💚 #عشق_باطعم_سادگی
💛 #پارت_سوم
به زور لبخندی زدم لعنت به چشمهایی که همیشه لو میدادن گریه کردنم رو چون قبل حتی یک
قطره اشک سرخ میشدن و پر از شبنم های براق!
بابابزرگ هم دقیق توی صورتم و چشمهام بود و دوباره میپرسید احوالم رو!
پیشگیری کردم از سوالها باز ادامه دادم اون لبخند کذایی رو :
_ممنون ...اذون دادن؟
بابابزرگ نگاه از صورتم گرفت و بعد کمی مکث انگار فکر میکرد چی پرسیدم گفت:
الانه که...
صدای بلند الله اکبر از مسجد نزدیکی خونه بابا بزرگ بلند شد و حرف بابابزرگ نیمه موند و به
جاش لبخند زد و حرفش رو این طور تموم کرد
_دارن اذون میدن
اینبار لبخند پر محبتی روی لبهام نشوندم و به سرو صورت سفید شده ی بابابزرگ نگاه کردم و
چادرم رو روی سرم مرتب!
_پس من میرم وضو بگیرم و شما هم راحت نمازتون رو بخونین
بابابزرگ رفت سمت سجاده اش که همیشه بوی گلاب میداد و توی طاقچه اتاق بود و باشه بابایی گفت...
من هم از اتاق بیرون آمدم
نسیم خنکی به خاطر باز بودن در کوچک راهرو که به حیاط راه داشت به داخل خونه میزد به همراه بوی اسپندی که غلیظی عطرش کمتر شده بود وصدای اذون واضح تر و آرامش میپاشید به دلم!
با صدای قل خوردن دیگ فلزی وسط حیاط بی هوا روی پاشنه پا چرخیدم و اول از همه نگاهم
روی دیگ فلزی شسته شده ثابت موند که قل می خورد و رد خیسی از خودش روی موزایکهای
حیاط میزاشت.
بازم نگاه چرخوندم و نگاهم روی امیر علی که زیر لب قرآن می خوندو مسح سر می کشید موند و
برای ثانیه ای گره خورد نگاهمون و دل من باز هری ریخت!
با مکث دست راستش پایین اومد و کنارش افتاد و چینی بین ابروهای مردونه اش جا خوش کرد
نفس عمیقی کشیدو نگاه زیر افتاده اش رو دوباره رو به من گرفت ولی نه مستقیم به چشمهام
ولی همین کافی بودکه من لبخند بزنم گرم...دوستانه ! و برای امیرعلی هم همین لبخند کافی بود تا غلظت بده اخمش رو و لب بزنه :
_برو تو خونه
💫 @ourgod 💫