هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
اولین کانال چااااااالش غذا در ایتا😍
https://eitaa.com/joinchat/3247767616C734c66921f
https://eitaa.com/joinchat/3247767616C734c66921f
بهترین اسمرفودهای دنیاااااای مجازی🤩🥳🤠
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
🔴 شب اول قبرم بود ..
نکير و منکر آمدند اما ساکت بودند...
گفتم:
♦️چرا ساکتيد و چيزي نمي پرسيد؟!
🔹گفتند:
اجازه نداريم از شما چيزي بپرسيم؟!!!
چون شما ...
بقيه ماجرا رو اينجا ببينيد:
👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3808886850C974fd41861
🌺نیت کن با نام مبارک امام جواد (ع) بزن روی #حرز ببین چی نشون میده برات😍👇
🔴
🎆
🎆
🎆
◢ 🎆🎆🎆 ◤
◢🎆🎆◣
🎆 🎆
💎🎆🎆🎆🎆🎆🎆◤
🎆
◢🎆◤
با قرعه کشی سنگ حرم امام جواد(ع)😍👆
□■□■
#بہۆقتشعࢪ🎼
الله تویی و ز دلم آگاه تویی❤️🌸
درمانده منم دلیل هرراه تویی😞🤲
۳دی)
https://eitaa.com/ourgod☘️
من
از میان واژههای زلال
« دوستی » را برگزیدهام،
آن جا که
برف های تنهایی
آب می شوند
در صدای تابستانی یک دوست…
https://eitaa.com/ourgod
#عشق_با_طعم_سادگی❤️🍃
#پارت46
_آینده ترس داره ؟به چی شک داری امیرعلی ؟
امیرعلی_ ترس داره خانومی ! وقتی صبرو تحملت لبریز بشه! وقتی حرف مردم بشه برات عذاب !
وقتی برسی به واقعیت زندگی!وقتی...
پریدم وسط حرفش... خانومی گفتنش آرامش پشت آرامش به قلبم سرازیر کرده بود! مگر مهم
بود این حرفهایی که می خواست از بین ببره این آرامش رو!
_ من نمیفهمم معنی این وقتی گفتن ها رو ...دلیل ترست رو از کدوم واقعیت! ولی یک چیزی یادت
باشه من از روی حرف مردم زندگی ام رو باال پایین نمی کنم ...من دوست دارم خودم باشم خود
خودم در کنارتو پر از حضورتو مگه مهم حرف مردمی که همیشه هست؟!!!
چشمهاش حرف داشت ولی برق عجیبی هم میزد و من رو خوشحال کرد از گفتن حرفی که از ته
قلبم بود!
امیرسام رو محکم بوسیدم و گذاشتمش توی بغل امیر علی_حاال هم شما این آقا خوشگله رو نگه
دار تا من برم یک سینی چایی بریزم بیارم خستگی آقامون دربره دیگه هر وقت من و ببینه ترس
برش نداره و شک کنه به دوست داشتن من!
لبخند محوی روی صورتش نشست و برق چشمهاش بیشتر شد و کال رفت اون الیه غمی که پرده
انداخته بود روی نگاهش...ولی من حسابی خجالت کشیدم از جمله هایی که بی پروا گفته بودم !
باز آشپزخونه شده بود مرکز گفتگوهای خانومانه ...عطیه هم چایی می ریخت و رنگ چایی هر
فنجون رو چک می کرد بعد از آبجوش ریختن!
غرزدم _خوبه رفتی یک سینی چایی بریزی ها یک ساعته معطل کردی!
آخرین فنجون رو توی سینی گذاشت_چیه صحبتهاتون با آقاتون گل انداخته بود که ! بیچاره
داداشم و وایستاده گرفته بودی به صحبت! حاال چی شد یاد چایی افتادی نکنه گلو آقاتون خشک
شده؟!
مشتم رو آروم کوبیدم به بازوش_به تو چه بچه پرو!
سینی رو چرخوندم و از روی کابینت برداشتم
https://eitaa.com/ourgod
#عشق_با_طعم_سادگی❤️🍃
#پارت47
عطیه_آی آی خانوم کجا؟ سه ساعت دارم زحمت می کشم چایی خوشرنگ میریزم اونوقت تو
داری میری برای خودشیرینی!
چشم غره ظریفی بهش رفتم که مامان و نفیسه جون به ما خندیدن و عمه از من طرفداری کرد
عمه_ عطیه این چه حرفیه...)روبه من ادامه داد( بروعمه دستتم درد نکنه امیرعلی که حسابی
خسته است ظهرهم خونه نیومده بود بچه ام... خدا خیرش بده باباش رو باز نشسته کرده خودش
همه کارها رو انجام میده
توی دلم قربون صدقه امیرعلی رفتم که خسته بود ولی بازم باهمه سرحال و مهربون احوالپرسی
کرده بود... لبخندی بی اختیار روی صورتم و پر کرد که از نگاه نفیسه دور نموندو یک تای ابروش
باال پرید !
_فکر نمی کردم من و تو باهم جاری بشیم محیا جون!
با حرف نفیسه که کنار من نشسته بود نگاه از امیرعلی گرفتم که داشت با یک توپ نارنجی با
امیرسام بازی می کرد!
خنده کوتاهی کردم_حاال ناراحتین نفیسه خانوم
خندید_نه این چه حرفیه دختر ! فقط فکر نمی کردم جواب مثبت بدی!
بی اختیار یک تای ابروم باال رفت و نگاهم چرخید روی امیرعلی که به خاطر نزدیک بودن به ما
صدای نفیسه رو شنیده بود ...حس کردم توپ توی دستش مشت شد !
_چرا نباید جواب مثبت میدادم؟
صداش رو آروم کرد و زد به در شوخی _خودمونیم حاال محض فامیلی بود دیگه ...رودربایستی و
دلخوری نشه و از این حرف ها !
با تعجب خندیدم به این بحث مسخره_نه اتفاقا خودم قبول کردم بدون دخالت یا فکر کردن به
این چیزهایی که میگید !
اینبار نوبت نفیسه بود که به جای یک ابرو هر دو لنگ ابروهای کوتاه و رنگ کرده اش باال بپره
_خوبه!... راستش تو این دوره و زمونه کمتر کسی با این چیزها کنار میاد؟
https://eitaa.com/ourgod