🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحلما
°قسمت ۲۸
°°نامه
محمد موبایلش را از گوشش فاصله داد و به طرف اتاق دوید،
اما پرستارها مانع شدند،
عباس شانه های محمد را گرفت و او را به طرف سالن انتظار برد و گفت:
+نگران نباش بابات کاملا هوشیاره دکترهم الان بالا سرشه
-بابام چی گفت؟ نذاشتن ببینمش
+میگم بعد بهت...به حاج خانم گفتی حسین به هوش اومده؟
-آره الان داشتم با حلما حرف میزدم، پیش مامانمه اصرار داشت با مامانم بیاد ولی مامانم نمیذاشت ترسیده...تورو خدا عمو عباس بابام واقعا خوبه؟
+پاشو برو خانم و مادرتو بیار، اینقدرم نگران نباش توکل به خدا
محمد یاعلی(ع) گفت و بلند شد.
وقتی محمد به خانه پدری اش رسید زنگ زد،
اما کسی در را باز نکرد.
لحظاتی انگشتان بلند و پهنش را در جیب هایش چرخاند تا کلید را پیدا کرد. به سرعت در را باز کرد.
پله های ایوان را پشت سر گذاشت وقتی در هیچ کدام از اتاق ها مادر و همسرش را ندید،
درحالی که آیت الکرسی میخواند سراسیمه به طرف حیاط برگشت که ناگاه صدای هق هق آرامی او را به طرف باغچه کشاند.
گوشه دامن حلما را کنار درخت انار دید. سرش را کج کرد.
حلما روی زمین نشسته بود،
و چشم های ملتهبش خیس اشک بود. محمد آمد جلوی حلما روی دو زانو نشست و پرسید:
_چی شده؟ مامان کجاست؟
حلما کبوترِ کم حالِ نگاهش را به سمت محمد پرواز داد،
و بی صدا لب هایش را برهم کوبید.
بعد کاغذی را که در دستش مچاله کرده بود، در دست محمد گذاشت.
محمد به محض اینکه کاغذ را باز کرد دست خط پدرش را شناخت:
✍"بسم الله الرحمن الرحیم
سلام معصومه جان! باورم نمی شد بعد از این همه وقت دوباره دست به قلم شوم و برایت بنویسم. آخرین نامه ام به تو روزهای پایان جنگ تحمیلی بود وقتی کنار کانال زانوهایم را به هم نزدیک کردم و برایت از خودم نوشتم. اما حالا دیگر خطم خوب نیست. یادت می آید وقتی فرصتی میشد و خطاطی میکردم، همینکه صدای کشیده شدن قلم نی را روی کاغذ لیز و نباتی رنگ، می شنیدی سریع می آمدی بالای سرم. سایه ات که روی دفترم می افتاد لبخندی میزدم و همانطور که سرم پایین بود می خواندم: دل میشکند دیر بیایی بانو!
تو کنارم می نشستی و می گفتی:
دو چیز وقتی می کشند قشنگتر میشود، یکی خط و دیگری دل!
چطور نامت را بنویسم که دلم آرام شود؟
تو خوب میدانی که چقدر دوستت دارم و بیشتر میدانی که برای این آب و خاک چقدر بی قرارم! دلم میخواهد دوباره توان به قدم ها و بازوانم برگردد تا مثل گذشته برای حفظ مردمم، کشورم ، دینم، #باتمامتوان بجنگم اما دیدن #خیانت مزدورانِ بیگانه و دشمنان این ملت، جانم را آتش زده! جگرم پاره پاره می شود وقتی #غربترهبر را می بینم. ای کاش صدها جان داشتم تا همه را فدای امام خامنه ای کنم. #آقایمان که دیروز همسنگرمان بود برای دفاع از کشور و حالا هم در سنگر #دفاع از این مردم و اب و خاک تنش آماج تیر و ترکش های نادیدنی دشمنان این اب و خاک است! اگر رفتنم به سوریه ممکن بشود و برای دفاع از این آب و خاک دفاع از دین و
#بهاقتدایرهبرتمامآزادگان جهان بشریت، امام حسین(ع) برای کمک به مظلوم بتوانم حرکتی بکنم، به چیزی دست یافته ام و اری هر سعادت و خوشبختی!
حلالم کن اگر رفیق نیمه راه شدم
حسین رسولی ۱۵ /۱۱/ ۱۳۹۰"✍
🇮🇷ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحلما
°قسمت ۳۸
°°طعم عشق
محمد کلید انداخت و در را باز کرد و گفت:
_سلام! بابا زنگ زد گفت که...
نگاهش در سالن چرخید اما حلما را ندید. صدایش را به شعر بلند کرد:
_زیباترین رویای من حلما کجایی؟
مجنونِ تو بی طاقت است از این جدایی
حلما درِ قابلمه را در دستش گرفته بود به صدای شوهرش گوش میکرد.
محمد هر دو اتاق را نگاه انداخت و همسرش را ندید بازهم زبان به شعر گشود:
_از بندِ دنیا می رهم با دیدنِ تو
من عاشقِ عشقت شدم با این رهایی
این را که خواند،
حلما را در آشپزخانه بالای ظرف غذا دید که چشم هایش را بسته بود و لبخند می زد.
شیطنتش گل کرد خنده ریزی زد و گفت:
_اِ غذات سوخت که بانو!
حلما با نگرانی چشمانش را باز کرد،
و باعجله غذا را هم زد اما بعد از لحظه ای دستگیره را به طرف شوهرش پرتاب کرد و گفت:
+خاموشش کرده بودم بدجنس.
محمد آمد جلو و به خورشت ناخنکی زد و پرسید:
_دخترای گل بابا چطورن؟
حلما دست محمد را از قابلمه بیرون کشید و با عصبانیت پرسید:
+مگه دستاتو شستی؟
بعد در قابلمه را گذاشت و درحالی که دیس برنج را می آورد گفت:
+سارا خانم و زینب خانم خوبن...
محمد بشقاب ها را روی میز چید و گفت:
_پس زینب و سارا امروز دخترای خوبی بودن یادم باشه جایزه بخرم براشون
حلما دیس برنج را دست محمد داد و گفت:
+برا مامانشون بخری انگار واسه خودشون خریدی...راستی محمد...
محمد به طرفش برگشت.
سایه مژه های بلند و صافش در چشم های خمارش افتادند. همانطور که محو صورت حلما بود، لحن حلما تغییر کرد و با خنده گفت:
_سارا و زینب
محمد نفس راحتی کشید،
و سری تکان داد. همینکه حلما برگشت تا خورشت بکشد. محمد آرام یک تکه کوچک یخ از لیوان برداشت و انداخت پشت گردن حلما.
حلما جیغ کوتاهی کشید و همینکه برگشت، محمد دوید طرف اتاق بچه ها و در را بست.
حلما دنبالش رفت و گفت :
_بیا بیرون محمد
محمد خنده مردانه ای کرد و گفت:
+اگه بچه هامون وساطتت کنن چی؟
همان موقع تلفن محمد زنگ خورد. همینکه محمد در اتاق را باز کرد دید تلفنش دست حلماست.
حلما لبخندی زد و گوشی را طرف محمد گرفت و گفت:
_نوشتی نفسم، نفست داره زنگ میزنه
محمد دستهایش را به نشانه تسلیم بالا برد. حلما موبایلش را قطع کرد، و آن را در جیب پیرهنش گذاشت.
بعد موبایل محمد را دستش داد و گفت:
_میخواستم بیای بیرون، کاریت ندارم بیا ناهار بخوریم.
محمد موبایل حلما را از جیبش برداشت و کنار موبایل خودش جلوی آیینه گذاشت و گفت:
+امواجش برا بچه ها ضررداره!
محمد و حلما که دور میز نشستند.
محمد با احتیاط قاشق خورشت را در دهانش گذاشت.
حلما خندید و گفت:
_نترس فلفل توش نریختم.
محمد زیرچشمی نگاهی به حلما انداخت و گفت:
+خب چه خبر امروز چطور بود؟بابا گفت که دیگه نمی خواد بری.
حلما قاشقش را در ظرف غذا چرخاند و گفت:
+محمد یه چیزی بپرسم؟
-فقط سوال ریاضی نباشه
+نه جدی میخوام یه چیزی بدونم
-خب بپرس
+بابات دیشب تو خونتون بهم گفت که وقتی.. وقتی بیهوش بوده برا عمل... بابامو دیده
-آقاسید!
+اوهوم...بعدش بابام به بابات گفته که برای #ظهور امام زمان(عج)باید #نظام جمهوری اسلامی رو حفظ کنیم...من میدونم که تعدادی از سربازا و فرمانده های مولا ان شاالله از همینجاست ولی منظور بابای شهیدم همین بوده؟ میخوام بدونم درست فهمیدم؟
-حلما جانم...تو درست میگی ولی فقط این دلیلش نیست. ببین الان تو کل دنیا تنها نظام مستقل اسلامی که با هر نوع ظلمی تو دنیا مخالفت و مقابله میکنه و قدرتمنده کیه؟نظام جمهوری اسلامی ایرانه، خب اگه این نمونه کوچیک که به سمت حکومت اسلامی داره حرکت میکنه، هنوز تشکیل حکومت عدالت اسلامی کامل میسر نشده اما ان شاالله با ظهور مولا محقق میشه، ولی اگه این نمونه نظام جمهوری اسلامی ایران از داخل یا از بیرون خدایی ناکرده دچار مشکل بشه توی کل دنیا تفکر ناب اسلامی قیام علیه ظلم و فساد، یه نمونه شکست خورده معرفی میشه و شرط مهم پذیرش جهانی منجی که خدا برای ظهور مولا گذاشته، بدست نمیاد. ما این همه شهید دادیم نسل های پیش از ما انقلاب کردن خون دادن اگه ما از این استقلال و آزادی و نظام دفاع نکنیم اگه نسل ما این نظام اسلامی رو حفظش نکنه به خون مدافعای خاک و دینمون #خیانت کردیم.
🇮🇷ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین