eitaa logo
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
738 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
58 فایل
•﷽• •ٺوآدم نیستے🧕 •این ࢪاخدادࢪگوش مݩ گفتہ🌻🌱 •ببیݩ بیرون زدھ از زیرچادربال پروازت💕 شـــــ🌿ـڔۉطـ https://eitaa.com/shorotdokhtarychadoryam ناشناس نظرت بگو جانا😍 https://harfeto.timefriend.net/17114397532647
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 یک گوله آرامش قل خورد توی وجودم و لبخند زدم و و دستش رو که ثابت شده بود روی گونه ام بوسیدم اخم مصنوعی کردو بازم اعتراض_محیا خانوم! ل*ب چیدم و تخس گفتم: خب چیه ذوق کردم ...اولین دفعه ایه که دلت برای من تنگ میشه بعد این همه مدت نگاهش گم شد توی نگاهم_ ببخش محیا...میدونم ولی خب من....یعنی... پریدم وسط حرفش و نزاشتم ادامه بده قصدم اصال گله نبود که ناراحتش کنم!برای همین با شوخی گفتم:منم خیلی دلم برات تنگ شده بود بازم معرفت تو که اومدی دیدنم ! من که هر وقت دلم تنگ شد فقط بهت زنگ زدم ! لبخند تلخی نشست روی صورتش – که اونم همیشه من ... ادامه حرفش رو خورد و پوفی کشید...نمیدونستم یک جمله اینجوری بهم میریزه امیرعلی رو! زل زد توی چشمهام_داره دوماه میگذره از عقدمون و من هنوز یک بار درست و حسابی نبردمت￾بیخیال گذشته دیگه...باشه؟! گردش... خب بابا دیگه نمیتونه مثل قدیم سرپا باشه و کارها گردن منه ...من وببخش محیا نمیتونم دوران عقد پر خاطره ای برات بسازم مثل بقیه...دیگه حاال میترسم از پشیمون شدنت! این دومین گوله آرامش بود یعنی االن نفسهام بند شده بود به نفسهاش که میترسید از پشیمونیم که من مطمئن بودم اتفاق نمی افته؟؟! آروم گفتم: همین که هستی خوبه ...همین که حس کنم دوستم داری لحظه لحظه هایی رو که باهات هستم برام میشه خاطره ...من نمی خوام مثل بقیه باشیم می خوام خودمون باشیم... محیا قربون این گرفتاربودن و خستگیت ... تکونی خورد از این قربون صدقه رفتن ساده وصمیمیم و ل*ب زد_خدا نکنه دستش رو که بین دو دستم حصار کرده بودم فشار آرومی دادم و گفتم: همین که با همه خستگیت اومدی اینجا و همیشه لبخند رو لبته برام دنیا دنیا می ارزه حاظرم همیشه تو خونه بمونم و بیرون https://eitaa.com/ourgod
❤️🍃 نرم ولی تو باشی و فکرت مال من باشه!مگه فقط گردش رفتن و خوش گذرونی خاطره میسازه وقتی دلنگرانم میشی برام میشه خاطره! لبخند محوی صورتش و پر کرد که گفتم: میدونی امیرعلی از وقتی فهمیدم دوست دارم؛ همیشه بایک رویا خوابیدم ... اینکه تو خسته بیای خونه و دستها و لباسهات کثیف باشه و من کمکت کنم دستهات رو بشوری... بهت بگم خسته نباشی یک کمم غربزنم چرا لباست کثیف شده... ! آروم خندیدو زیرلبی گفت: دیونه ای ؟! همه دنبال یک شوهر نمونه میگردن که با افتخار کنارش قدم بردارن اونوقت تو آرزوی شستن دستهای سیاه و لباس کثیفم و داشتی؟ نگاهم رو از چشمهایی که حاال برق میزدن گرفتم و خیره شدم به دکمه های ریز و سفید سر آستینش _ افتخار میکنم کنارت قدم بردارم چون میدونم یک شوهر واقعی هستی که میتونم بهت تکیه کنم ...داشتن ظاهر مدو مارک که فقط چشم پرکنه به درد من نمی خوره ...چیزی که من و خوشحال میکنه اینه که تو باهمون دستهای سیاهت عجله کنی بیای دنبالم برای اینکه من توی شب معطل نشم...خیالم راحته اگه جایی کارم گره بخوره یا جایی باشم که بترسم و بهت زنگ بزنم سریع خودت رو بهم میرسونی و من به جون می خرم اون لباسهای سیاه کارت رو که از عجله یادت رفته باشه دربیاری...میشه برام افتخار که برات مهم بودم ! دستش مشت شد بین دست هام ..نمیدونم چرا کالفه شد ! نگاهش به زانوهاش بود و نفس میکشید عمیق ولی آروم و شمرده ! خواست حرفی بزنه که صدای محسن بلند شد که در جواب مامان تازه رسیده می گفت _آقا امیرعلی پیش محناست دستش از بین دستم کشیده شدو ایستاد... خیلی با عجله گفت:ان شاهلل بهتر باشی ...من دیگه برمحتی مهلتم نداد برای خداحافظی دوروز گذشته بود و من هنوز فکر می کردم چرا اون شب امیرعلی زود گذاشت و رفت و حتی روز بعد فقط یک احوالپرسی ساده ازم کرد ...نمیفهمیدم چرا یکدفعه امیرعلی مهربون شده ,میشد امیرعلی قدیمیه اول عقدمون ...نمی دونم یعنی اون شب من حرفی زدم که ناراحت شد؟ https://eitaa.com/ourgod
❤️🍃 کالسم تموم شده بود و با بدنی که بی حال بود به خاطر سرماخوردگیه دوروز پیش, پله هارو آروم آروم پایین می اومدم با ویبره رفتن گوشیم توی جیب مانتوم اون رو برداشتم و تماس رو وصل کردم _علیک سالم عطیه خانوم چه عجب یاد ما کردی؟ عطیه_علیک سالم عروس ...بهتری ؟ به دیار باقی نشتافتی هنوز؟ _به کوری چشم تو حالم خوبه خوبه ...حاال فرمایش؟ _عرض کنم خدمتت که ...حاال جدی جدی خوبی؟ _کوفت عطیه حرفت و بزن... دارم از خستگی میمیرم سه کالس پشت سرهم داشتم االن تازه دارم میرم خونه _خب حاال کوه که نکندی پوفی کردم _قطع می کنم ها عطیه_تو غلط می کنی گوشی رو روی خواهر شوهرت قطع کنی بی حیا بلند گفتم: عطی خندید_درد ...نگو عطی آخر یکبار سوتی می دی جلوی امیرعلی ... خب عرضم به حضورت که با اون اخالق زمبه ایت کشیده گفتم: بی تربیت قهقه زد_ مامان گفت فردا نهار بیای اینجا دلخور بودم از امیرعلی_نه ممنون صداش مسخره شد_ وا چرا آخه؟ افتخار نمیدین یا دارین ناز می کنین ؟ گفته باشم خریدار نداره نیومدی هم بهتر! وارد حیاط دانشگاه شدم- کشته مرده این مهمون دعوت کردنتم - من همین مدلی بلدم میای دیگه؟ https://eitaa.com/ourgod
❤️🍃 نفسم روباصدا بیرون دادم و بخار بزرگی جلوی دهنم شکل گرفت:باشه ممنون از عمه تشکر کن - خب دیگه خیلی حرف میزنی از درسهام افتادم اگه رتبه ام خراب بشه امسال, گردن تو! - نکه خیلی هم درس خونی - از تو درس خون ترم ...خداحافظ محی جون خندیدم- خداحافظ دیوونه خودتیی گفت و تماس قطع شد خوبی صحبت باعطیه این بود حسابی حال و هوات رو عوض میکرد... ازحالت غم زده بیرون اومدم و باصورت خندونی به آسمون گرفته نگاه کردم... چه قدر دلم برف و بارون میخواست! رسیدم به قسمت شلوغ حیاط دانشگاه ... انگار همیشه تو این محوطه پر ازدرخت کاج که توی زمستونم سبز بود , بعد کالس همه اینجا کنفرانس میزاشتن ...قدمهام رو تند کردم ولی یک دفعه تحلیل رفت همه توانم ! امیرعلی بود آره خودش بود ! باور نمی کردم اینجا باشه...متوجه من نشد و قدمهاش رو تند کرد سمت خروجی دانشگاه! نفهمیدم چطور شروع کردم به دوییدن و داد زدم_ امیر علی ..امیرعلی صدام رو شنید و ایستاد نگاه خیلی ها چرخید روی من که مثل بچه ها با هیجان میدویدم و امیرعلی که باصدای من وایستاد! سرعتم این قدر زیاد بود که محکم خوردم به امیرعلی ...صدای پوزخند و تمسخر اطرافیانم رو شنیدم و متلک هایی رو که من و نشونه رفته بود ...ولی مگرمهم بود وقتی امیرعلی اینجا بود! سرزنش گر گفت: چه خبره محیا یادم رفته بود دلخوربودنم با لبخند یک قدم عقب رفتم و به صورتش نگاه کردم _ببخشید دیدم داری میری فکر کردم البد با خودت گفتی من رفتم...اومدی دنبال من؟ به موهاش دست کشید و با کمی مکث گفت:خب راستش آره https://eitaa.com/ourgod
❤️🍃 باهاش هم قدم شدم و بیرون اومدیم که گفت:یکی از مشتری هامون ماشینش اینجا خاموش کرده بود زنگ زد اومدم اینجا ...میدونستم امروز کالس داری گفتم منتظرت بمونم باهم بریم ولی اصال حواسم به سرووضعم نبود کاش نمی.... صدای پراز تردیدش رو نمی خواستم ... سرخوش پریدم وسط حرفش _مرسی که موندی باهم بریم نگاهش رو چرخوند توی صورتم و روی چشمهام ثابت شد و آروم گفت : ماشین ندارم لحن امیرعلی کنایه داشت نگاهی به خیابون خلوت انداختم و دستم رو دور بازوش حلقه کردم – چه بهتر با اتوبوس میریم ...اتفاقا خیلی هم کیف داره نگاهش میخ چشمهای خندونم بود – با این سرو وضعم با من سوار اتوبوس میشی؟ دستش رو رها کردم و یک قدم عقب عقب رفتم و امیرعلی وایستاد- مگه سرو وضعت چشه؟ شروع کردم به تکوندن خاک شلوارش و لباسش- فقط یکم خاکی بود که االن حل شد لکه لباست هم که کوچیکه هنوزم نگاهش مات بود و خودش ساکت ...به دستهاش نگاه کردم- بریم یک آب معدنی بخریم دستهات روبشور بریم که از آخرین سرویس اتوبوس جا میمونیم ها! نفس عمیق بلندی کشید-محیا؟؟ لبخند نمی افتاد از لبم – بله آقا ؟ سرش رو تکون داد-هیچی ! یک شیشه آب معدنی کوچیک خریدو من روی دستهاش آب ریختم و کمک کردم تا اون لکه سیاه و چرب کف دستش که بی صابون پاک نمیشد از بین بره ! دستهای خیسش رو تکوند که من لبه چادرم رو باال آوردم و شروع کردم به خشک کردن دستهاش ...خواست مانع بشه که گفتم:چادرم تمییزه صداش گرفته بود- می دونم نمی خوام خیس بشه https://eitaa.com/ourgod
❤️🍃 _خب بشه مهم نیست ! هوا سرده دستهات خیس باشه پوستت ترک می خوره ! بی هوا دستهام رو محکم گرفت – بهتری؟ چین انداختم به پیشونیم ولی لحنم تلخ نبود بیشتر مثل بچه ها گله کردم ! - چه عجب یادت افتاد ...خوبم بی معرفت! فشار آرومی به دست هام داد – ببخشید راستش من ... -باز چی شده امیرعلی ؟ اون شب حرف بدی زدم که به دل گرفتی؟ لبهاش رو برد توی دهنش و باناراحتی روی هم فشارشون داد که رنگ دور لبش سفید شد! - نه محیاجان نه -پس چرا بازم یکدفعه ... پریدوسط حرفم – بهت می گم ولی االن نه ...بریم؟ به نشونه موافقت لبخند نصفه نیمه ای زدم و همراه امیرعلی قدم هام رو تند کردم تا به ایستگاه اتوبوس برسیم چون آخرین خط داشت میرفت مثل بچه ها پاهام رو تکون میدادم واز شیشه بزرگ به بیرون خیره شده بودم و امیرعلی ساکت و متفکر کنارم نشسته بود . پر ناز ولی آروم گفتم: امیرعلی؟؟ بدون اینکه تغییری تو مسیر نگاهش بده آرومتر از من به خاطر سکوت اتوبوس ومسافرای کمترش گفت: جونم؟ لبهام به یک خنده باز شد و یادم رفت چی می خواستم بگم ! به خاطر سکوتم سربلند کردو با پرسش به چشمهام خیره شد...باصدایی که نشون میداد خوشحال شدم از جونم گفتنش؛ گفتم: میشه دستت رو بگیرم؟؟!!! https://eitaa.com/ourgod
❤️🍃 لبخند محوی جا خوش کرد کنج لبش ...به جای جواب انگشتهاش رو جا کرد بین انگشتهام و دستم رو فشار نرمی داد ...هنوز نگاهش روی صورتم بود و حاال چشمهامم خوشحالیم رو نشون میداد ل*ب زدم_ ممنون نگاهش رو دوخت به دستهامون و انگشت شصتش نوازش می کرد پشت دستم رو! - من ممنونم خواستم بپرسم چرا ولی وقتی سرچرخوند نگاهش بهم فهموند االن نباید چیزی بپرسم! بالشت و پرت کردم سمت عطیه _جمع کن دیگه اون کتابها رو حوصله ام سررفت باته مدادش شقیقه اش رو خاروند- برم کفگیربیارم برات هم بزنیش سر نره خوشحال از اینکه جواب سوال تستیش رو پیدا کرده گفت: ببینم تو امروز میزاری من چهارتا تست￾بامزه! بزنم یانه؟ کردی دعوتم کردی￾جون محیا امروز بیخیال این کتابهای تست شو... تو که می خواستی کله ات و بکنی تو کتاب غلط ابروهاش رو باالداد-مگه من دعوت کردم مامانم دعوتت کرده حاال هم خفه ببینم چی به چیه! اصال تو چرا اینجایی؟ پاشو برو پیش امیرعلی ! پوفی کردم- نهار که خورد سریع رفت تعمیرگاه عطیه- خب برو پیش مامان بابا! اوفی کرد و اومد چیزی بگه که صدای زنگ در خونه بلند شد – آخیش پاشو برو شوهرت اومد￾به زور می خوای از اتاقت بیرونم کنی نه؟ عمه و عمو خوابیدن لبخند دندونمایی زدم – چه بهتر تو هم این قدر تست بزن که جونت درآد https://eitaa.com/ourgod
❤️🍃 بالشت و برداشت پرت کنه سمتم که سریع دویدم بیرون و همون طور پا برهنه کف حیاط سرد دویدم و بدون اینکه بپرسم کیه درو باز کردم ! امیرعلی با دیدنم ابروهاش باال پرید و سریع اومد تو خونه و درو بست -محیا این چه وضعیه تو اصال نپرسیدی کیه و همینجوری درو باز کردی ...اومدی و من نبودم اونوقت قرار بود چیکار کنی؟ لحن سرزنشگرش باعث شد به خودم نگاهی بندازم ...هی بلندی گفتم ...روسری که نداشتم و بافت تنم هم آستین سه ربع بود ! ل*ب پایینم و گزیدم و مثل بچه ها سرم و انداختم پایین – ببخشید حواسم نبود! چونه ام رو گرفت و سرم وباال آورد- خب حاال دفعه بعد حواست باشه لبخندی زد- حاال چرا پا برهنه تو خونمون دمپایی پیدا نمیشه؟! لبخند دندون نمایی زدم-از دست عطیه فرار کردم می خواست با بالشت من و بزنه خندید –امان از شما دوتا ...حاال بیا بریم تو خونه... پاهات یخ زد! رفتیم سمت اتاقش- راستی چه زود اومدی بعد نهار این قدر باعجله رفتی گفتی کار داری که گفتم دیگه نمیای در چوبی رو باز کردو منتظر شد من اول برم-کارم و انجام دادم و اومدم چون می خواستم باهات حرف بزنم هم متعجب شدم ..هم خوشحال ... کف اتاق نشستم و به بالشت پشت سرم تکیه دادم – راجع به چی اونوقت؟ به لحن فضولم خندید و شروع کرد به باز کردن دکمه های لباسش- میگم... اجازه بده لباسم و عوض کنم نیم خیز شدم- برم بیرون؟ خم شد... با یک خنده که حاصل تعارف الکی من بود بینی ام رو کمی کشید! https://eitaa.com/ourgod
❤️🍃 -نمی خواد بشین! از لحن شیطونش خنده ام گرفت...امروز چه قدر عجیب شده بود امیر علی و چه قدر خوب! نگاهم و دوختم به فرش و سربلند نکردم ... گیج به امیرعلی که لباس عوض کرده بود نگاه کردم و بی اختیار پاهام صاف شد و امیرعلی سرش￾پاهات و دراز می کنی؟ رو گذاشت روی پام! لبخندی روی لبش بود و من هنوز شکه شده از کارش! هنوز باورم نمی شد این صمیمیتش رو .. با لبخند پر رضایتی که به صورتش می پاشیدم فقط یک￾اذیت میشه پات؟! کلمه تونستم بگم :نه نگاهش رو از چشمهام گرفت و نفسش رو بیرون داد _خوبه... راستش خیلی خسته ام از صبح وایستاده ام ...بدت که نمیاد اینجوری حرف بزنیم؟! اختیار زبونم از دستم در رفت و عشق قدیمیم توی قلبم جوشید ...باصدای گرم و آرومی گفتم: قربون اون خستگیت برم اگه خوابت میاد... انگشت اشاره اش نشست روی لبم تا سکوت کنم...امروز واقعا گیج شده بودم از رفتارش -خوابم نمیاد ... نتونستم خنده سرخوشم رو کنترل کنم و لبهام که به خنده باز شد انگشتش رو ب *و*س*ه* کوتاهی زدم که امیرعلی هم خندید جمع کردم لبهام رو-ببخشید بفرمایید سرپا گوشم￾میزاری حرف بزنم ؟ کمی سکوت کرد و نگاهش به دیوار سفید روبه رو بود ... https://eitaa.com/ourgod
❤️🍃 کردم... غرق خوشی شدم ...درسته همه اون بدبین بودنم خونه بابابزرگ از بین رفت ...ولی￾شبی که سرما خورده بودی و اومدم پیشت ...وقتی اون حرفها رو زدی خیلی حس خوبی پیدا نمیدونم چی شد محیا که یکدفعه با خودم گفتم نکنه تو از روی عشقی که تو بچه گی به من داشتی و رویاهایی که بافتی همه چی رو ساده می گیری ...با خودم گفتم نکنه تو واقعیت کم بیاری.... دیشب که مجبور شدم بیام نزدیک دانشگاهت یک فکری به سرم زد ...ماشین خاموش شده کاری نداشت ولی خب من از عمد حسابی لباسهام وخاکی کردم ...میدونم بچگی کردم ولی خب می خواستم ببینم اگه من و بیرون از خونه اینجوی ببینی بازم خوشحال میشی از حضورم یا با خجالت سعی می کنی از من دور بشی! نگاهش رو از دیوار گرفت و دوخت توی چشمهام و من با همه محبتی که به قلبم سرازیر شده بود؛ لبخندی نگاهش و مهمون کردم! – خب نتیجه؟ لبخند محوی صورتش و پر کرد که دستم رو نوازش گونه کشیدم روی موهاش ...لبخندش عمق گرفت و ل*ب زد –من وببخش محیا ... تودیشب جوری ازدیدنم خوشحال شدی که اول اصال متوجه لباسهای نامرتبم نشدی! به نوازش موهاش ادامه دادم و آروم گفتم: دوستت دارم هیچ وقت به این حرفی که از ته قلبم می گم شک نکن! یک بی تابی توی نگاهش حس کردم که سریع چشمهاش رو بست و بعد چند ثانیه باز کرد – میبخشی من و ؟ دستم رو شونه وار کشیدم بین موهاش – کاری نکردی که منتظر بخشش منی دست مشت شده اش اومد جلو صورتم و بازشد...یک آویز باشکل پروانه شروع کرد تو هوا تکون خوردن ذوق زده گفتم: وای امیرعلی مال منه؟ لبخند مهربونی زد به ذوق کردنم و با باز و بسته کردن چشمهاش جواب مثبت داد پروانه سفید رنگ و ل*م*س کردم که یک بالش برجسته بود و پر از نگن ریز https://eitaa.com/ourgod
❤️🍃 _خیلی قشنگه... ممنون پریدم وسط لحن کالفه اش و باذوق گفتم: مرسی امیرعلی ...بهتر که طال نیست از طال خوشم￾نقره است... ببخشید که طال نیست ..میدونی وظیفم بود که طال بخرم ولی... نمیاد! دستش رو عقب کشید که مجبور شدم به جای پروانه به صورتش نگاه کنم و اخم ظریف روی پیشونیش بگی محض دل من￾محیا خانوم درسته نمی تونم حاال به هر مناسبتی برات طال بخرم ولی قرار نیست شما هم دروغ دلخور نگاهش کردم – من دروغ نمیگم... هنوز نمی خوای باورم کنی؟ اخمش باز شد ولی هنوز نگاهش میخ چشمهام بود با شک! -جدی می گم... باورنمی کنی از عطیه بپرس ...آخه تو کی دیدی من طال به خودم آویزون کنم ...هرچند که روز خریدمون اخمو بودی ولی... دست چپم وباال آوردم وحلقه ام رو نشونش دادم_دیدی که حلقه ام رو ساده ورینگی برداشتم بازم چین انداخت به پیشونیش- نصف اخمو بودن اون روزم هم برای همین بود چون فکر کردم طبق سلیقه ات انتخاب نکردی و به اصطالح داری مراعات من و میکنی! چشمهام گرد شد- امیرعلی تو از من چی ساخته بودی تو ذهنت ؟ آقا من پشیمون شدم نمی بخشمت ! دست به سینه شدم و صورتم و چرخوندم به حالت قهر ...خندید به این کار بچگونه ام و با گرفتن فکم صورتم و چرخوند رو به خودش یک تای ابروش رو داد باال- من معذرت می خوام ....حاال جون امیرعلی از طال خوشت نمیاد؟ مگه میشه؟ https://eitaa.com/ourgod
❤️🍃 با حرص گفتم: بله میشه نمونه ات منی که جلوت نشستم ...هرچی بابا مامان بیچاره ام با کلی پس انداز برام آویز و دست بند خریدن که موقع عروسی ها استفاده کنم ...یواشکی بردم فروختم وگندش موقع عروسی ها در میومد و یک دعوای حسابی میشد! بلند بلند خندید-حاال چرا میفروختی... خب استفاده نمی کردیشون متفکر یک ابروم رو تا نیمه باال فرستادم_ آره خب ولی اینجوری با پولش کیف می کردم و هر چی دلم می خواست می خریدم این بار بلند تر خندید که اخم کردم و خنده اش جمع شد آویز گردنبند رو از دستش کشیدم – حاال جای تنبیه خودت میندازیش گردنم سرش رو از روپام بلند کردو من چرخیدم و گردنبند رو به دستش دادم ... آروم بودم و پر از آرامش دستهای گرمش که روی گردنم تکون می خورد تا قفل رو جا بندازه حس خوبی به وجودم سرازیر می کرد. زنجیر رو توی گردنم مرتب کرد... من چرخیدم و دستم روی پالک بود-ممنون با یک لبخند گرم جوابم و داد و نگاهش رو چرخوند روی ساعت دیواری اتاق و من هم رد نگاهش رو گرفتم...بیست دقیقه دیگه غروب بود ...دوست داشتم روزهای کوچیک زمستونی رو! -من خودم خواستم باهات حرف بزنم عزیزم￾ببخشید نزاشتم بخوابی عزیزم! چه کلمه دوست داشتنی بود به خصوص که برای اولین دفعه از زبون امیرعلی میشنیدم! -من نزاشتم تو استراحت... بقیه حرفش تو دهنش ماسید وقتی نگاهش افتاد به چشمهام که داد میزد احساس درونیم رو ! بی هوا خودم و پرت کردم توی آغوشش و این بار بدون لحظه ای مکث حلقه شد دستهاش دور شونه هام و کنار گوشم آروم گفت: ممنونم که هستی! گرم شدم و آروم توی آغوش امنش وجمله ای که شنیدم باهمه سادگیش قلبم رو به پرواز درآوردچون حاال راضی بود از بودنم! https://eitaa.com/ourgod