eitaa logo
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
793 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
57 فایل
•﷽• •ٺوآدم نیستے🧕 •این ࢪاخدادࢪگوش مݩ گفتہ🌻🌱 •ببیݩ بیرون زدھ از زیرچادربال پروازت💕 شـــــ🌿ـڔۉطـ https://eitaa.com/shorotdokhtarychadoryam ناشناس نظرت بگو جانا😍 https://harfeto.timefriend.net/17114397532647
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ یکی از فروشگاه های سیسمونی و لباس کودک با بیش از 30 سال سابقه 😊 🌹 حالا در پیام رسان در خدمت شما هستیم😁 🔥بیشترین تنوع😱 💥بهترین کیفیت 😘 😍 ارزان ترین قیمت💰 👚انواع لوازم سیسمونی👶 و لباس بچه گانه از نوزادی تا 5 سال👖 👶 👉پسرانه 👧 👕 دخترانه👈 👚 👖 👉اسپورت 👈 👖 🇮🇷🇮🇷برای حمایت از تولید کننده ایرانی روی لینک پایین ضربه بزنید 🇮🇷🇮🇷 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1881014313C1b7e30eb94
😍 مادرها، عمه ها، خاله ها و خانواده های عزیز عجله کنید که نزدیکه! هدیه پیشنهادی یلدای بچه ها با ! کتابی به اسم و عکس خود بچه ها و خانواده شون برای اینکه بدونند چقدر عزیز هستند. مطالعه مجانی و سفارش از لینک زیر: 👇👇👇👇 https://dsmn.ir/MqvrwM لینک کانال در ایتا: 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2333409311C4e5586fc6b
☆☆☆☆☆☆☆﷽☆☆☆☆☆☆☆ بہ نام آݩ خداے مھرباݩۍ😍😊 کہ بࢪ اݩساݩ عطا فږمؤدھ جاݩێ🌸👧 بازم پنج شنبـــہ5️⃣🍁 از راه رسید یادمؤݩ نࢪه ثواب صلوات در پنج شنبہ خیلی زیاده🤲🏻☘😁 سیزدھــــ۱۳ــــم آذر🍂 ____☆____☆____ https://eitaa.com/ourgod
🌸|>• 🌱 𝑮𝒐𝒅 𝒘𝒊𝒍𝒍 𝒏𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒍𝒆𝒂𝒗𝒆 𝒚𝒐𝒖 𝒂𝒍𝒐𝒏𝒆 ; 𝒕𝒓𝒖𝒔𝒕 𝒉𝒊𝒎 𝒘𝒊𝒕𝒉 𝒂𝒍𝒍 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒊𝒈𝒉𝒕 :) • خداهیچوقٺ‌ٺنھات‌نمیذارھ، باٺمام‌وجودٺ‌بھش‌اعٺمادڪن! 🌱 https://eitaa.com/ourgod
📖 ∞⇩∞⇩∞⇩∞⇩∞⇩∞⇩ «در کمین گل سرخ» زندگی‌نامه داستانی شهید سپهبد علی صیاد شیرازی به قلم محسن مؤمنی است. روایت بخش‌های پیش از انقلاب زندگی سپهبد از کتاب «خاطرات سپهبد شهید صیادشیرازی» و بخش‌های مربوط به کردستان و سال‌هایی از جنگ از کتاب «ناگفته‌های جنگ» و بخش‌های پایانی جنگ از کتاب «یادداشت‌های ویژه شهید صیادشیرازی» انتخاب شده‌است. روایت نویسنده نیز علاوه بر منابع یاده شده، مبتنی است بر ساعت‌ها گفت‌وگو و تحقیق و استفاده از منابع مکتوب....... https://eitaa.com/ourgod🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
《المؤمنون》 الَّذِينَ هُمْ فِي صَلَاتِهِمْ خَاشِعُونَ(2) آنان که در نمازشان به ظاهر فردتن و به باطن حضور قلب دارند🌿✨ {https://eitaa.com/ourgod🦋🌀}
❤️🍃 به زور لبخندی زدم لعنت به چشمهایی که همیشه لو میدادن گریه کردنم رو چون قبل حتی یک قطره اشک سرخ میشدن و پر از شبنم های براق!و بابابزرگ هم حاال دقیق توی صورتم و چشمهام بودوامروز دوباره میپرسید احوالم رو! پیشگیری کردم از سوالها بازادامه دادم اون لبخند کذایی رو _ممنون ...اذون دادن؟ بابابزرگ نگاه از صورتم گرفت و بعد کمی مکث انگار فکر میکرد چی پرسیدم گفت:االنه که... صدای بلند اهلل اکبر از مسجد نزدیکی خونه بابا بزرگ بلند شدو حرف بابابزرگ نیمه موند و به جاش لبخند زد و حرفش رو این طور تموم کرد_دارن اذون میدن اینبار لبخند پر محبتی روی لبهام نشوندم و به سرو صورت سفید شده ی بابابزرگ نگاه کردم و چادرم رو روی سرم مرتب! _پس من میرم وضو بگیرم و شما هم راحت نمازتون رو بخونین بابابزرگ رفت سمت سجاده اش که همیشه بوی گالب میداد و توی طاقچه اتاق بود و باشه بابایی گفت...من هم از اتاق بیرون آمدم. نسیم خنکی به خاطر باز بودن در کوچک راهرو که به حیاط راه داشت به داخل خونه میزد به همراه بوی اسپندی که غلیظی عطرش کمتر شده بود وصدای اذون واضح تر و آرامش میپاشید به دلم! با صدای قل خوردن دیگ فلزی وسط حیاط بی هوا روی پاشنه پا چرخیدم و اول از همه نگاهم روی دیگ فلزی شسته شده ثابت موند که قل می خورد و رد خیسی از خودش روی موزایکهای حیاط میزاشت. بازم نگاه چرخوندم و نگاهم روی امیر علی که زیر لب قرآن می خوندو مسح سر می کشید موند و برای ثانیه ای گره خورد نگاهمون و دل من باز هری ریخت! با مکث دست راستش پایین اومد و کنارش افتاد و چینی بین ابروهای مردونه اش جا خوش کرد نفس عمیقی کشیدو نگاه زیر افتاده اش رو دوباره رو به من گرفت ولی نه مستقیم به چشمهام ولی همین کافی بودکه من لبخند بزنم گرم...دوستانه ! و برای امیرعلی هم همین لبخند کافی بود تا غلظت بده اخمش رو و لب بزنه _برو تو خونه https://eitaa.com/ourgod
❤️🍃 من زجر کشیدم ...قلب بی تابم فشرده و فشرده تر شد ولی چون دیدم نگاه منتظرش رو برای رفتنم حفظ کردم لبخندم رو و من هم لب زدم _باشه چشم بازهم با چرخیدنم چنگ زدم قلبم رو که باز بی تاب بود و در حال پس افتادن! خانومها از غریبه و آشنا در حال باز کردن تای چادر نمازهای رنگی بودن که مادر بزرگ کنار مهرهای کربال که دلم سخت تنگ بو کردن عطرشون بود و گوشه هال مرتب چیده شده بود , بودن و یک به یک نماز میبستن. مطمئن بودم نامحرمی بین خانومها نیست برای همین چادر از سرم کشیدم و سنجاق ریز زیر گلوم رو که برای محکم نگه داشتن شال مشکی روی سرم بهش زده بودم رو شل کردم و فرق باز کردم برای وضو. سالم آخر نماز رو دادم ...دست بردم و با تسبیح خاکی سجاده مامان بزرگ که عطر تند تری از مهرهای کربالیی داشت تسبیحات حضرت زهرا)س( رو گفتن که عجیب آرومم می کرد سوگند به بزرگی خدا حمد و سپاسش و سوگند به پاکیش بعد از این همه دلهره و سردرگمی ! چون همیشه خدا بود بهترین دوست و پناه و به حرف خودش از رگ گردن نزدیکتر! دونه های تسبیح هنوز با ذکر صلوات بین بین انگشتام دونه دونه می افتاد که صدای مامان بزرگ از حالت آرامش بیرونم کشید و ولوله به پا کرد توی وجودم! مامان بزرگ_بیا امیر علی مادر... محیا اینجاست تو هم بیا برو پیش خانومت نمازت رو بخون! تسبیح فشرده شد توی دستم و گوشهام تیز برای شنیدن صدای امیر علی و جوابش! امیرعلی_نه مامان بزرگ میرم توی حیاط شاید خانومها بخوان اونجا نماز بخونن درست نیست ! بغض درست شده ی کهنه سر باز کردو بزرگ شدو بزرگ تر با گفتن التماس دعا به مامان بزرگ و صدای دور شدن قدمهاش ! بهونه بود به جون خودش بهونه بود فقط نخواست من رو ببینه ...فقط نخواست کنار من نماز بخونه , نمازی که با همه وجود بودو باز من دلم میرفت براش! بغضم ترکیدو بازهم چشمهام پر از اشک ... صدای بلند شدن مداحی که از ضبط صوت پخش میشدو تو همه خونه طنین انداخته بود دامن زد به هق هق بی صدام! https://eitaa.com/ourgod
7.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙✨ خوشبختانه خـدا خیلی بزرگٺر از دلواپسی های ما هسٺ✨♥️ -آروم‌ تکـرار کن‌ با خودٺ یہ‌خدایی‌هسٺ‌،دوسِٺ‌داره😍 https://eitaa.com/ourgod