم: »باشه، از همینجا برگردیم.« و راهمان را کج کرده و از مسیر باریک ماسهای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم. روی هر تیر چراغ برق، ِ بعضی از مغازهها هم پارچه نوشتههای سبز و پرچمی سیاه نصب شده و سر در مشکی آویخته شده بود که رو به عبداهلل کرده و پرسیدم: »اآلن چه ماهی هستیم؟« عبداهلل همچنان که به پرچمها نگاه میکرد، پاسخ داد: »فکر کنم امشب شب اول محرمه.« و بعد مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد، ادامه داد: »این پرچمها رو دیدم، یاد این همسایه شیعهمون مجید افتادم!« و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد: »چند شب پیش که داشتم میرفتم مسجد، سر خیابون مجید رو دیدم، داشت از سر کار برمیگشت. بهش گفتم دارم میرم مسجد، تو هم میای؟ اونم خیلی راحت قبول کرد.« با تعجب پرسیدم: »یعنی براش مهم نبود بیاد مسجد اهل سنت نماز ِ حوض وضو گرفت. بخونه؟!!!« و او پاسخ داد: »نه، خیلی راحت اومد مسجد و سر ً براش مهم نبود. خیلی عادی حاال همه داشتن نگاش میکردن، ولی انگار اصال وضو گرفت و اومد تو صف کنار من نشست.« سپس نگاهم کرد و با هیجانی که ُ هر از یادآوری آن شب به دلش افتاده بود، ادامه داد :»حاال من مونده بودم برای م ُ هر کوچیک با یه جانماز سبز از جیبش در آورد میخواد چی کار کنه! بعد دیدم یه م ً تعجب ً و گذاشت رو زمین.« از حاالتی که از آقای عادلی تعریف میکرد، عمیقا کرده بودم و عبداهلل در حالی که خندهاش گرفته بود، همچنان میگفت: »اصال عین خیالش نبود. حاال کنارش یه پیرمرد نشسته بود، چپ چپ نگاش می کرد. ولی مجید اصلاً به روی خودش نمیآورد. من دیدم االنه که یه چیزی بهش بگه، https://eitaa.com/ourgod
👥♥️ فوری گفتم حاجی این همسایه ما از تهران اومده و اینجا مهمونه! پیرمرده هم روش رو گرفت اونطرف و دیگه هیچی نگفت.« از لحن عبداهلل خندهام گرفته بود، ولی از اینهمه شیعهگریاش، دلم به درد آمده و آرزویم برای هدایت او به مذهب اهل سنت و جماعت بیشتر میشد که با صدایی آهسته زمزمه کردم: »آدم باید خیلی اعتماد به نفس داشته باشه که بین یه عدهای که باهاش هم عقیده نیستن، قرار بگیره و انقدر راحت کار خودش رو بکنه!« که عبداهلل پاسخ داد: »به نظر من بیشتر از اینکه به خودش اعتماد داشته باشه، به کاری که میکنه ایمان داره!« از دریچه پاسخ موجزی که عبداهلل داد، هوس کردم به خانه روحیات این مرد شیعه نگاهی بیاندازم که عبداهلل نفس بلندی کشید و گفت: »می دونی الهه! شاید خیلی اهل ً شاید خیلی قرآن نخونه، یا بعد از نمازش خیلی اهل ذکر مستحبات نباشه، مثال و دعا نباشه، ولی یه چیزایی براش خیلی مهمه.« کنجکاوانه پرسیدم: »چطور؟« و او پاسخ داد: »وقتی داشتیم از مسجد میاومدیم بیرون، یه ده بیست جفت کفش جلو در بود. کلی به خودش عذاب می ِ داد و هی راهش رو کج میکرد که مبادا روی یکی از کفشها پا بذاره!« و حرفی که در دل من بود، بر زبان عبداهلل جاری شد: »همونجا با خودم گفتم چی میشد آدمی که اینطور مالحظه حق الناس رو میکنه، یه قدم دیگه به سمت خدا برداره و س ُ نی شه!« که با بلند شدن صدای اذان از مسجد اهل سنت محله که دیگر به چند قدمیاش رسیده بودیم، حرفش نیمه تمام ماند، صلواتی فرستاد و با گفتن »بعد نماز جلو در منتظرتم.« به سمت در ورودی مردانه رفت و از هم جدا شدیم. در وضوخانه مسجد، وضو گرفتم و مقابل آیینه چادر بندریام را محکم دور سرم پیچیده و مرتب کردم. به نظرم صورتم نشسته در طراوت رطوبت وضو، زیبایی دیگری پیدا کرده بود. حال خوشی که تا پایان نماز همراهم بود و این شب جمعه را هم مثل هر شب جمعه دیگری برایم نورانی میکرد. سخنان بعد از نماز مغرب امام جماعت مسجد، در محکومیت جنایات گروههای تروریستی در سوریه در قتل زنان و کودکان و همچنین اعالم برائت از این گروهها بود. شیخ محمد با حالتی دردمندانه از فتنهی عجیبی سخن میگفت که در جهان اسالم ریشه دوانده و به شیعه و س ُ نی رحم نمیکند. با شنیدن سخنان او تمام تصاویری که از وحشیگریهای آنها در اخبار دیده و شنیده بودم، برابر چشمانم جان گرفت و دلم را به قدری به درد آورد که اشک در چشمانم حلقه زد و نجات همه مسلمانان را عاجزانه از خدا طلب کردم. در مسیر برگشت به سمت خانه، عبداهلل متأثر از سخنان شیخ محمد، بیشتر از ِ حوادث سوریه و آلوده بودن دست اسرائیل و آمریکا به خون مسلمانان میگفت. سر کوچه که رسیدیم، با نگاهش به انتهای کوچه دقیق شد و با صدایی مردد پرسید: »اون مجید نیس؟« که در تاریکی شب، زیر تابش نور زرد چراغها، آقای عادلی را مقابل در خانهمان دیدم و پیش از آنکه چیزی بگویم، عبداهلل پاسخ خودش را داد: »آره، مجیده.« بیآنکه بخواهم قدمهایم را آهسته کردم تا پیش از رسیدن ما، وارد خانه شده و با هم برخوردی نداشته باشیم، ولی عبداهلل گامهایش را سرعت بخشید که به همین چند ماه حضور آقای عادلی در این خانه، حسابی با هم رفیق ِ در حرکت میداد، به طور شده بودند. آقای عادلی همچنانکه کلید را در قفل اتفاقی سرش را چرخاند و ما را در نیمه کوچه دید، دستش از کلید جدا شد و منتظر رسیدن ما ایستاد. ای کاش میشد این لحظات را از کتاب طوالنی زمان حذف کرد که برایم سخت بود طول کوچهای بلند را طی کنم در حالیکه او منتظر، رو به ما ایستاده بود و شاید خدا احساس قلبیام را به دلش الهام کرد که پس از چند لحظه سرش را به زیر انداخت. عبداهلل زودتر از من خودش را به او رساند و به گرمی دست یکدیگر را فشردند. نگاهم به قدر یک چشم بر هم نهادن بر چشمانش افتاد و او در همین مجال کوتاه سالم کرد. پاسخ سالمش را به سالمی کوتاه دادم و خودم را به کناری کشیدم، اما در همان یک لحظه دیدم به مناسبت شب اول محرم، پیراهن سیاه به تن کرده و صورتش را مثل همیشه اصالح نکرده است. با ظاهری آرام سرم را پایین انداخته و به روی خودم نمیآوردم در دلم چه غوغایی به پا شده که دستانم آشکارا میلرزید. او همسایه ما بود و دیدارش در مقابل خانه، اتفاق عجیبی نبود، https://eitaa.com/ourgod
👥♥️ ولی برای من که تمام ساحل را با خیال تشرف او به مذهب اهل تسنن قدم زده و تا مسجد گوشم به انعکاس روحیاتش بود، این دیدار شبیه جان گرفتن انسان خیالم برابر چشمانم بود. نگاه لبریز حسرتم به کلیدهایی که در دست هر دوی آنها بازی میکرد، خیره مانده و آرزو میکردم یکی از آن کلیدها دست من بود تا زودتر وارد ُ ر شور و احساس بگریزم که بالخره انتظارم به سر آمد. خانه شده و از این معرکه پ ِ در انداخت و در را َپ زدند و اینبار به جای او، عبداهلل کلید در قفل قدری با هم گ گشود. در مقابل تعارف عبداهلل، خود را عقب کشید تا ابتدا ما وارد شویم و پشت سر ما به داخل حیاط آمد. با ورود به حیاط دیگر معطل نکرده و درحالی که آنها هنوز با هم صحبت میکردند، داخل ساختمان شدم. چند ساعتی که تا آخر شب در کنار خانواده به صرف شام و گپ و گفت گذشت، برای من که دیگر با خودم هم غریبه شده بودم، به سختی سپری میشد تا هنگام خواب که بالخره در کنج اتاقم خلوتی یافتم. دیگر من بودم و یک احساس گناه بزرگ! خوب میفهمیدم در قلبم خبرهایی شده که خیلی هم از آن بیخبر نبودم. خیال او بیبهانه و با بهانه، گاه و بیگاه از دیوارهای بلند قلبم که تا به حال برای احدی گشوده نشده بود، سرک میکشید و در میدان فراخ احساسم چرخی میزد و بیاجازه ناپدید میشد، چنان که بیاجازه وارد شده بود و این همان احساس خطرنا کی بود که مرا میترساند. میدانستم باید مانع این جوالن جسورانه شوم، هر چند بهانهاش دعا برای گرایش او به مذهب اهل تسنن باشد که آرزوی ِ تعالی او از مذهبی به مذهبی دیگر ممکن بود به سقوط قطعی من از حالل الهی ِ به حرام او باشد! با دلی هراسان از افتادن به ورطه گناه خیال نامحرم به خواب رفتم، خوابی که شاید چندان راحت و شیرین نبود، ولی مقدمه خوبی برای سبک ِ هنگامه نماز صبح بود. سحرگاه جمعه از راه رسیده و تا میتوانستم برخاستن خدا را می ِ خواندم تا به قدرت شکست ناپذیرش، حامی قلب بیپناهم در برابر وسوسههای شیطان باشد و شاید به بهانه همین مناجات بیریایم بود که پس از نماز صبح توانستم ساعتی راحت به خوابی عمیق فرو روم. https://eitaa.com/ourgod
👤 1.😇 2.تبادلات در اطلاعات کانال=>کانال شروط🙃
🚶🏻‍♂ آخرین‌‌بازدید از اینستاگرام📱 ‌۲دقیقہ‌پیش آخرین‌بازدید از تلگرام📱 ۶ دقیقہ پیش آخرین‌بازدید از واتساپ📱 ۱۰ دقیقہ پیش آخرین‌بازدید ‌از‌قرآن‌: ماه‌رمضان‌سال پیش‌‌‌!💔 https://eitaa.com/ourgod
پارت اول رمانم سنجاق شد واسه اعضای جدیدمون😘♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
#جان‌شیعه‌اهل‌سنت👥♥️ #پارت12 ولی برای من که تمام ساحل را با خیال تشرف او به مذهب اهل تسنن قدم زده
👥♥️ سینی چای را که دور گرداندم، لعیا با مهربانی گفت: »قربون دستت الهه جان! زحمت نکش!« و من همچنانکه ظرف رطب را مقابلش روی میز میگذاشتم، با لبخندی پاسخ دادم: »این چه حرفیه؟ چه زحمتی؟« که مادر پرسید: »لعیا جان! چرا تنها اومدی؟ چرا ابراهیم نیومد؟« دستی به موهای براق و مشکی ساجده کشید و گفت: »امروز انبار کار داشت. گفت دیرتر میاد.« سپس خندید و با شیطنت ادامه داد: »منم دیدم موقعیت خوبیه، بابا و ابراهیم نیستن، اومدم با شما صحبت کنم.« مادر خودش را کمی روی مبل جلو کشید و با لحنی لبریز اشتیاق و انتظار پاسخ داد: »خیر باشه مادر!« که لعیا نگاهی به من کرد و گفت: »راستش اون هفته که اومده بودین خونه ما، یکی از همسایه هامون الهه رو دیده بود، از من خواست از شما اجازه بگیرم بیان خواستگاری.« پیغامی که از دهان لعیا شنیدم، حجم سنگین غم را بر دلم آوار کرد و در عوض خندهای شیرین بر صورت مادر نشاند: »کدوم همسایهتون؟« و لعیا پاسخ داد: »نعیمه خانم، همسایه طبقه باالییمون.« به جای اینکه گوشم به سؤال و جوابهای مادر و لعیا پیرامون خواستگار جدیدم باشد، در دریایی از غم فرو رفتم که به نظر خیلی از اطرافیانم از بخت سنگین من رنگ و بو گرفته بود. در تمام این شش سالی که فارغ التحصیل شده بودم و حتی یکی دو سال قبل از آن، از هر جنسی برایم خواستگار آمده و بذر هیچ کدام حتی جوانه هم نزده بود. یکی را من نمیپذیرفتم، دیگری از دید پدر و گاهی مادر، مرد زندگی نبود و در این میان بودند کسانی که با وجود رضایت طرفین، به بهانهای نه چندان جدی، همه چیز به هم میخورد. هر کسی برای این گره نا گشودنی نظریهای داشت؛ مادر میترسید شاید کسی نفرین کرده باشد و پدر همیشه در میان غیظ و غضبهایش، بخت سنگینم را بر سرم میزد. مدتها بود از این رفت و آمدها ُ ر از خسته شده بودم و حاال لعیا با یک دنیا شوق، خبر از آغاز دوباره این روزهای پ نگرانی آورده بود، ولی مادر خوشحال از پیدا شدن خواستگاری رضایت بخش، به محض ورود پدر، شروع کرد: »عبدالرحمن! امروز لعیا اومده بود.« پدر همچنانکه دستانش را میشست، کم توجه به خبر نه چندان مهم مادر، پرسید: »چه خبر بود؟« و مادر همزمان با دادن حوله به دست پدر، مژدگانیاش را هم داد: »اومده بود برای همسایهشون اجازه بگیره، بیان الهه رو ببینن.« پدر همچنانکه دستانش را با دقت خشک میکرد، سؤال بعدیاش را پرسید: »چی کارهاس؟« که مادر پاسخ داد: »پسر نعیمه خانمه، همسایه طبقه باالیی ابراهیم. لعیا میگفت مهندسه، تو شیالت کار میکنه. به نظرم گفت سی سالشه. لعیا خیلی ازشون تعریف میکرد، میگفت خانواده خیلی خوبی هستن.« باید میپذیرفتم که بایستی بار دیگر ُ ر از اضطرابی را سپری کنم؛ لحظاتی که از اولین تماس یا اولین پیغام لحظات پ آغاز شده و هر روز شدت بیشتری میگیرد تا زمانی که به نقطه آرامش در لحظه وصال برسد، اگرچه برای من هرگز به این نقطه آرامش ختم نمیشد و هر بار در اوج دغدغه و دلواپسی، به شکلی نامشخص پایان مییافت. مادر همچنان با شور ِ حیاط بلند شد. و حرارت برای پدر از خواستگار جدید میگفت که صدای در حاال مادر گوش دیگری برای گفتن ماجرای امروز یافته بود که ذوقی در صدایش دوید و با گفتن »عبداهلل اومد!« پشت پنجره رفت تا مطمئن شود. گوشه پرده را کنار زد، اما ناامید صورت چرخاند و گفت: »نه، عبداهلل نیس. آقا مجیده.« از چند شب پیش که با خودم و خدای خودم عهد کرده بودم که هر روزنهای را برای ورود خیالش ببندم، این نخستین باری بود که نامش را میشنیدم. نفس عمیقی کشیدم و دلم را به ذکر خدا مشغول کردم، پیش از آنکه خیال او مشغولم کند که ِ اتاق نشیمن زد. پدر که انگار امروز حسابی خسته کار کسی با سرانگشت به در شده بود، سنگین از جا بلند شد و به سمت در رفت و لحظاتی نگذشته بود که با چهرهای بشاش بازگشت. تراولهایی را که در دستش بود، روی میز گذاشت و با خرسندی رو به مادر کرد: »از این پسره خیلی خوشم میاد. خیلی خوش حسابه. هر ماه قبل از وقتش، کرایه رو دو دسته میاره میده.« و مادر همانطور که سبزی پلو را دم میکرد، پاسخ داد :»خدا خیرش بده. جوون با خداییه!« و باز به سراغ بحث خودش رفت: »عبدالرحمن! پس من به لعیا میگم یه قراری با نعیمه خانم بذاره.« و پدر با جنباندن سر، رضایت داد. * https://eitaa.com/ourgod
👥♥️ ابراهیم و لعیا برای بدرقه میهمانان که به بهانه همسایه بودن به نوعی با هم رودربایستی داشتند، به حیاط رفته بودند و پدر با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، تکیه به مبل زده و با سر انگشتانش بازی می ِ کرد. از خطوط در هم رفته چهرهام خوانده بود که خواستگارم را نپسندیدهام و این سکوت سنگین، مقدمه همان روزهای ناخوشایندی بود که انتظارش را میکشیدم. چادر را از سرم برداشتم و به سمت اتاقم رفتم که عبداهلل میان راهرو به سراغم آمد و با شیطنت پرسید: »چی شد؟ پسندیدی؟« از کنارش رد شدم و به کالمی کوتاه اما قاطع پاسخش را دادم: ِ ش بود؟« چادرم را »نه!« از قاطعیت کالمم به خنده افتاد و دوباره پرسید: »مگه چ بیحوصله روی تخت انداخته و از اتاق خارج شدم. در مقابل چشمان عبداهلل که هنوز میخندید، خودم را برایش لوس کردم و گفتم: »چیزیش نبود، من ازش خوشم ُ ر شیطنت جواب نیومد!« به خیال اینکه پدر صدایم را نمیشنود، با جسارتی پ عبداهلل را داده بودم، اما به خوبی صدایم را شنیده بود. به اتاق نشیمن که رسیدم، ُ ر غیظ و غضب به صورتم خیره شد و پرسید: »یعنی اینم مثل بقیه؟« با نگاهی پ ابراهیم و لعیا به اتاق بازگشتند و پدر با خشمی که هر لحظه بیشتر در چشمانش ُ ب به من بگو عیبش چیه که خوشت میدوید، همچنان مؤاخذهام میکرد: »خ نیومده؟« من سا کت سر به زیر انداخته بودم و کس دیگری هم جرأت نمیکرد چیزی بگوید که مادر به کمکم آمد: »عبدالرحمن! حاال شما اجازه بده الهه فکر کنه...« که پدر همچنانکه روی مبل نشسته بود، به طرف مادر خیز برداشت و کالم ُ ِر م ِ هرش را با نهیبی خشمگین قطع کرد: »تا کی میخواد فکر کنه؟!!! مادرانه و پ تا وقتی موهاش مثل دندوناش سفید شه؟!!!« حرف نیشدار پدر آن هم مقابل چشم همه، بغضی شیشهای در گلویم نشاند و انگار منتظر کالم بعدی پدر بود تا بشکند: »یا به من میگی مشکل این پسره چیه یا باید به حرف من گوش بدی!« حلقه گرم اشک پای چشمم نشست و بیآنکه بخواهم روی گونهام غلطید که ُ رضه پدر بر سرم فریاد کشید: »چند ساله هر کی میاد یه عیبی میگیری! تو که ع نداری تصمیم بگیری، پس اختیارت رو بده به من تا من برات تصمیم بگیرم!« بغض سنگینی که گلویم را گرفته بود، توان سخن گفتنم را ربوده و بدن س ُ ستم، پای رفتنم را بسته بود. با نگاهی که از پشت پرده شیشهای اشکم میگذشت، به مادر التماس میکردم که از چنگ زخم زبانهای پدر نجاتم دهد که چند قدم جلو آمد و با لبخندی ملیح رو به پدر کرد: »عبدالرحمن! شما آقای این خونهاید! ِ حرف، حرف شماس! اختیار من و این بچه ِ هام دست شماس.« سپس صدایش ُ ب اینم دختره! دوست داره یخورده را آهسته کرد و با لحنی مهربانتر ادامه داد: »خ ناز کنه! من به شما قول میدم ایندفعه درست تصمیم بگیره!« و پدر میخواست باز اوقات تلخی کند که مادر با زیرکی زنانهاش مانع شد: »شما حرص نخور! حیفه بخدا! چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟« و ابراهیم هم به کمک مادر آمد و پرسید: »مامان! حاال ما بریم خونه یا برا شام وایسیم؟« و لعیا دنبالش را گرفت: »مامان! دیشب ساجده میگفت ماهی کباب میخوام. بهش گفتم برات درست میکنم، میگفت نمیخوام! ماهی کباب مامان سمانه رو میخوام.« مادر که خیالش از بابت پدر راحت شده بود، با خوشحالی ساجده را در آغوش کشید و گفت: َ شم! امشب برای دختر خوشگلم ماهی کباب درست میکنم!« »قربونت برم! چ سپس روی سخنش را به سمت عبداهلل کرد و ادامه داد: »عبداهلل! یه زنگ بزن به محمد و عطیه برای شام بیان دور هم باشیم!« از آرامش نسبی که با همکاری همه به دست آمده بود، استفاده کرده و به خلوت اتاقم پناه بردم. کنج اتاق چمباته زده و دل شکسته از تلخ زبانیهای پدر، بیصدا گریه میکردم و میان گریههای تلخم، هر آنچه نتوانسته بودم به پدر بگویم، با دلم نجوا میکردم. فرصت نداد تا بگویم من از همنشینی با کسی که در معرفی خودش فقط از شغل و تحصیال تش میگوید، لذت نمیبرم و به کسی که به جای افکار و عقایدش از حسابهای ِ اتاق با چند ضربه باز شد و گریهام را بانکیاش میگوید، عالقهای ندارم که در ِ در گلو خفه کرد. عبداهلل در چهارچوب در ایستاده بود و با چشمانی سرشار از محبت و نگرانی، نگاهم میکرد. صورتم را که انگار با اشک شسته بودم، با آستین ُریده باال میآمد، لباسم خشک کردم و در حالی که هنوز از شدت گریه نفسهایم https://eitaa.com/ourgod
👥♥️ با لحنی پر از دل شکستگی سر به شکوه نهادم: »من نمیخوام! من این آدم رو ً من نمیخوام ازدواج کنم!« ً من هیچ کس رو نمیخوام! اصال نمیخوام! اصال عبداهلل نگران از اینکه پدر صدایم را بشنود، به سمتم آمد و با گفتن »یواشتر الهه جان!« کنارم نشست. با صدایی آهسته و بریده گفتم: »عبداهلل! به خدا خسته شدم! از این رفت و آمدها دیگه خسته شدم!« و باز گریه امانم نداد. چشمانش غمگین به زیر افتاد و من میان گریه ادامه دادم: »گناه من چیه؟ گناه من چیه که تا حاال یکی نیومده که به دلم بشینه؟ مگه تقصیر منه؟ خب منم دلم میخواد کسی بیاد که ازش خوشم بیاد!« با سر انگشتانم قطرات اشک را از روی صورتم پا ک کردم و با لحنی حق به جانب گفتم: »عبداهلل! تو میدونی، من نه دنبال پولم، نه دنبال خوشگلیام، نه دنبال تحصیالت، من یکی رو میخوام که وقتی نگاش میکنم، آرومم کنه! این پسره امروز فکر میکرد اومده خونه بخره! خیلی مغرور پاشو رو پاش انداخته بود و از اوضاع کار و کاسبی و سود حسابهای بانکیش حرف میزد. عبداهلل! من از همچین آدمی بدم میاد!« نگاهش را به چشمان پر از اشکم دوخت و گفت: »الهه! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! تو که بابا رو میشناسی. اآلن عصبانی شد، یه چیزی گفت. ولی خودشم میدونه که تو خودت باید تصمیم ُ ب تو هم یه کم راحتتر بگیر! یه کم بگیری!« سپس لبخندی زد و ادامه داد: »خ بیشتر فکر کن...« که به میان حرفش آمدم و با دلخوری اعتراض کردم: »تو دیگه َد میکنه یا اونا خودشون نمیپسندن...« و این این حرفو نزن! هر کی میاد یا بابا ر بار او حرفم را قطع کرد: »بقیه رو هم تو نمیپسندی!« سرم را پایین انداختم و او با لحنی مهربان و امید بخش ادامه داد: »الهه جان! منم قبول دارم که علف باید به ُزی شیرین بیاد! به تو هم حق میدم که همچین آدمهایی رو نپسندی، پس از دهن ب خدا بخواه یکی رو بفرسته که به دلت بشینه!« و شاید از آمدن چنین کسی ناامید شده بودم که آه بلندی کشیدم و دیگر چیزی نگفتم. عبداهلل نگاهی به ساعت مچیاش انداخت و به خیال اینکه تا حدی آرامم کرده، گفت: »من دیگه برم که برای نماز به مسجد برسم. تو هم بیا بیرون. میترسم بابا دوباره عصبانی شه.« و در برابر سکوت غمگینم، با دلواپسی اصرار کرد: »الهه جان! پاشو بریم دیگه. اصال برو تو آشپزخونه پیش مامان و لعیا. باور کن اوندفعه هم معجزه شد که بابا آروم شد.« دلم برای این همه مهربانیاش سوخت که لبخندی زدم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: »تو برو، منم میام.« از جا بلند شد و دوباره تأ کید کرد: »پس من برم، خیالم راحت باشه؟« و من با گفتن »خیالت راحت باشه!« خاطرش را جمع کردم. او رفت، ولی قلب من همچنان دریای غم بود. دستم را روی زمین عصا کرده و سنگین از جا بلند شدم. با چهارانگشت، اثر اشک را از صورتم پا ک کردم و از اتاق بیرون رفتم. سعی کردم نگاهم به چشمان پدر نیفتد و مستقیم به آشپزخانه پیش مادر رفتم. مادر با دیدن چهرهی به غم نشستهام، صورت در هم کشید و با مهربانی به سراغم آمد: »قربونت بشم دخترم! چرا با خودت اینجوری میکنی؟« از کالم مادرانهاش، باز بغضی مظلومانه در گلویم ته نشین شد. کنار لعیا که دست از پا ک کردن ماهی کشیده و با چشمانی غمگین به من خیره شده بود، روی صندلی میز غذاخوری نشستم و سرم را پایین انداختم. مادر مقابلم نشست و ادامه داد: »هر چی خدا بخواد همون میشه! توکلت به خدا باشه!« لعیا چاقو را روی تخته رها کرد و با ناراحتی گفت: »ای کاش الل شده بودم و اینا رو معرفی نمیکردم!« و با حالتی ً اگه تو بخوای من خودم بهشون میگم نه! یه خواهرانه رو به من کرد: »الهه! اصال جوری که بابا هم متوجه نشه. فکر میکنه اونا نپسندیدن و دیگه نیومدن. خوبه؟« از اینهمه مهربانیاش لبخندی زدم که مادر پاسخش را داد: »نه مادر جون! کوه به کوه نمیرسه، ولی آدم به آدم میرسه. اگه یه روزی بابا بفهمه، غوغایی به پا میکنه که بیا و ببین!« و باز روی سخنش را به سمت من گرداند: »الهه! تو اآلن نمیخواد بهش فکر کنی! بذار یکی دو روز بگذره، خوب فکرات رو بکن تا ببینیم خدا چی میخواد.« خوب میدانستم مادر هم میخواهد من زودتر سر و سامان بگیرم، گرچه مثل پدر بد اخالقی نمیکرد و تنها برای خوشبختیام به درگاه خدا دعا می کرد. با برخاستن صدای اذان، وضو گرفتم و به اتاقم رفتم. چادر نمازم را که گشودم، باز بغضم شکست و اشکم جاری شد.طوری که لحظهای در نماز، جریان اشکم https://eitaa.com/ourgod