eitaa logo
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
740 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
58 فایل
•﷽• •ٺوآدم نیستے🧕 •این ࢪاخدادࢪگوش مݩ گفتہ🌻🌱 •ببیݩ بیرون زدھ از زیرچادربال پروازت💕 شـــــ🌿ـڔۉطـ https://eitaa.com/shorotdokhtarychadoryam ناشناس نظرت بگو جانا😍 https://harfeto.timefriend.net/17114397532647
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 این دومین دفعه ای بود که حس می کردم دستهای مردونه اش رو دومین دفعه بعداز اون اولین باری که بعد خطبه عقد به اصرار عمه دستم گم شد بین دستهای مردونه اش که سرد بود نه با اون گرمای معروف درست مثل امشب ! نگاه امیر علی زیر چشمی و متعجب چرخید روی دستهامون و من چه ذوقی کردم چون نگاه عمو احمد و عمو اکبر روی ماست نمیتونه دستش رو از زیر دستم بکشه بیرون ! بازم قلبم فرمان دادو من فشار آرومی به انگشتهاش دادم ... امیر علی سریع سر چرخوند و نگاهش به نگاهم قفل شد و دستش زیر انگشتهام مشت! لبخند محزونی نشست روی لبم و آروم به امیر علی که منتظر بود دستم رو بردارم گفتم: نامحرم که نیستم هستم؟ بازم اخم کردو با دلخوری گفت: محیا حاال حواس هیچ کس به ما نبود و همه گرم صحبت... نگاهم رو دوختم به دستهامون... آرزو داشتم این لحظه ها رو!...نوازش گونه انگشتهام رو کشیدم روی دست مشت شده اش و قلبم رو بی تاب تر کردم! _برمیدارم دستم و بازکن اون اخم ها رو یادم افتاد ازمن متنفری! نمیدونم صدام لرزید یا نه ولی حس کردم دوباره چرخیدن نگاه امیرعلی رو, روی صورتم ...ولی من جرئت نکردم سربلند کنم قلب بی تاب و فشرده ام هشدار میدادچشمهام آماده باریدنه! عمو احمد دوباره سوئیچ پرایدی رو که تازه خریده بود به جای اون پیکان قدیمی بامزه اش که من خیلی دوستش داشتم وکلی خاطره, داد به امیر علی و رو به من گفت: محیا جان خونه ما نمیای دخترم؟ مثل بچه ها داشتم عقب جلو میشدم و کنار عطیه وایستاده بودم_ نه مرسی عمو جون دیگه دیروقته میرم خونه. عمه نزدیکم اومد _خب بیا بریم شب خونه ما بمون عمه... من خودم به هادی زنگ میزنم! نمیدونم چرا خجالت کشیدم و لپهام گل انداخت ... عطیه بلند خندید_ اوه چه خجالتی هم میکشه حاال...خوبه یک شب درمیون خونه ما می خوابیدی ها حاال که بهتره دیونه دیگه نامحرمم نداری! https://eitaa.com/ourgod
👥♥️ مخملی که در زمینه زرشکی رنگشان، طرحهایی نقرهای رنگ خودنمایی میکرد. حاال با نصب این پردههای جدید که بخش زیادی از دیوارهای خانه را پوشانده و دامنشان تا روی فرشهای سرخ اتاق کشیده میشد، فضای خانه به کلی تغییر کرده بود، به گونهای که خیال میکردم خانه، خانه دیگری شده است. مادر با سینی چای به اتاق بازگشت و با گفتن »خیلی قشنگ شده!« رضایت خودش را اعالم کرد. سپس نگاهی به در اتاق که هنوز از رفتن عبداهلل باز مانده بود، انداخت و با تعجب پرسید: »عبداهلل هنوز برنگشته؟« که عبداهلل با چهرهای خندان از در وارد شد. در را که پشت سرش بست، با شیطنت پرسیدم: »تو زیر زمین کی رو دیدی انقدر خوشحالی؟!!!« خندید و گفت: »تو زیر زمین که کسی رو ندیدم، ولی تو حیاط مجید رو دیدم!« از شنیدن نام او خندهی روی صورتم، به سرخی گونههایم بدل شد که سا کت سر به زیر انداختم و عبداهلل همچنانکه دستش را به سمت سینی چای دراز میکرد، ادامه داد: »کلی میوه و شیرینی و گوشت خریده بود.« مادر با دو انگشت قند کوچکی از قندان برداشت و پرسید: »چه خبره؟ مهمون داره؟« عبداهلل به نشانه تأیید سر فرو آورد و پاسخ داد: »آره، گفت عموش امروز از ُ ِ ب به سالمتی!« نشان داد دل مهربانش از تهران میاد دیدنش.« و مادر با گفتن »خ شادی او، به شادی نشسته است. ِ حیاط بلند شد و به دنبالش صدای ساعتی به اذان ظهر مانده بود که صدای در ِش میهمانان در خانه پیچید. با آمدن میهمانان آقای عادلی، مادر رو به خوش و ب عبداهلل کرد و پرسید: »عبداهلل! نمی ِ دونی تا کی اینجا میمونن؟« و عبداهلل با گفتن »نمیدونم!« مادر را برای چند ثانیه به فکری عمیق فرو برد تا بالخره زبان گشود: »زشته تا اینجا اومدن، ما دعوتشون نکنیم. اگه میدونستم چند روزی میمونن، چند شب دیگه دعوتشون میکردم که الاقل خستگیشون در بیاد. ولی میترسم زود برگردن...« هر بار که خصلت میهماننوازی مادر این گونه میدرخشید، با آن همه سابقهای که در ذهنم داشت، باز هم تعجب میکردم، هرچند این تعجب همیشه آمیخته به احساس افتخاری بود که از داشتن چنین مادری دلم را لبریز از شعف میکرد. گوشی تلفن را برداشت و همچنانکه شماره میگرفت، زیر لب زمزمه کرد: »یه زنگ بزنم ببینم عبدالرحمن چی میگه.« میدانستم این تلفن نه به معنای مشورت که در مقام کسب تکلیف از پدر است. پدر هم گرچه چندان مهماننواز و خوشرو نبود، اما در این امور، اختیار را به مادر میداد. تلفن را که قطع کرد، رو به من و عبداهلل پرسید: »نظرتون چیه؟ امشب برای شام دعوتشون کنم؟« که عبداهلل بالفاصله با لحنی حامیانه جواب داد: »خوبه! هر چی الزم داری بگو برم بخرم.« و من سا کت سرم را پایین انداختم. احساس اینکه او امشب به خانه ِ یک سفره بنشینیم، قلبم را همچون گلبرگی سبک در برابر باد، ما بیاید و باز سر به آرامی تکان میداد که مادر صدایم کرد: »الهه جان! پاشو ببین تو یخچال میوه چقدر داریم؟« با حرف مادر از جا بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. با نگاهی سطحی به طبقات یخچال متوجه شدم که باید یک خرید مفصل انجام دهیم و به مادر گفتم :»میوه داریم، ولی خیلی پالسیده شده.« مادر نگاهی به ساعت انداخت و گفت: »االن که دیگه وقت نمازه! نماز بخونیم، نهار رو که خوردیم تو و عبداهلل برید، هر چی الزم میدونی بخر.« عبداهلل موبایلش را از جیبش در آورد و گفت: »بذار من یه زنگ بزنم به مجید بگم.« که مادر ابرو در هم کشید و گفت: »نه مادر جون! اینطوری که مهمون دعوت نمیکنن! خودم میرم در خونه شون به عموش یا زن عموش میگم!« عبداهلل از حرکت به نسبت غیر مؤدبانهاش َ ردها بیشتر از این انتظار نداشته باش!« کارش را به به خنده افتاد و با گفتن »از م بهانهای شیطنتآمیز توجیه کرد. با بلند شدن صدای اذان نماز خواندیم و برای صرفهجویی در وقت، به غذایی حاضری اکتفا کردیم. همچنانکه ظرفهای نهار را میشستم، فکرم به هر سمتی میرفت. به انواع میوههایی که میخواستم بخرم، به شام و پا سفرههایی که میتوانست نشانی از کدبانویی بانوان این خانه باشد، به تغییر چیدمانی که بتواند خانهمان را هر چه زیباتر به نمایش بگذارد و هزار نکته دیگر، اما اضطرابی که مدام به دلم چنگ میزد، دست بردار نبود. بیآنکه بخواهم، دلم میخواست تا میهمانی امشب به بهترین شکل برگزار شود، انگار https://eitaa.com/ourgod