#جانشیعهاهلسنت👥♥️
#پارت21
مخملی که در زمینه زرشکی رنگشان، طرحهایی نقرهای رنگ خودنمایی میکرد.
حاال با نصب این پردههای جدید که بخش زیادی از دیوارهای خانه را پوشانده و
دامنشان تا روی فرشهای سرخ اتاق کشیده میشد، فضای خانه به کلی تغییر
کرده بود، به گونهای که خیال میکردم خانه، خانه دیگری شده است. مادر با سینی
چای به اتاق بازگشت و با گفتن »خیلی قشنگ شده!« رضایت خودش را اعالم
کرد. سپس نگاهی به در اتاق که هنوز از رفتن عبداهلل باز مانده بود، انداخت و با
تعجب پرسید: »عبداهلل هنوز برنگشته؟« که عبداهلل با چهرهای خندان از در وارد
شد. در را که پشت سرش بست، با شیطنت پرسیدم: »تو زیر زمین کی رو دیدی
انقدر خوشحالی؟!!!« خندید و گفت: »تو زیر زمین که کسی رو ندیدم، ولی تو
حیاط مجید رو دیدم!« از شنیدن نام او خندهی روی صورتم، به سرخی گونههایم
بدل شد که سا کت سر به زیر انداختم و عبداهلل همچنانکه دستش را به سمت
سینی چای دراز میکرد، ادامه داد: »کلی میوه و شیرینی و گوشت خریده بود.«
مادر با دو انگشت قند کوچکی از قندان برداشت و پرسید: »چه خبره؟ مهمون
داره؟« عبداهلل به نشانه تأیید سر فرو آورد و پاسخ داد: »آره، گفت عموش امروز از
ُ ِ ب به سالمتی!« نشان داد دل مهربانش از
تهران میاد دیدنش.« و مادر با گفتن »خ
شادی او، به شادی نشسته است.
ِ حیاط بلند شد و به دنبالش صدای
ساعتی به اذان ظهر مانده بود که صدای در
ِش میهمانان در خانه پیچید. با آمدن میهمانان آقای عادلی، مادر رو به
خوش و ب
عبداهلل کرد و پرسید: »عبداهلل! نمی ِ دونی تا کی اینجا میمونن؟« و عبداهلل با گفتن
»نمیدونم!« مادر را برای چند ثانیه به فکری عمیق فرو برد تا بالخره زبان گشود:
»زشته تا اینجا اومدن، ما دعوتشون نکنیم. اگه میدونستم چند روزی میمونن،
چند شب دیگه دعوتشون میکردم که الاقل خستگیشون در بیاد. ولی میترسم
زود برگردن...« هر بار که خصلت میهماننوازی مادر این گونه میدرخشید، با آن
همه سابقهای که در ذهنم داشت، باز هم تعجب میکردم، هرچند این تعجب
همیشه آمیخته به احساس افتخاری بود که از داشتن چنین مادری دلم را لبریز
از شعف میکرد. گوشی تلفن را برداشت و همچنانکه شماره میگرفت، زیر لب
زمزمه کرد: »یه زنگ بزنم ببینم عبدالرحمن چی میگه.« میدانستم این تلفن نه
به معنای مشورت که در مقام کسب تکلیف از پدر است. پدر هم گرچه چندان
مهماننواز و خوشرو نبود، اما در این امور، اختیار را به مادر میداد. تلفن را که قطع
کرد، رو به من و عبداهلل پرسید: »نظرتون چیه؟ امشب برای شام دعوتشون کنم؟«
که عبداهلل بالفاصله با لحنی حامیانه جواب داد: »خوبه! هر چی الزم داری بگو
برم بخرم.« و من سا کت سرم را پایین انداختم. احساس اینکه او امشب به خانه
ِ یک سفره بنشینیم، قلبم را همچون گلبرگی سبک در برابر باد،
ما بیاید و باز سر
به آرامی تکان میداد که مادر صدایم کرد: »الهه جان! پاشو ببین تو یخچال میوه
چقدر داریم؟« با حرف مادر از جا بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. با نگاهی
سطحی به طبقات یخچال متوجه شدم که باید یک خرید مفصل انجام دهیم
و به مادر گفتم :»میوه داریم، ولی خیلی پالسیده شده.« مادر نگاهی به ساعت
انداخت و گفت: »االن که دیگه وقت نمازه! نماز بخونیم، نهار رو که خوردیم
تو و عبداهلل برید، هر چی الزم میدونی بخر.« عبداهلل موبایلش را از جیبش در
آورد و گفت: »بذار من یه زنگ بزنم به مجید بگم.« که مادر ابرو در هم کشید و
گفت: »نه مادر جون! اینطوری که مهمون دعوت نمیکنن! خودم میرم در خونه
شون به عموش یا زن عموش میگم!« عبداهلل از حرکت به نسبت غیر مؤدبانهاش
َ ردها بیشتر از این انتظار نداشته باش!« کارش را به
به خنده افتاد و با گفتن »از م
بهانهای شیطنتآمیز توجیه کرد. با بلند شدن صدای اذان نماز خواندیم و برای
صرفهجویی در وقت، به غذایی حاضری اکتفا کردیم. همچنانکه ظرفهای
نهار را میشستم، فکرم به هر سمتی میرفت. به انواع میوههایی که میخواستم
بخرم، به شام و پا سفرههایی که میتوانست نشانی از کدبانویی بانوان این خانه
باشد، به تغییر چیدمانی که بتواند خانهمان را هر چه زیباتر به نمایش بگذارد و هزار
نکته دیگر، اما اضطرابی که مدام به دلم چنگ میزد، دست بردار نبود. بیآنکه
بخواهم، دلم میخواست تا میهمانی امشب به بهترین شکل برگزار شود، انگار
https://eitaa.com/ourgod
#جانشیعهاهلسنت👥♥️
#پارت22
دل بیقرارم از چیزی خبر داشت که من از آن بیخبر بودم! با تصمیم مادر، قرار
بر آن شد تا از میهمانان با سبزی پلو ماهی و خوراک میگو پذیرایی کنیم. عبداهلل
همچنانکه لیست خرید میوه و ماهی را مینوشت، رو به مادر کرد و با خنده گفت:
»نکنه ما این همه خرید کنیم، بعد اینا نیان.« که مادر پاسخ داد: »تا شما از خرید
برگردید، منم میرم دعوتشون میکنم.« سپس لبخندی زد و گفت: »بهشون میگم
ُ ِر مهر مادر، عبداهلل هم خندید و با
من کلی خرید کردم، باید بیاید.« از شیطنت پ
گفتن »پس ما رفتیم!« از اتاق بیرون رفت تا ماشین را روشن کند. چادرم را سر کردم و
دور اتاق معطل مانده بودم که مادر پرسید: »پس چرا نمیری مادر جون؟« به صورت
منتظرش خندیدم و گفتم: »آخه میخوام یه چیزی بگم ولی روم نمیشه!« با تعجب
نگاهم کرد و من ادامه دادم: »چند شب پیش که با عبداهلل رفته بودم مسجد، دیدم
ُورده. اگه اجازه میدید
این مغازه بلور فروشی سر چهار راه، گلدونهای خوشگلی ا
یه گلدون خوشگل برای روی میز پذیرایی بخرم!« از حجم احساس آمیخته به
حالت التماسی که در صدایم موج میزد، مادر راضی شد و با لبخندی جواب
داد: »برو مادر جون! هر کدوم رو پسندیدی بگیر!« جواب لبریز محبتش، لبخندی
شاد بر صورتم نشاند و با همان شادی از خانه بیرون آمدم و سوار ماشین شدم. هنوز
ماشین حرکت نکرده بود که شروع کردم: »عبداهلل! سریعتر بریم که کلی کار داریم.
ً برای ماهی و میگو برو بازار ساحلی.
باید میوه بخریم، ماهی و میگو بخریم. حتما
سبزی پلویی هم باید بخریم. بعدش هم بریم این مغازه بلور فروشی سر چهار راه
میخوام یه گلدون بخرم.« اضطراب صدایم آنقدر مشهود بود که عبداهلل خندهاش
گرفته بود. نه تنها صدایم که دغدغه میهمانی امشب، در همه فکر و ذهنم رخنه
کرده بود و وسواس در خرید تک تک میوهها، از ایرادهایی که میگرفتم، پیدا بود.
عبداهلل پا کت سیب سرخ و پرتغال و نارنگی و خیار را در صندوق عقب گذاشته
بود که به یاد یک قلم دیگر افتادم و با عجله گفتم: »وای عبداهلل! موز یادمون رفت!«
و بدون آنکه منتظر عبداهلل شوم، سرآسیمه به سمت میوه فروشی باز گشتم. زیر نور
زرد چراغهای آویخته به سقف میوه فروشی، تشخیص موز خوش رنگ و رسیده
کمی سخت بود. بالخره یکی را انتخاب کردم که چشمم به کیویهای چیده شده
ّ نگاهم را خوانده بود، زیر گوشم زمزمه
در طرف دیگر مغازه افتاد و عبداهلل که انگار رد
کرد: »الهه جان! دیگه صندوق جا نداره!« با دلخوری نگاهش کردم و گفتم: »آخه
همه میوهها نارنجی و قرمزه! کیوی هم کنارش بذاریم قشنگتر میشه!« چشمانش از
تعجب گرد شد و گفت: »الهه! خیار سبزه، موز هم زرده!« و در برابر نگاه ناراضیام
که سنگین به زیر افتاد، رو به مغازهدار کرد و گفت: »آقا! قربون دستت! یه دو کیلو
هم کیوی بده.« هزینه میوهها را حساب کرد و از مغازه خارج شدیم. مقصد بعدی
بازار ساحلی ماهی بود. با یک دنیا وسواس و خوب و بد کردن، ماهی شیر و میگو
هم خریدیم و با خرید سبزی پلویی، اسباب پذیرایی تکمیل شد و بایستی به
سراغ خرید گلدان میرفتیم. در مغازه بلور فروشی، گلدان تزئینی مورد نظرم را هم
خریدم. گلدانی که از بلورهای رنگی ساخته شده و زیر نور، هر تکهاش به یک رنگ
میدرخشید. از مغازه که خارج شدم، نگاهم را به اطراف چرخاندم که عبداهلل
پرسید: »دیگه دنبال چی میگردی؟« ابروانم را در هم کشیدم و گفتم: »گلدون
خالی که نمیشه! اینجا گلفروشی کجاس؟« و عبداهلل برای اینکه از دستم
خالص شود، گفت: »الهه جان! گلدون تزئینی که دیگه گل نمیخواد! خودش
قشنگه!« ولی من مصمم به خرید گل تازه بودم که قاطعانه جواب دادم: »ولی با گل
تازه خیلی قشنگتر میشه!« به اصرار من، چند دور زدیم تا یک گل فروشی در چهار
راه بعدی، پیدا کردیم و یک دسته گل نرگس، آخرین خرید من برای میهمانی بود.
به خانه که رسیدیم، مادر از میوههای رنگارنگی که خریده بودیم، خوشحال
شد و در جواب گالیههای شیطنتآمیز عبداهلل با گفتن »کار خوبی کردی مادر
جون!« از من حمایت کرد. عبداهلل کاپشنش را روی چوب لباسی آویخت و رو
ِ شوهر بیچارهات زیر بار خرج
به من کرد: »حاال خوبه بابات پولداره! پس فردا کمر
و مخارجت میشکنه!« که به جای من، مادر پاسخش را داد: »مهمون حبیب
خداست! خرجی که برای مهمون بکنی جای دوری نمیره!« عبداهلل تن خستهاش
را روی مبل رها کرد و پرسید: »حاال دعوتشون کردی مامان؟« مادر در حالی که
https://eitaa.com/ourgod
#جانشیعهاهلسنت👥♥️
#پارت23
برای نماز مغرب آماده میشد، جواب داد: »آره، رفتم. ولی هرچی میگفتم قبول
نمیکردن. میگفتن مزاحم نمیشیم. زن عموش خیلی زن خوشرویی بود. منم
گفتم پسرم رفته ماهی بخره، اگه تشریف نیارید ناراحت میشیم. دیگه اینجوری
که گفتم بنده خدا قبول کرد.« گلدان را از جعبه خارج کردم و دسته گل نرگس را به
همراه مقداری آب، در تنهی بلورینش جا دادم. همه جای خانه بوی تمیزی میداد
ً در نبود من و عبداهلل، مادر زحمتش را کشیده بود و حاال در میان پردههای
و ظاهرا
زیبا و چشمنوازش، به انتظار آمدن میهمانان نشسته بود.
نماز مغرب را که خواندیم، من و مادر مشغول پختن شام و آماده کردن میز
پذیرایی شدیم که پدر هم از راه رسید. عقربههای طالیی رنگ ساعت دیواری
اتاق به ساعت هشت شب نزدیک میشد و عطر سبزی پلو ماهی حسابی در اتاق
ِ اتاق زد. عبداهلل در را باز کرد و میهمانان
پیچیده بود که کسی با سر انگشت به در
با استقبال گرم مادر وارد خانه شدند. با خدای خودم عهد کرده بودم که اجازه
ندهم بار دیگر نگاهم در آیینه چشمان این مرد جوان بنشیند و باز دلم بلرزد و
از وفاداری به عهدم بود که حتی یک نگاه هم به صورتش نیانداختم، هر چند
سنگینی حضورش را روی دلم به روشنی احساس میکردم. مرد قد بلند و چهار
شانهای که »عمو جواد« صدایش میکرد، شخصی جدی و با صالبت بود و در
عوض، همسرش مریم خانم زنی خوش رو و خوش صحبت بود که حسابی با من
و مادر گرم میگرفت. فضای میهمانی به قدری گرم و صمیمی بود که حتی عمو
جواد با همه کم حرفیاش به زبان آمد و با لبخندی رو به پدر کرد: »خوش به حال
مجید که صاحب خونهی خوبی مثل شما داره!« پدر هم با نگاهی به آقای عادلی،
پاسخ محبت عمویش را داد: »خوبی از خودشه!« سپس سر صحبت را مریم خانم
به دست گرفت و گفت: »ما تعریف خونواده شما رو از آقا مجید خیلی شنیدیم.
هر وقت تماس میگیره، فقط از خوبی و مهموننوازی شما میگه!« که مادر هم
خندید و گفت: »آقا مجید مثل پسرم میمونه! خوبی و مهربونی خودشه که از ما
تعریف میکنه!« چند دقیقهای به تعارفات معمول گذشت تا اینکه پدر و عمو
جواد وارد بحث تجارت شدند و عبداهلل و آقای عادلی هم مثل همیشه با هم گرم
گرفتند، ولی صحبت در حلقه من و مادر و مریم خانم بیش از همه گل انداخته که
به لطف پروردگارم و در فضای آرام میهمانی که آ کنده از عطر گلهای نرگس شده
بود، همهی اضطرابم رخت بسته و رفته بود.
ساعتی که گذشت، سفره شام پهن شد و با به میان آمدن پای برکت خداوند،
جمع میهمانی گرمتر و صمیمیتر هم شد. مریم خانم مدام از کدبانویی مادر و
سفره آرایی من میگفت و مرتب تشکر میکرد. عمو جواد هم که به گفته خودش
هیچ گاه از میگو خوشش نمیآمد، با طعم عالی دست پخت مادر با این غذای
دریایی آشتی کرده بود و از همسرش میخواست تا دستور طبخش را از مادر بگیرد.
برایم جالب بود دو خانوادهای که هرگز یکدیگر را ندیده بودند، از دو شهر مختلف و
حتی از دو مذهب متفاوت، این چنین دوستانه دور یک سفره بنشینند و بیآنکه
ذرهای احساس غریبی کنند، با حس خوبی از آرامش و صمیمیت از روزی
پروردگارشان نوش جان کنند و خوش باشند که گویا اعضای یک خانوادهاند!
https://eitaa.com/ourgod
#تباهیات {🚶♂🔥}
بَچه مَذهَبی...بَچه بَسیجی...
اَگه فِکر میکُنی تو این شَبَکه هایِ اِجتِماعی
به گُناه نِمی اُفتی
#بِدون که سَخت دَر اِشتِباهی!
هَمین که قُبح اِرتِباط با نامَحرَم بَرات شِکَسته بِشه...
هَمین که اِحساس کُنی اَز چَت با جِنس مُخالِف هیچ اِحساسِ گُناهی نِمیکنی...
هَمین واسه شِیطان کافیه...!!😏
#کجایکاریرفیق؟!
😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️
https://eitaa.com/ourgod
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
#جانشیعهاهلسنت👥♥️ #پارت23 برای نماز مغرب آماده میشد، جواب داد: »آره، رفتم. ولی هرچی میگفتم قبو
#جانشیعهاهلسنت👥♥️
#پارت24
از صدای ضعیفی که از بیرون اتاق خواب در گوشم میپیچید، چشمانم را
ِ گشودم. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنکی که به همراه درخشش آفتاب صبح، به
ِ خوب را میداد! طعم خوش میهمانی
صورتم دست میکشید، مژده آغاز یک روز
ِ
دیشب با آن همه صفا و صمیمیت، هنوز در مذاق جانم مانده بود که سبک و سر
ِ حال از روی تختخواب بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم که دیدم صدای بیدار باش
من، صدای چرخ خیاطی بوده است. مادر گوشه اتاق نشیمن، پشت چرخ خیاطی
ُ شتی تکه پارچههای سفید، حاشیه ملحفهها را با ظرافتی
نشسته بود و میان م
هنرمندانه دوخت میگرفت. نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت نه
صبح، حسابی جا خوردم: »سالم مامان! چرا زودتر بیدارم نکردی؟« از صدای من
تازه متوجه حضورم شد و با لبخندی مهربان جوابم را داد: »سالم مادرجون! آخه
دیشب که تا دوازده داشتی ظرف میشستی و خونه رو مرتب میکردی. گفتم الاقل
صبح بخوابی.« از همدردیاش استفاده کردم و خواستم خودم را برایش لوس کنم
که با لحنی کودکانه شکایت کردم: »تازه بعد از نماز صبح هم انقدر عبداهلل سر و
صدا کرد که تا کلی وقت خوابم نبرد.« مادر با قیچی، نخهای اضافی خیاطیاش
را از پارچه برید و گفت: »آخه امروز باید میرفت اداره آموزش و پرورش. دنبال
پروندههاش میگشت.« کنارش نشستم و با نگاهی به اینهمه پارچه سفید،
پرسیدم: »مامان! اینا چیه داری میدوزی؟« به پردههای جدید اتاق پذیرایی اشاره
کرد و گفت: »برای زیر پردهها میدوزم. آخه زیر پردههای قبلی خیلی کهنه شده.
گفتم حاال که پردهها رو عوض کردیم، زیر پردهها رو هم عوض کنیم.« سپس نگاهم
کرد و با مهربانی ادامه داد: »مادر جون! من صبحونه خوردم. تو هم برو بخور. عبداهلل
صبح نون گرفته تو سفرهاس.« از جا بلند شدم و برای خوردن صبحانه به آشپزخانه
رفتم. نان و پنیر و خرما، صبحانه مورد عالقهام بود که بیشتر صبحها میخوردم.
ِ اتاق زد.
صبحانهام را خوردم و مشغول مرتب کردن آشپزخانه شدم که کسی به در
به چهارچوب در آشپزخانه رسیدم که دیدم مادر چادرش را سر کرده تا در را باز کند
ِ کار،
و با دیدن من با صدایی آهسته گفت: »آقا مجید که صبح موقع نماز رفت سر
کیه؟« و بیآنکه منتظر پاسخی از من بماند، در را گشود و پس از چند ثانیه با مریم
خانم به اتاق بازگشت. از دیدن کسی که انتظارش را نداشتم، حسابی دستپاچه
شدم. دلم میخواست او مرا با لباسهای مرتبتر و سر و وضع آراستهتری ببیند،
ولی دیگر فرصتی نبود که با اکراه از آشپزخانه خارج شدم و سالم کردم. با رویی
خوش جوابم را داد و در برابر عذرخواهیهای مادر به خاطر پهن بودن بساط
ِ صبحی مزاحمتون شدم.«
خیاطی، لبخندی زد و گفت: »شما ببخشید که من سر
و مادر با گفتن »اختیار دارید! خیلی خوش اومدید!« به من اشاره کرد تا برایشان
چای بریزم و خودش کنار مریم خانم روی مبل نشست. با سینی چای که به اتاق
بازگشتم، دیدم صحبتشان همچنان درمورد میهمانی دیشب است و
ستایشهای مریم خانم و پاسخهای متواضعانه مادر. مقابل مریم خانم خم شدم و
با گفتن »بفرمایید!« سینی چای را با احترام تعارفش کردم که به رویم خندید و
https://eitaa.com/ourgod
#جانشیعهاهلسنت👥♥️
#پارت25
گفت: »قربون دستت عزیزم! بیا بشین کارت دادم!« با شنیدن این جمله، کاسه
قلبم از اضطراب سرریز شد و سعی کردم پنهانش کنم که سینی خالی را روی میز
گذاشتم و مقابلش نشستم. از نگاه مادر هم میخواندم که کنجکاو و منتظر، چشم
به دهان مریم خانم دوخته تا ببیند چه میگوید و او با لبخندی که همیشه بر
صورتش نقش بسته بود، شروع کرد: »راستش ما به خواست مجید اومدیم بندر
عباس تا جای پدر و مادرش که نه، به جای خواهر و برادر بزرگترش باشیم.« سپس
ً اطالع دارید که پدر و مادر مجید، به رحمت
نگاهی به مادر کرد و پرسید: »حتما
خدا رفتن؟« و مادر با گفتن »بله، خدا رحمتشون کنه!« او را وادار کرد تا ادامه دهد:
ُ ب تا اون موقع که عزیز جون زنده بودن، جای مادرش بودن و بعد از فوت ایشون،
»خ
جواد غیر از عمو، مثل برادر بزرگترش بود. حاال هم روی همون احساسی که مجید
به جواد داشت از ما خواست که بیایم اینجا و مزاحم شما بشیم.« از انتظار شنیدن
چیزی که برایش این همه مقدمه چینی میکرد، قلبم سخت به تپش افتاده و او
همچنان با چشمانی آرام و چهرهای خندان میگفت: »إنشاءاهلل که جسارت ما رو
ُ ب سنت اسالمه و ما بزرگترها باید کمک کنیم.« مادر مثل
میبخشید، ولی خ
اینکه متوجه منظور مریم خانم شده باشد، با لبخندی ملیح صحبتهای او را
َ ر میزد،
َ ر پ
دنبال میکرد و من که انگار نمیخواستم باور کنم، با دلی که در سینهام پ
سر به زیر انداخته و انگشتان سردم را میان دستان لرزانم، فشار میدادم که سرانجام
حرف آخرش را زد: »راستش ما مزاحم شدیم تا الهه خانم رو برای مجید خواستگاری
کنیم.« لحظاتی جز صدای سکوت، چیزی نمیشنیدم که احساس میکردم
گونههایم آتش گرفته و تمام ذرات بدنم میلرزد. بیآنکه بخواهم تمام صحنههای
ُ ر خاطره مقابل چشمانم ورق میخورد و وجودم را لبریز از
دیدار او، شبیه کتابی پ
خیالش میکرد که ادامه صحبت مریم خانم، سرم را باال آورد: »ما میدونیم که شما
اهل سنت هستید و ما شیعه. قبل از اینم که بیایم بندرعباس، جواد خیلی با
مجید تلفنی صحبت کرد. اما نظر مجید یه چیز دیگهاس.« و من همه وجودم
گوش شده بود تا نظر او را با همه وجودم بشنوم: »مجید میگه همه ما مسلمونیم!
البته من و جواد هم به این معتقدیم که همه مسلمونا مثل برادر میمونن، ولی خب
اختالفات مذهبی رو هم باید در نظر گرفت. حتی دیشب هم تا نصفه شب، مجید
و جواد با هم حرف میزدن. ولی مجید فکراشو کرده و میگه مهم خدا و قبله و قرآنه
که همهمون بهش معتقدیم!« سپس به چشمان مادر نگاه کرد و قاطعانه ادامه داد:
»حاج خانم! مجید تمام عمر روی پای خودش بزرگ شده و به تمام معنا مثل یه مرد
زندگی کرده! وقتی حرفی میزنه، روی حرفش میمونه! یعنی وقتی میگه اختالفات
ً تأثیری نداره!« مادر با
ِ مذهبی تو زندگی با همسرش تأثیری نداره، واقعا
جزئی
چمشانی غرق نگرانی، به صورت مریم خانم خیره مانده و کالمی حرف نمیزد. اما
ِ بار احساس، کمر خم کرده و بیرمق به زیر افتاده بود که مریم خانم به
نگاه من زیر
نگاه ثابت مادر، لبخند مهربانی زد و گفت: »البته از خدا پنهون نیس، از شما چه
پنهون، از دیشب که ما اومدیم و شما رو دیدیم، به این وصلت هزار بار مشتاقتر از
ُرده!« و با شیطنتی محبتآمیز
قبل شدیم. بخصوص دختر نازنین تون که دل منو ب
ادامه داد: »حیف که پسر خودم کوچیکه! وگرنه به جای مجید، الهه جون رو برای
پسر خودم خواستگاری میکردم!« از حرفش لبخند کمرنگی بر لبان مادر نشست و
ُ ر از تردیدش، مریم خانم برای معرفی هر چه بیشتر آقای عادلی
در برابر چشمان پ
ُ ب شاید فکر کنید من فامیلش
ادامه داد: »حاج خانم! من هر چی از مجید بگم، خ
هستم. ولی شاید تو این چند ماهی که اینجا بوده تا یه حدودی باهاش آشنا شده
ُ ب از یه سالگی
باشین. شاید سا کت و کم حرف باشه، ولی مرد کار و زندگیه! خ
پیش عزیز بود، ولی همین که از آب و گل در اومد، کسی که مواظبش نبود، هیچ،
تازه مرد خونه عزیز هم بود و همه جوره هوای عزیز رو داشت. بعدش هم که عزیز
عمرش رو داد به شما، شد مرد زندگی خودش! نمیگم خیلی اهل مستحبات و
نماز شب و ختم قرآنه، نه! ولی رو سرش قسم میخورم، چون از بچگی یاد گرفته به
ِ خدا حتی نزدیک هم نشه!« مادر که تازه از ال ک سکوتش در آمده بود، به
حرام
نشانه تأیید صحبتهای مریم خانم، سر تکان داد و گفت: »حق با شماس! این
چند ماهه ما از آقا مجید غیر از سر به زیری و آقایی هیچ چی ندیدیم.« و باز سا کت
https://eitaa.com/ourgod
#جانشیعهاهلسنت👥♥️
#پارت26
شد تا مریم خانم ادامه دهد: »از نظر مالی هم شاید وضع آنچنانی نداشته باشه، ولی
تا دلتون بخواد اهل کاره. وقتی لیسانسش رو گرفت، تو تهران تو یه شرکت کار
میکرد که خب کفاف خرج زندگی خودش و عزیز رو میداد. بعد از فوت عزیز هم
با پولی که جمع کرده بود، تونست یه جایی رو تو تهران اجاره کنه. بعد هم با همون
پول اومد اینجا خدمت شما. االن سرمایه چندانی نداره، مگه همین پساندازی
ُ ب خدا بزرگه. إنشاءاهلل به زندگی شون برکت
که این مدت کنار گذاشته. ولی خ
میده.« که مادر لبخندی زد و با فروتنی پاسخ داد: »این حرفا چیه مریم خانم! خدا
روزی رسونه! خدا هیچ بندهای رو بدون روزی نمیذاره! ولی... راستش من
غافلگیر شدم. اجازه بدید با باباش هم صحبت کنم.« مریم خانم که با شنیدن این
جمله، قدری خیالش راحت شده بود، با لبخندی شیرین جواب داد: »خواهش
میکنم. شما با حاج آقا صحبت کنید. من فردا صبح خدمت میرسم ازتون
جواب میگیرم.« سپس در حالیکه چادرش را مرتب میکرد تا بلند شود، رو به مادر
کرد و حرف آخرش را با قاطعیت زد: »حاج خانم، این تفاوت مذهبی برای مجید
ِ شما کرده، خانمی و
ِ گل
ً ِ مطرح نیس! چیزی که مجید ما رو شیفته دختر
اصال
نجابت الهه جونه!« سپس به رویم خندید و همچنانکه بلند میشد، گفت: »که
البته حق داره!« هرچند در دریای دلم طوفانی به پا شده و در و دیوار جانم را به هم
میکوبید، اما در برابر تمجید بیریایش، به زحمت لبخندی زدم و به احترامش از
جا بلند شدم. مادر هم همانطور که از روی مبل بلند میشد، جواب داد :»خوبی
و خانمی از خودتونه!« سپس به چای دست نخوردهاش اشارهای کرد و گفت:
»چیزی هم که نخوردید! الاقل میموندید براتون میوه بیارم.« به نشانه احترام دست
به سینه گذاشت و با خوشرویی جواب داد: »قربون دستتون! به اندازه کافی دیشب
زحمت دادیم!« سپس دست مادر را گرفت و با صدایی لبریز از اشتیاق ادامه داد:
»إنشاءاهلل بهزودی خدمت میرسیم و حسابی مزاحمتون میشیم!« و با بدرقه گرم
مادر از اتاق بیرون رفت. با رفتن او، پاهایم سست شد و دوباره روی مبل نشستم.
مادر با گامهایی کند و سنگین بازگشت و مثل من سرجایش نشست.
https://eitaa.com/ourgod
#تلنگرانہ
خدایۍاینفضایمجازیچیـه
کـهمابھـشدلبستیم💔!
غرقشدیمتوش...
یادمهقبلامیگفتن :
دنیاتو ولکن ؛ آخرتتروبچسب
اما...
الانمیگـم :
فضاےِمجازیرو ولکن
دنیاتوبسازواسهآخرتمشتۍ(:✌️🏼
#آخرتتتباھنشه
https://eitaa.com/ourgod