eitaa logo
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
791 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
57 فایل
•﷽• •ٺوآدم نیستے🧕 •این ࢪاخدادࢪگوش مݩ گفتہ🌻🌱 •ببیݩ بیرون زدھ از زیرچادربال پروازت💕 شـــــ🌿ـڔۉطـ https://eitaa.com/shorotdokhtarychadoryam ناشناس نظرت بگو جانا😍 https://harfeto.timefriend.net/17114397532647
مشاهده در ایتا
دانلود
الہــے...🤲🏻✨🌱 اگر عمر من چراگاه شیطان باشد... آنرا از من بگیر و به زندگیم پایان بخش...!!! 🕊 🌱 💫 @ourgod 💫
بہ یڪ دانشگاه رفتہ با اطلاعات ڪامل از دانشگاه نیازمندیم 😃 @hhelena
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت شــشــم (راهـبـہ شــدے؟) من به لهستان برگشتم … به کشوری که 96 درصد مردمش کاتولیک و متعصب هستند … و تنها اقلیت یهودی … در اون به آرامش زندگی می کنن … اون هم به خاطر ریشه دار بودن حضور یهودیان در لهستانه … کشوری که یک زمان، دومین پایگاه بزرگ یهودی های جهان محسوب می شد … هیجان و استرس شدیدی داشتم … و بدترین لحظه، لحظه ورود به خونه بودو… در رو باز کردم و وارد شدم … نزدیک زمان شام بود … مادرم داشت میز رو می چید … وارد حال که شدم با دیدن من، سینی از دستش افتاد … پدرم با عجله دوید تا ببینه صدا از کجا بود … چشمش که به من افتاد، خشک شد … باورشون نمی شد … من با حجاب و مانتو وسط حال ایستاده بودم … با لبخند و درحالی که از شدت دلهره قلبم وسط دهنم می زد … بهشون سلام کردم … هنوز توی شوک بودن … یه قدم رفتم سمت پدرم، بغلش کنم که داد زد … به من نزدیک نشو … به سختی نفسش در می اومد … شدید دل دل می زد … – تو … دینت رو عوض کردی؟ … یا راهبه شدی؟ … لبخندی صورتم رو پر کرد … سعی کردم مثل مسلمان ها برخورد کنم شاید واکنش و پذیرش براشون راحت تر بشه … – کدوم راهبه ای رنگی لباس می پوشه؟ … با حجاب اینطوری … شبیه مسلمان ها … و دوباره لبخند زدم … رنگ صورتش عوض شد … دل دل زدن ها به خشم تبدیل شد … – یعنی تو، بدون اجازه دینت رو عوض کردی؟ … تو باید برای عوض کردن دینت از کلیسا اجازه می گرفتی … و با تمام زورش سیلی محکمی به صورت من زد … یقه ام رو گرفت و من رو از خونه پرت کرد بیرون … ادامه دارد... ⛔️🌱 @Ourgod
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت هـفـتــم (دنــیــاے بــزرگ) رفتم هتل … اما زمان زیادی نمی تونستم اونجا بمونم … و مهمتر از همه … دیگه نمی تونستم روی کمک مالی خانواده ام حساب کنم … برای همین خیلی زود یه کار پاره وقت پیدا کردم … پیدا کردن کار توی یه شهر 300 هزارنفری صنعتی-دانشگاهی کار سختی نبود … یه اتاق کوچیک هم کرایه کردم … و یه روز که پدرم نبود، رفتم وسایلم رو بیارم … مادرم با اشک بهم نگاه می کرد … رفتم جلو و صورتش رو بوسیدم … – شاید من دینم رو عوض کردم اما خدای محمد و مسیح یکیه … من هم هنوز دختر کوچیک شمام … و تا ابد هم دخترتون می مونم … مادرم محکم بغلم کرد … – تو دختر نازپرورده چطور می خوای از پس زندگیت بربیای و تنها زندگی کنی؟ … محکم مادرم رو توی بغلم فشردم … – مادر، چقدر به خدا ایمان داری؟ … – چی میگی آنیتا؟ … – چقدر خدا رو باور داری؟ … آیا قدرت خدا از شما و پدرم کمتره؟ … خودش رو از بغلم بیرون کشید … با چشم های متحیر و مبهوت بهم نگاه می کرد … – مطمئن باش مادر … خدای محمد، خدای مسیح و خدایی که مرده ها رو زنده می کرد … همون خدا از من مراقبت می کنه و من به تقدیر و خواست اون راضیم … از اونجا که رفتم بغض خودم هم ترکید … مادرم راست می گفت … من، دختر نازپرورده ای بودم که هرگز سختی نکشیده بودم … اما حالا، دنیای بزرگی مقابل من بود … دنیایی با همه خطرات و ناشناخته هاش … ادامه دارد... ⛔️🌱 @Ourgod
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت هــشـتـم (جــوان ایــرانــے) روزهای اول، همه با تعجب با من برخورد می کردن … اما خیلی زود جا افتادم … از یه طرف سعی می کردم با همه طبق اخلاق اسلامی برخورد کنم تا بت های فکری مردم نسبت به اسلام رو بشکنم … از طرف دیگه، از احترام دیگران لذت می بردم … وقتی وارد جمعی می شدم … آقایون راه رو برام باز می کردن … مراقب می شدن تا بهم برخورد نکنن … نگاه هاشون متعجب بود اما کسی به من کثیف نگاه نمی کرد … تبعیض جالبی بود … تبعیضی که من رو از بقیه جدا می کرد و در کانون احترام قرار می داد … هر چند من هم برای برطرف کردن ذهنیت زشت و متعصبانه عده ای، واقعا تلاش می کردم و راه سختی بود … راه سختی که به من … صبر کردن و تلاش برای هدف و عقیده رو یاد می داد … یه برنامه علمی از طرف دانشگاه ورشو برگزار شد … من و یه گروه دیگه از دانشجوها برای شرکت توی اون برنامه به ورشو رفتیم … برنامه چند روزه بود … برنامه بزرگی بود و خیلی از دانشجوهای دانشگاه ورشو در اجرای اون شرکت داشتند … روز اول، بعد از اقامت … به همه ما یه کاتولوگ و یه شاخه گل می دادن … توی بخش پیشواز ایستاده بود … من رو که دید با تعجب گفت … – شما مسلمان هستید؟ … اسمم رو توی دفتر ثبت کرد … – آنیتا کوتزینگه … از کاتوویچ … و با لخند گفت … خیلی خوش آمدید خانم کوتزینگه … از روی لهجه اش مشخص بود لهستانی نیست … چهره اش به عرب ها یا ترک ها نمی خورد … بعدا متوجه شدم ایرانیه… و این آغاز آشنایی من با متین ایرانی بود … پ.ن: دوستان به جهت موضوعاتی که در داستان مطرح میشه … از پردازش و بازنگری چشم پوشی کردم و مطالب رو به صورت خام و خالص گذاشتم … ببخشید اگر مثل داستان های قبل، چندان حس داستانی نداره و جنبه خاطره گویی در اون قوی تره... ادامه دارد... ⛔️🌱 @Ourgod
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت نــهــم (هــرگــز اجــازه نـمــے دهــم) من حس خاصی نسبت به ایران داشتم … مادر بزرگم جزء چند هزار پناهنده لهستانی بود که در زمان جنگ جهانی دوم به ایران پناه برده بود … اون همیشه از خاطراتش در ایران برای من تعریف می کرد … اینکه چطور مردم ایران علی رغم فقر شدید و قحطی سختی که با اون دست و پنجه نرم می کردند … با سخاوت از اونها پذیرایی می کردن … از ظلم سلطنت و اینکه تمام جیره مردم عادی رو به سربازهای روس و انگلیس می داد … و اینکه چطور تقریبا نیمی از مردم ایران به خاطر گرسنگی مردن … شاید این خاطراتی بود که در سینه تاریخ دفن شده بود … اما مادربزرگم تا لحظه ای که نفس می کشید خاطرات جنگ رو تعریف می کرد … متین برای من، یک مسلمان ایرانی بود … خوش خنده، شوخ، شاد و بذله گو … جوانی که از دید من، ریشه و باقی مانده مردم مهمان نواز، سرسخت و محکم ایران بود … و همین خصوصیات بود که باعث شد چند ماه بعد … بدون مکث و تردید به خواستگاری اون جواب مثبت بدم و قبول کنم باهاش به ایران بیام … همه چیز، زندگی و کشورم رو کنار بگذارم تا به سرزمینی بیام که از دید من، مهد و قلمرو اسلام، اخلاق و محبت بود … رابطه من، تازه با خانواده ام بهتر شده بود … اما وقتی چشم پدرم به متین افتاد به شدت با ازدواج ما مخالفت کرد … فکر می کردم به خاطر مسلمان بودن متینه … ولی محکم توی چشمم نگاه کرد و گفت … – اگر می خوای با یه مسلمان ازدواج کنی، ازدواج کن … اما این پسر، نه … من هرگز موافقت نمی کنم … و این اجازه رو نمیدم … ادامه دارد... ⛔️🌱 @Ourgod
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت دهـــم (غـیــرقــابـل اعـتـمـاد) پدرم خیلی مصمم بود … علی رغم اینکه می گفت به خاطر مسلمان بودن متین نیست اما حس من چیز دیگه ای می گفت … به هر حال، من به اذن و رضایت پدرم نیاز داشتم … هم مسلمان شده بودم و هم اینکه، رابطه ما تازه داشت بهتر می شد … با هزار زحمت و کمک مادرم، بالاخره، رضایت پدرم رو گرفتیم… اما روز آخر، من رو کنار کشید … – ببین آنیتا … من شاید تاجر بزرگی نیستم اما تاجر موفقی هستم … و یه تاجر موفق باید قدرت شناخت آدم ها رو داشته باشه … چشم های این پسر داره فریاد میزنه … به من اعتماد نکنید … من قابل اعتماد نیستم … من، اون روز، فقط حرف های پدرم رو گوش کردم اما هیچ کدوم رو نشنیدم … فکر می کردم به خاطر دین متین باشه… فکر می کردم به خاطر حرف رسانه ها در مورد ایرانه … اما حقیقت چیز دیگه ای بود … عشق چشمان من رو کور کرده بود … عشقی که من نسبت به اسلام و ایران مسلمان داشتم رو … با زبان بازی ها و نقش بازی کردن های متین اشتباه گرفته بودم … و اشتباه من، هر دوی اینها رو کنار هم قرار داد … ما با هم ازدواج کردیم … و من با اشتیاق غیر قابل وصفی چشمم رو روی همه چیز بستم و به ایران اومدم … ادامه دارد... ⛔️🌱 @Ourgod
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱🌹 ♥️🌱♥️🌱♥️🌱🌹 🌱♥️🌱♥️🌱🌹 ♥️🌱♥️🌱🌹 🌱♥️🌱🌹 ♥️🌱🌹 🌱🌹 🌹 ✨ 🌹 🌱🌹 ♥️🌱🌹 🌱♥️🌱🌹 ♥️🌱♥️🌱🌹 🌱♥️🌱♥️🌱🌹 ♥️🌱♥️🌱♥️🌱🌹 🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱🌹 قراره هرروز دعارو علاوه بر حاجت روایے بہ نیابت یکے از شہدا بخونیم🤗♥️ شہید نہـمین روز🌹👇🏻 ✨ حاجتاتون قبول انشاالله🌿🌺 •••[♥️]•••
🖇📎🖇📎🖇 📎🖇📎🖇 🖇📎🖇 📎🖇 🖇 📌 📿 😉♥️ میخوام یه سوال خیلی مهم مطرح کنم.. اونم این که « ما از چی باید بترسیم ؟ واقعا ما از چی باید بترسیم و اصلی ترین خطری که ما رو تهدید میکنه چیه؟ من باید نگران چی باشم؟ این از سوال اما بریم سراغ جواب👇🏻💡 من این قدری که نگران چادری ها ( حزب اللهی ها ) هستم نگران بدحجاب ها نیستم. نه اینکه بگم بدحجابی زیاد شد که شد عیبی نداره!! اما خطری که چادری ها رو تهدید میکنه خیلی وحشتناک تر از رشد بدحجابیه.. اون خطر ، هست، یعنی این که توی چادری معمولی بشی. مثل بقیه بشی... رفتار و گفتارت ، آرزوهات ، خوشی هات ، غم و غصه هات.. بشه مثل بقیه بقیه دنبال چی ان؟ تو هم همون وری بری.. بقیه چطوری عروسی میگیرن.. ؟ تو هم.. بقیه چطوری عشق مد و تیپ میشن... ؟ تو هم بقیه اوج دغدغه هاشون چیه؟ .. تو هم.. بقیه تفریح هاشون چیه؟... تو هم.. بقیه دنبال چی میگردن تو زندگی؟ ... تو هم عه ؟ پس میگی ما کلا منزوی بشیم بریم تو غاز زندگی کنیم این همه که میگی با بقیه فرق داشته باشیم؟ نه ! منظورم اینا نیست... تا جایی که میشه باید قاطی همین مردم باشیم. اما وقتی همه دارن میکنن تو دیگه چرا مثل اونا بشی؟ تو که میگی خدا هست امام زمان هست حضرت زهرا و چادر و ظهور و زمینه سازی و یاری امام زمان و .. اینا رو فهمیدی نباید مدل زندگی ت فرق کنه؟ مدل زندگی کردنت با اونی که خیلی خدا تو زندگیش نیست که فرقی نداره... این خانم های چادری که شدن شاخ اینستاگرم و عین این مدل ها عکس آنچنان میذارن و لایک و کامنت و به به و چه چه جمع میکنن، از همین نقطه ماجرا شون شروع شده ها.. اگه ای که دارن می چسبن به این دنیا که محل عبوره ، دنیایی شدی.. با همون چادری که رو سرت داری میری سراغ دنیا.. یعنی چادر رو استحاله میکنی... چادر و فرهنگش رو دست کاری میکنی.. چادر برای معمولی شدن نبودا .. چادر برای دنیایی شدن نبودا.. چادر برای حداقلی بودن نبودا... حالا چرا این خطر، خطر بزرگیه؟ چون اونی که قرار بود جامعه رو اصلاح کنه و کاری کنه من و توی چادری هستیم ... اگه چادری ها هم قاطی سیل جمعیت از دست برن دیگه کی میمونه وسط ؟ کی می مونه پای کار؟ از بقیه مگه انتظاری میرفت؟ این چادریها بودن که امیدی بود پاشن یه کاری کنن... راستی راستی حواسمون هست به خودمون؟؟؟ مثل بقیه زندگی کردن حرکت لبه‌ی پرتگاهه... یعنی سقوط خیلی احتمالش بیشتره...‼️ مراقـبـ باشـیـمـ سـقـوطـ نڪنـیـمـــ✌️🏻🌱 ڪانـالـمـونـــ🤗👇🏻 💫 @ourgod 💫