eitaa logo
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
792 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
57 فایل
•﷽• •ٺوآدم نیستے🧕 •این ࢪاخدادࢪگوش مݩ گفتہ🌻🌱 •ببیݩ بیرون زدھ از زیرچادربال پروازت💕 شـــــ🌿ـڔۉطـ https://eitaa.com/shorotdokhtarychadoryam ناشناس نظرت بگو جانا😍 https://harfeto.timefriend.net/17114397532647
مشاهده در ایتا
دانلود
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت افشین با پوزخند گفت: _آره تو فرق داری.تو بدون آرایش هم زیباتر از... دختر سیلی محکمی به افشین زد. همه نگاه ها برگشت سمت اونا.افشین که اصلا همچین انتظاری نداشت،عصبانی شد. دختر گفت: +چادری که سر منه داره.به چادرم خیلی ها به خودشون اجازه نمیدن به من نگاه کنن.تو چقدر پستی که حتی حرمت چادر هم نمیفهمی. سریع از کنارش رد شد. افشین دستشو دراز کرد تا چادرش رو از سرش بکشه،پویان محکم دستش رو گرفت و با خشم نگاهش میکرد ولی با احترام گفت: -خانم نادری،شما بفرمایید. اون دختر که اسمش «فاطمه نادری» بود،با اخم به افشین نگاهی کرد،بعد به پویان نگاهی انداخت،سری تکان داد و رفت. اگه کارد میزدن خون افشین در نمیومد.با پویان دست به یقه شد.بعد از کتک کاری حسابی هر دو خسته شدن.چون پویان و افشین دوستان صمیمی بودن هیچکس برای جدا کردنشون نزدیک نمیشد.هردو هم قوی و ورزشکار بودن.وسط دعوا پویان لبخند زد و گفت: -افشین دیگه بسه،حسابی خسته شدیم. افشین با عصبانیت به پویان خیره شده بود.پویان بغلش کرد و آروم گفت: -رفیق،زشته من و تو بخاطر یه دختر باهم دعوا کنیم. بعد بلند خندید. درواقع پویان از اینکه فاطمه نادری از دست افشین راحت شده بود،خوشحال بود. هر دو سوار ماشین افشین شدن. تمام طول راه هیچکدوم صحبت نکردن ولی هردو ناراحت و عصبانی بودن. به خونه افشین رفتن تا دوش بگیرن و لباس هاشون رو عوض کنن. افشین فرزند بزرگ خانواده چهار نفره بود. یه خواهر کوچکتر از خودش داشت که مثل مادرش مشغول مهمانی و شو و مدلینگ و چیزهای دیگه بود. پدر افشین هم دائما با کارش مشغول بود. افشین هم یه خونه برای خودش خریده بود و تنها زندگی میکرد.اما برعکس، پویان تک فرزند بود و پدر و مادر دلسوز و مهربانی داشت که اگه با اون وضعیت به خونه میرفت خیلی نگران میشدن. وقتی لباس هاشونو عوض کردن،افشین سکوت رو شکست و گفت: -چرا اینکارو کردی؟ پویان با خونسردی و بدون اینکه نگاهش کنه گفت: -بهت گفته بودم اون با بقیه فرق داره،تو چرا گوش ندادی؟ -تو منو خوب میشناسی..کاری میکنم به غلط کردن بیفته.!! پویان با اخم نگاهش کرد و خیلی جدی گفت: -حق نداری بهش نزدیک بشی.این بار آخریه که بهت میگم..فراموشش کن. -اگه نکنم؟ -با من طرفی.!! وسایلش رو برداشت و رفت. افشین دلیل رفتار پویان رو نمیفهمید. اینکه نسبت به اون دختر اونقدر حساس شده بود،براش عجیب بود. بعد از اون روز افشین و پویان دیگه همدیگه رو ندیدن.افشین دیگه دانشگاه نمیرفت.ولی پویان منظم کلاس هاشو شرکت میکرد،درواقع برای دیدن اون دو تا دختر محجبه. فاطمه قبلا نمیدونست که پویان همکلاسیش هست ولی بعد از ماجرای اون روز و حمایتش از فاطمه،فاطمه هم با احترام با پویان رفتار میکرد. گرچه بازهم نگاهش نمیکرد و باهاش صحبت نمیکرد ولی از رفتارش معلوم بود بهش احترام میذاره. پویان هم بدون اینکه بخواد توجه اون دخترها رو به خودش جلب کنه و حتی باهاشون صحبت کنه و بهشون نزدیک بشه،از رفتارش معلوم بود براشون احترام قائله. فاطمه سمت ماشینش میرفت.پویان صداش کرد. -خانم نادری فاطمه ایستاد. پویان نزدیک تر رفت و مؤدبانه سلام کرد. گفت: -میدونم دوست ندارید اینجا صحبت کنید اما خیلی وقت تون رو نمیگیرم. -بفرمایید. -..من ابهاماتی دارم که میخوام از کسی بپرسم اما جز شما شخص مناسبی نمیشناسم.میدونم شما معذب هستین که جواب بدید..ازتون میخوام اگه فرد مناسبی میشناسید به من معرفی کنید. فاطمه چیزی روی کاغذ نوشت و بهش داد.خداحافظی کرد و رفت. ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. °
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت ۸ °° ترور 📺🔊ساعت ۸:۲۰صبح امروز در میدان کتابی خیابان گل نبی، با انفجار بمب مغناطیسی به شهادت رسید. معاون بازرگانی سایت هسته ای نطنز، فارغ التحصیل رشته مهندسی شیمی دانشگاه صنعتی شریف بود. پیش از این دانشمند هسته ای کشورمان به دست عوامل موساد به شهادت رسیدند البته هنوز از یا این دانشمند جوان هسته ای کشورمان  خبری در دست نیست... محمد تلوزیون را خاموش کرد و روبه حلما گفت: _بابام به تو هم پیام داد بزنی شبکه خبر؟....عجب از دست بابا...حالا چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ +میخوام بدونم ربط این ترورا به استخدامت تو دانشگاه چیه؟ چرا بابا مخالفه ها؟ محمد راستشو بگو _بابا فقط نگرانه +خب چرا؟ _چون...چونکه این بستنی شیرینی استخدامم تو دانشگاه نیست +شوخیت گرفته نصفه شبی؟ درست و حسابی بگو ببینم چی شده _میگم ولی قول بده آروم باشی +بگو دیگه _قول؟ +قول _جونِ محمد +قسم نده بگو دیگه _با درخواستم برای استخدام تو کشور موافقت شده +آها پس همچین هوای خدمت به وطن زده به سرت که اینجوری نور بالا میزنی _ناراحت نشدی؟ +ناراحت چرا؟ تو که تازه عروس نیاوردی خونه، همش ۲۵ سالت که نیست منم که آرزو داشتم عکس قاب شده اتو سراسر شهر ببینم روحم تازه بشه... _آرومتر حلما جان.. همسایه ها صداتو میشنون +خیلی خب...گوش کن محمد من نمیذارم بری همین _حلما جان...سادات جانم...حلما... یه دقیقه گوش کن... محمد بلند شد و دنبال حلما در خانه راه افتاد: _بذار یه چیزی بگم بهت بعد هرچی خواستی بگو +مثل بچه ها دنبالم راه افتادی که چی؟ نمیخوام حرف بزنی _دقیقا داری کاری رو میکنی که میخواد حلما ایستاد، برگشت، و نگاه لبریز اشکش مهمان مردمک چشمان محمد شد. محمد دستان حلما را گرفت و آهسته گفت: -دشمن هم میخواد ما و تا همیشه محتاجش باشیم همیشه زیر باشیم +گوربابای دشمن...چرا همیشه وقت گذشت و فداکاری برای این آب و خاک که میشه چشما سمت خانواده شهدا میچرخه؟ _تو چرا اینجوری شدی امشب؟ حلما جان مگه خودت نبودی که میگفتی دوست دارم تو لباس ببینمت گفتی آرزومه باهم ... +من غلط کردم. اون موقع فکر کردم میتونم ازت بگذرم اما حالا .. از عشقم بگذرم بخاطر چی؟ بخاطر این مردم؟ این آدمایی که درو باز کنی وضعشونو تو کوچه و خیابون ببینی انگار هیچ آرزویی ندارن جز .... _بسه حلما صورتت داره کبود میشه داری به خودت سخت میگیری حالا چون چند تا از دانشمندامونو ترور کردن هر کی رفت... +هرکی که نمیره نخبه هایی مثل تو که به قول خودت دعوت نامه کشورای خارجی رو رد میکنن که مواجب بگیر و خدمتکار بیگانه و دشمنای کشورشون نشن می مونن که موساد در خونه تق بزنه مخشون بپاشه کف آسفالت زن و بچه شونم تا آخر عمر غصه بخورن بعلاوه از همین مردمی که بخاطر آزادی و پیشرفتشون  ! _اصلا ولش کن درموردش حرف نزنیم بیا دست و صورتتو بش... +نمیخوام تو صورتمو بشوری مگه بچه ام ...ولم کن میخوام گریه کنم 🇮🇷ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. °
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت ۱۳ °°سردار (دانشگاه افسری امام حسین - ۱۳:۳۰) _فرشته ها خسته شدن بس که ثواب نوشتن سر از سجده بردار حاج حسین، شب شدها! عباس کلاه لبه دارش را از روی موهای پرپشت و سفیدش برداشت، و کنار حسین روی دو زانو نشست و ادامه داد: _کلاسای عصرتو براچی تعطیل کردی حسین؟  حسین سر از سجده برداشت، و همانطور که نگاهش خیره تسبیحش بود آهسته گفت: +باید برگردم عباس _قبلا درموردش حرف زدیم +حرف من همونه که گف... -تو یه هستی حسین، پس باید از مافوقت اطاعت کنی حسین سرش را بلند کرد. انعکاس نگاهش که در چشم های گرد و سرخ عباس افتاد، لب های ترک خورده اش را بی صدا از هم بازکرد ولی چیزی نگفت. از جیب لباسش کاغذ تاخورده ای را بیرون آورد و درحالی که بلند میشد آن را در دستان عباس گذاشت. عباس کاغذ را که باز کرد، برق از چشمانش پرید. دست حسین را که حالا تمام قد ایستاده بود، گرفت و با تشر گفت: _مثل بچه ها قهر میکنی....استعفاتو دستم دادی که چی؟ حالا که... +خیلی بهش فکر کردم _دوتا گزارش از چندتا تازه کار علیه ات رد شده  بعد... +بخاطر اون نیست _پس چیه؟ چیه اگه جانزدی و کم نیاوردی؟ +اواخر جنگ یه بار که برا رفته بودم تو خاک دشمن...یهو یه کلت کمری چسبید به شقیقه ام پشت بندشم یه صدای گوش خراش با لهجه زیاد اما به زبون فارسی گفت"همه چی تمومه" اون لحظه باهمه وجود آماده بودم برا دفاع از و بدم ولی حالا.. حالا عباس...وقتی محمدم گفت برا همون اهداف میخواد بره تو دل خطر... دلم لرزید _کسی بخاطر عشق پدرانه ات به تنها بچه ات سرزنشت نمیکنه حسین! اونم...بعد از اون تا پسری که هیچکدوم برات نموندن... +من با کسی کار ندارم، حرفم بین خودم و خدای خودمه...اینکه فکر میکنی با چهارتا تهمت و توهین جازدم برا تویی که رفیق چهل سالمی... _ببخشید نباید اونطور می... +هنوز حرفم تموم نشده...عباس من راهمو عوض نکردم. فقط دارم از طریق دیگه ای وارد میشم _نمیتونم اجازه بدم با وضعی که داری بری منطقه +عباس اگه آزاد باشم راحت تر میتونم با این برخورد کنم -برا یه مهم اینجا بهت احتیاج دارم +تو نیروی خوب برا عملیاتای اینجا داری _ولی به هیچکدومشون مثل تو ندارم...حسین نمیخواستم بگم ولی...از بچه های اطلاعات یه تیم پنج نفره برا این عملیات قراره همکاری کنن +خب؟ -کوروشم جزء اون پنج نفره! +اونکه با قید وثیقه بیرونه...با من شوخی نکن عباس آخه یه خبرچین ساده چرا باید تو مهم.... _ولله اینجا بیشتر بهت نیازه دایره این پرونده هر روز داره بزرگتر میشه تازه اون اعتراف کرده...  🇮🇷ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین