eitaa logo
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
792 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
57 فایل
•﷽• •ٺوآدم نیستے🧕 •این ࢪاخدادࢪگوش مݩ گفتہ🌻🌱 •ببیݩ بیرون زدھ از زیرچادربال پروازت💕 شـــــ🌿ـڔۉطـ https://eitaa.com/shorotdokhtarychadoryam ناشناس نظرت بگو جانا😍 https://harfeto.timefriend.net/17114397532647
مشاهده در ایتا
دانلود
7.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روح‌ُالرَحمٰن‌علی‌(ع)جانم...(:♥
•🥳🍀• در غدیر خم پیامبر گفته با حیدر چنین نیست مولا غیرتو بر آسمان ها و زمین:)
👤 اگر خانم‌ها از عطر و ادوکلن استفاده کنن، اشکال داره؟ 📨 استفاده از عطر و ادوکلن اگر برای شوهر یا حضور در مجلس زنانه یا در جمع محرم‌ها باشد اشکالی ندارد؛ اما عطر و ادوکلنی که موجب توجه نامحرم شود یا ممکن است نامحرم استشمام کند و تحریک شود حرام است. ✍🏻 آیت‌اللّٰه‌خامنه‌ای▪️منبع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
14.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نازد به خودش خدا که حیدر دارد؛🫀🥺
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. °
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت ۱۰ °°حقیقت _چرا چیزی نمیگی +نمیدونم چی بگم _تو فقط چند دقیقه از زندگی بچه های سرطانی رو دیدی + خدا میدونه با اون جسم نحیفشون چطور این همه دردو تحمل میکنن _میخوای کمکشون کنی؟ +به اون بچه ها؟ ولی منکه کاری ازم برنمیاد حتی اگه بخواییم برای هزینه دارو و درمانشون کمک کنیم مگه چند نفرو میتونیم... _حلما جان +جانم _اصرار من برای رفتن به سازمان انرژی اتمی یه دلیل مهمش همین تحقیقات داروییه. هرچی زودتر به نتیجه برسیم بچه های بیشتری از مرگ و درد نجات پیدا میکنن حلما همانطور که روی نیمکت های محوطه نشسته بودند، سرش را به شانه محمد تکیه داد و با خودش فکر کرد که چقدر عاشق اوست! همان موقع موبایل حلما زنگ خورد. سرش را بلند کرد و تلفنش را جواب داد: +سلام مامان ×سلام عزیزدلم پس چرا نمیایید؟ +وای مامان یادم رفت به محمد بگم ناهار دعوتیم ×خب گوشی رو بده خودم بهش میگم الان +نه خب الان بریم خونه فعلا... ×میگم گوشی رو بده دوکلام با دامادم حرف بزنم +با...شه خداحافظ محمد گوشی را گرفت و شروع به احوال پرسی کرد: _سلام مامان خوبی؟ میلاد جان خوبه؟ ×سلام پسرم، الحمدلله میلادم سلام میرسونه...مادرجون پاشید بیایید خونه ما ناهار دعوتید _جدی؟ آخه...مزاحم نباشیم ×پاشو بیا دختر لوس منم بردار بیار کارتون دارم _خیر باشه، چشم ×چشمت روشن پسرم پس منتظرم... خداحافظ _یا علی حلما اخمی کرد و گفت: +چرا قبول کردی؟ محمد تلفن حلما را دستش داد، و درحالی که بلند میشد گفت: _مامانت گفت کارمون داره، احضار شدیم دیگه پاشو 🇮🇷ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت ۱۱ °°صراط محمد درِ ماشین را باز کرد، و پیاده شد و رو به حلما گفت: _این مرده کیه با داداشت؟ حلما همانطور که پیاده می شد نگاهی به سمت چپش انداخت و گفت: +دوستِ میلاد -هر وقت میلادو میبینم این باهاشه خیلی از میلاد بزرگتر میزنه +آره فکر کنم از تو هم بزرگتره، سربازی میلاد که تموم شد آخرهفته ها چندباری رفت هیئت فکر کنم همونجا دوست شده باهاش میلاد که آنها را دید  برخلاف همیشه، با چهره ای گرفته و اخم عمیقی جلو آمد و رو به محمد گفت: ×سلام... چه عجب از این ورا؟ _سلام میلاد جان خیرباشه جایی میری؟ ×اگه زحمتی نیست مارو برسون ترمینال _شمارو؟ ×آره...صادق جان بیا...منو دوستمو محمد نگاهی به حلما انداخت و بعد رو به حلما گفت: _پس به مادر بگو زود میام حلما لبخندی زد و دکمه آیفون را زد. محمد همراه میلاد و صادق به طرف ماشین رفتند. وقتی سوار شدند صادق گفت: _سلام علیکم محمد کمربند را بست و در آیینه نگاهی به صادق انداخت و پاسخ سلامش را داد. بعد رو به میلاد پرسید: _به سلامتی سفر میری؟ × میریم قم _زیارت دیگه؟ ×نه...هیئت _چه هیئتی که از زیارت واجب تره؟ ×جلسه داریم با حاج آقا یکدفعه صادق اخمی کرد سرش را جلو آورد و گفت: *بازجوییه برادر؟ میلاد بلافاصله نفسش را با بی حوصلگی بیرون داد و گفت: ×تو خونه زندانی مامان خانم، بیرون خونه هم اینطوری محمد خنده ای کرد و گفت: _سخت نگیر داداشم به جاش زن بگیر خیلی خوبه ها یکدفعه ابروهای درهم کشیده میلاد باز شدند و لبخند روی لبانش نشست. محمد با کف دستش محکم روی پای میلاد کوبید و به شوخی گفت: _مثل اینکه بدتم نیومد...آره؟ صادق خودش را جلوتر کشید و گفت: _البته مسائل هرکس مربوط به خود شخصه محمد دنده را عوض کرد و بعد از مکث کوتاهی رو به میلاد پرسید: _خب چه خبرا؟ چه میکنی این روزا؟ ×جلسه و هیئت و یکم مطالعه _چه خوب...اگه بخوای حرفه ای مطالعه رو شروع کنی بهت یه سری کتاب معرفی کنم، حالا تو چه زمینه ای مطالعه میکنی؟ یکدفعه صادق خودش را از سمت راست صندلی میلاد، جلو کشید و دهانش را به گوشش نزدیک کرد و چیزی نجوا کرد که اخم های میلاد در هم رفت و گفت: _یه سری کتاب هست دیگه اگه بشه تندتر برو ما عجله داریم 🇮🇷ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
بسم‌الله‌الرحمن‌رحـیم...🌱
یکی از موفقیت‌های انسان، نگهداریِ تجربه و استفاده از آن در جایِ خود است. ✍🏻 امیرالمومنین(علیه‌السلام) 📖 نظم‌دررالمسمطین/ص۱۵۳ ˹
شمادرمحدوده‌ی‌نفوذخودتان‌هرمقداری‌ که‌می‌توانیدتأثیربگذارید!کاری‌کنیدکه بچّه‌هادرراه‌مستقیم‌وصراط‌مستقیم ثابت‌قدم‌بمانند...! _حضرت‌آقا 🌱