#فتنه_های_آخرالزمان
⚠️حواسمان باشد ..❗️
💥داریم به سمتی می رویم که:
📛بی حیایی ... (مُد)
📛بی آبرویی ... (کلاس)
📛دود ... (تفریح)
📛رابطه با نامحرم ... (روشن فکری)
📛گرگ بودن ... (رمز موفقیت)
📛بی فرهنگی ... (فرهنگ)
📛و پشت به ارزشها و اعتقادات
نشانه رشد و نبوغ است
⚠️مواظب باشیم
به بیراهه کشیده نشیم❗️
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/ourgod
#معرفی_کتاب 😊
دخترها باباییاند، مجموعه روایاتی از شهید مدافع حرم جواد محمدی به روایت خانواده این شهید است که به قلم بهزاد دانشگر نوشته شده است.
شهید مدافع حرم جواد محمدی چهارمین شهید مدافع حرم شهر دُرچه از توابع اصفهان است که در ۱۱ خرداد ماه سال ۱۳۹۶ به سوریه رفت و در ۱۶ خرداد ماه ۱۳۹۶ با اصابت گلوله به پا و پهلویش همزمان با ۱۱ ماه مبارک رمضان به شهادت رسید و پیکر مطهرش بعد از ۲۵ روز چشم انتظاری، پیدا شد و به وطن بازگشت.
در این کتاب شرحی از روابط پراحساس این شهید با خانوادهاش را میخوانید. در این کتاب هر راوی از منظر شخصی خود درباره قهرمانش میگوید. این روایات به گونهای در هم آمیختهاند که یکدیگر را کامل میکنند و در عین حال استقلال دارند و همه در نهایت تصویری از شهید مدافع حرم و خلق و خو و روش و منش او به ما میدهند
https://eitaa.com/ourgod🌿
#انگیزشے✨
:
「🌸🌿」
میلیاردهاسلول؛
داࢪنمثلِساعتتوی
بدنتڪارمۍکنن(:"
بھاحترامِاوناهمکھشدھ،
بہاهدافتبرس🌱!
https://eitaa.com/ourgod
#چـِــڶـہ
#ݩمآݫاَوَڶِ_وَقـتــ
#رۈݫبیست_وسوم
《مائده》
💠و اذا ناديتم الي الصلوة اتخذوها هزوا و لعبا ذلك بانهم قوم لا يعقلون[58]
:
🔷آنها هنگامي كه (اذان مي گوييد و مردم را) به نماز مي خوانيد ، آن را به مسخره و بازي مي گيرند ؛ اين به خاطر آن است كه آن ها جمعي هستند كه درك نمي كنند.💔
https://eitaa.com/ourgod
{🦋✨}
#عشق_با_طعم_سادگی❤️🍃
#پارت11
یک روز صبح که به خاطر اومدن محرم همه عجله داشتن و یک هفته دیگه قرار عقدمون بود...
عمه و امیرعلی اومدن خونمون تا مادوتا هم باهم حرف بزنیم!
چه استرسی داشتم....تو شهرستان کویری ما رسم نبود که عروس شب خواستگاری چایی ببره
باید سنگین و رنگین فقط یک سالم بکنه و تا آخر هم تو اتاقش بمونه ولی امروز مامان سینی
چایی رو داده بود دست من چون خواستگاری نبود و عمه آشنا !
با همه استرسی که داشتم خوشحال بودم که مثل فیلمها و قصه ها دستهام نمیلرزه ! عمه با دیدنم
کلی قربون صدقه ام رفت و من مطمئن بودم لپهام سرخ شده چون حس غریبی داشتم و امروز
عمه رو مامان امیر علی میدیدم!
امیرعلی بایک تشکر ساده چاییش رو برداشت ... اما عمه مهلتش نداد برای خوردن و بلندش کردو
دنبال من اومد تا توی پذیرایی باهم صحبت کنیم!
سرم رو پایین انداخته بودم همیشه نزدیک بودن به امیر علی ضربان قلبم رو باال میبرد و حاال بدتر
هم شده بودم ... دستها و پاهام یخ زده بود ...برای آروم کردن خودم دستهام رو که زیر چادر
رنگی ام پنهون کرده بودم , بهم فشار میدادم ...شک نداشتم که االن انگشتهام بیرنگ و سفید
شده ...
_ببینید محیا خانوم
لحن آرومش باعث ریختن قلبم شدوسرم که پایین تر اومد و چسبید به قفسه سینه ام!
به زور دهن باز کردم _بفرمایین
امیر علی نفسش رو فوت کرد_می تونم راحت حرف بزنم؟
فقط سرتکون دادم بدون نگاه کردن به امیر علی که خیلی دلم می خواست بدونم اون تو چه
حالیه؟!
خیلی خیلی بی مقدمه گفت: میشه جواب منفی بدی؟!
برای چند ثانیه حتی کوبش قلبم هم وایستاد و سریع نگاهم چرخید روی امیر علی که فکر میکردم
شوخی میکنه ولی نگاه جدیش قلبم رو از جا کند و بهت زده گفتم: متوجه منظورتون نمیشم ؟
کالفگی از چشمهاش میبارید_ببین محیا
https://eitaa.com/ourgod