#جانشیعهاهلسنت♥️👥
#پارت1
صدای قرائت آیتالکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون
و اتاقی که خالی بودنش از پنجرههای بیپردهاش پیدا بود، همه حکایت از تغییر
دیگری در خانواده ما میکرد. روزهای آخر شهریور ماه سال 91 با سبک شدن آفتاب
بندر عباس، سپری میشد و محمد و همسرش عطیه، پس از یکسال از شروع
زندگی مشترکشان، آپارتمانی نوساز خریده و میخواستند طبقه باالی خانه پدری
را ترک کنند، همچنانکه ابراهیم و لعیا چند سال پیش چنین کردند. شاید به
زودی نوبت برادر کوچکترم عبداهلل هم میرسید تا مثل دو پسر بزرگتر به بهانه
کمک خرج شروع زندگی هم که شده، زندگیاش را در این خانه قدیمی و زیبا شروع
کرده تا پس از مدتی بتواند زندگی مستقل را در جایی دیگر تجربه کند.
از حیاط با صفای خانه که با نخلهای بلندی حاشیه بندی شده بود، گذر کرده
و وارد کوچه شدم. مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود،
ُرد و در پاسخ تشکر او، سفارش کرد :»حاجی! اثاث نوعروسه.
برای راننده کامیون ب
کلی سرویس چینی و کریستال و...« که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد
ِ بار را بست. مادر صورت محمد را بوسید و
و با گفتن »خیالت تخت مادر!« در
ّی
عطیه را گرم در آغوش گرفت که پدر با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غر
ّ خرابی روی دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جواب
زد که نفهمیدم. شاید رد
داد: »فدای سرشون! یه رنگ میزنیم عین روز اولش میشه!« محمد با صورتی در
هم کشیده از حرف پدر، سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبداهلل صدا بلند
کرد: »آیتالکرسی یادتون نره!« و ماشین به راه افتاد. ابراهیم سوئیچ را از جیبش
در آورد و همچنان که به سمت ماشینش میرفت، رو به من و لعیا زیر لب زمزمه
کرد: »ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم ...« لعیا دستپاچه به میان حرفش
دوید: »ابراهیم! زشته! میشنون!« اما ابراهیم دست بردار نبود و ادامه داد: »دروغ که
ُ ب محمد هم پول نقاشی رو خودش بده!« همیشه پول پرستی ابراهیم
نمیگم، خ
و خساست آمیخته به اخالق تند پدر، دستمایه اوقات تلخی میشد که یا باید با
میانجیگری مادر حل میشد یا چارهگریهای من و عبداهلل. این بار هم من دست
به کار شدم و ناامید از کوتاه آمدن ابراهیم، ساجده سه ساله را بهانه کردم: »ساجده
جون! داری میری با عمه الهه خداحافظی نمیکنی؟ عمه رو بوس نمیکنی؟« و با
گفتن این جمالت، او را در آغوش کشیده و به سمت مادر و پدر رفتم: »با بابابزرگ
ُ ر زدنهای ابراهیم
خداحافظی کن! مامان بزرگ رو بوس کن!« ولی پدر که انگار غ
را شنیده بود، اخم کرد و بدون خداحافظی به داخل حیاط بازگشت. ابراهیم هم
وارث همین تلخیهای پدر بود که بیتوجه به دلخوری پدر، سوار ماشین شد. لعیا
هم فهمیده بود اوضاع به هم ریخته که ساجده را از من گرفت و خداحافظی کرد و
حرکت کردند. عبداهلل خا کی که از جابجایی کارتونها روی لباسش نشسته بود، با
هر دو دستش تکاند و گفت :»مامان من برم مدرسه. ساعت ده با مدیر جلسه دارم.
باید برنامه کالسها رو برای اول مهر مرتب کنیم.« که مادر هم به نشانه تأیید سری
تکان داد و با گفتن »برو مادر، خیر پیش!« داخل حیاط شد.
ساعتی از اذان ظهر گذشته و مادر به انتظار آمدن عبداهلل، برای کشیدن نهار
دستدست میکرد که زنگ خانه به صدا در آمد. عبداهلل که کلید داشت و این
وقت ظهر منتظر کسی نبودیم. آیفون را که برداشتم، متوجه شدم آقای حائری،
مسئول آژانس امال ک محله پشت در است و با پدر کار دارد. پدر به حیاط رفت
و مادر همچنان به انتظار بازگشت عبداهلل، شعله زیر قلیه ماهی را کم کرده بود
تا ته نگیرد. کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت
و پیش از اینکه ما چیزی بپرسیم، خودش شروع کرد: »حائری برامون مستأجر
پیدا کرده. دیده امروز محمد داره اسباب میبره، گفت حیفه ملک خالی بیفته.«
صورت مهربان مادر غرق چروک شد و با دلخوری اعتراض کرد: »عبدالرحمن! ما
https://eitaa.com/ourgod
#جانشیعهاهلسنت♥️👥
#پارت2
که نمیخوایم با این خونه کاسبی کنیم. این طبقه مال بچههاست. چشم به هم
بذاری نوبت عبداهلل میشه، شایدم الهه«. پدر پیراهن عربیاش را کمی باال کشید
و همچنانکه روی زمین مینشست، با اخمی سنگین جواب داد: »مسئول خونه
ً خبری نیس، شلوغش میکنی!« ولی مادر
الهه که من نیستم، عبداهلل هم که فعال
میخواست تصمیم پدر را تغییر دهد که از آشپزخانه خارج شد و گفت: »ما که
احتیاجی نداریم که بخوایم مستأجر بیاریم. تو که وضع کارت خوبه الحمداهلل!
محصول خرما هم که امسال بهتر از هر سال بوده. ابراهیم و محمد هم که کمک
دستت هستن.« که پدر تکیهاش را از پشتی برداشت و خروشید: »زن! نقل احتیاج
نیست، نقل یه طبقه ساختمونه که خالی افتاده! خدا رو خوش میاد مال من
خا ک بخوره که معلوم نیست تو کی میخوای عروس بیاری؟!!!« مادر غمزده از
برخورد تلخ پدر، نگاهش را به زمین دوخت و پدر مستبدانه حکم داد: »من گفتم
اجاره میدم. حائری رفته طرف رو بیاره خونه رو نشونش بده.« و شاید دلخوری را
در صورت من هم دید که برای توجیه فوران خشمش، مرا مخاطب قرار داد: »آخه
همچین مادرت میگه مستأجر، خیال میکنه اآلن یه مشت زن و بچه میخوان
بریزن اینجا. حائری گفت طرف یه نفره که از تهران برای کار تو شرکت نفت اومده
بندر. یه اتاق میخواد شب سرش رو بذاره زمین بخوابه. صبح میره پاالیشگاه شب
میاد. نه رفت و آمدی داره نه مهمونداری.« که صدای باز شدن در حیاط و آمدن
عبداهلل بحث را خاتمه داد و من و مادر را برای کشیدن غذا روانه آشپزخانه کرد.
چند لقمهای نخورده بودیم که باز زنگ خانه به صدا در آمد. پدر از جا بلند
ً حائریه!« سراسیمه روانه حیاط شد. عبداهلل هم که تازه
شد و با گفتن »حتما
متوجه موضوع شده بود، به دنبالش رفت. مادر که با رفتن پدر انگار جرأت سخن
گفتن یافته بود، سری جنباند و گفت: »من که راضی نیستم، ولی حریف بابات
هم نمیشم.« و بعد مثل اینکه چیزی بخاطرش رسیده باشد، با مهربانی رو به
من کرد: »الهه جان! پاشو دو تا ظرف و قاشق چنگال بیار براشون غذا ببرم. بوی
غذا تو خونه پیچیده، خدا رو خوش نمیاد دهن خشک برگردن.« محبت عمیق
مادر همیشه شامل حال همه میشد، حتی مستأجری که آمدنش را دوست
نداشت. چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت. صدای آقای
حائری میآمد که با لحن شیرینش برای مشتری بازار گرمی میکرد: »داداش! خونه
قدیمیه، ولی حرف نداره! تو بالکن اتاقت که وایسی، دریا رو می بینی. تازه اول
َ ه
صبح که محل سا کته، صدای موج آب هم میشنوی. این خیابون هم که تا ت
بری، همه نخلستون ِ های خود حاجیه. حیاط هم که خودت سیر کردی، واسه
خودش یه نخلستونه! سر همین چهار راه هم ماشین داره برا اسکله شهید رجایی
و پاالیشگاه. صاحب خونهات هم آدم خوبیه! شما خونه رو بپسند، سر پول پیش
و اجاره باهات راه میاد.« و صدای مرد غریبه را هم میشنیدم که گاهی کلمهای
در تأیید صحبتهای آقای حائری ادا میکرد. فکر آمدن غریبهای به این خانه، آن
ً برایم خوشایند نبود که بالخره آقای حائری و مشتری رفتند
هم یک مرد تنها، اصال
ً مرد غریبه خانه را پسندیده
و سر و صداها خوابید و بقیه به اتاق برگشتند. ظاهرا
و کار تمام شده بود که پدر با عجله غذایش را تمام کرد، مدارک خانه را برداشت
و برای انجام معامله روانه بنگاه شد. عبداهلل نگاهش به چهره دلخور مادر بود و
میخواست به نحوی دلداریاش دهد که با مهربانی آغاز کرد: »غصه نخور مامان!
طرف رو که دیدی، آدم بدی به نظر نمیاومد. پسر سا کت و سادهای بود.« که مادر
َدیه مادر! من می گم اینهمه پول
ِ درد دلش باز شد: »من که نمیگم آدم ب
تازه سر
خدا بهمون داده، باید شکرگزار باشیم. ولی بابات همچین هول شده انگار گنج
پیدا کرده! آخه چند میلیون پول پیش و چندرغاز کرایه که انقدر هول شدن نداره!«
سپس نگاهی به سینی غذا انداخت و ادامه داد: »اون بنده خدا که انقدر خجالتی
ً
بود، لب به غذا هم نزد.« با حرف مادر تازه متوجه سینی غذا شدم. ظرفی که ظاهرا
متعلق به آقای حائری بود، خالی و ظرف دیگر دست نخورده مانده بود. عبداهلل
خندید و به شوخی گفت: »شاید بیچاره قلیه ماهی دوست نداشته!« و مادر با
ً نگاه نکرد ببینه چی هست.
لحنی دلسوزانه جواب داد: »نه بابا! طفل معصوم اصال
فقط تشکر میکرد.« احساس میکردم مادر با دیدن مرد غریبه و رفتار پسندیدهاش،
https://eitaa.com/ourgod
#جانشیعهاهلسنت♥️👥
#پارت3
قدری دلش قرار گرفته و به آمدن مستأجر به خانه تا حدی راضی شده است، اما
برای من حضور یک مرد غریبه در خانه، همچنان سخت بود؛ میدانستم دیگر
آزادی قبل را در حیاط زیبای خانهمان ندارم و نمیتوانم مثل روزهای گذشته، با
خیالی آسوده کنار حوض بنشینم. به خصوص که راه پله طبقه دوم از روبروی در
اتاق نشیمن شروع میشد و از این به بعد بایستی همیشه در اتاق را میبستیم. باید
ِف به حیاط را میکشیدیم و هزار محدودیت
از فردا تمام پردههای پنجرههای مشر
دیگر که برایم سخت آزار دهنده بود، اما هر چه بود با تصمیم قاطع پدر اتفاق افتاده
و دیگر قابل بازگشت نبود.
ظرفهای نهار را شسته و با عجله مشغول تغییر وضعیت خانه برای ورود
مستأجر جدید شدیم. مادر چند ملحفه ضخیم آورد تا پشت پنجرههای مشرف
به حیاط نصب شود، چرا که پردههای حریر کفایت حجاب مناسب را نمیکرد. با
چند مورد تغییر دکوراسیون، محیط خانه را از راهرو و راه پله مستقل کرده و در اتاق
نشیمن را بستیم. آفتاب در حال غروب بود که مرد غریبه با کلیدی که پدر در بنگاه
ِ حیاط را نیمه باز کرده و با گفتن چند بار »یا اهلل!« در
در اختیارش گذاشته بود، در
را کامل گشود و وارد شد. به بهانه دیدن غریبهای که تا لحظاتی دیگر نزدیکترین
همسایه ما میشد، گوشه ملحفه سفید را کنار زده و از پنجره نگاهی به حیاط
انداختم. بر خالف انتظاری که از یک تکنیسین تهرانی شرکت نفت داشتم،
ظاهری فوقالعاده ساده داشت. تیشرت کرمرنگ به نسبت گشادی به تن داشت
که روی یک شلوار مشکی و رنگ و رو رفته و در کنار کفشهای خا کیاش، همه
حکایت از فردی میکرد که آنچنان هم در بند ظاهرش نیست. مردی به نسبت
چهارشانه با قدی معمولی و موهایی مشکی که از پشت ساده به نظر میرسید.
پشت به پنجره در حال باز کردن در بزرگ حیاط بود تا وانت وسایلش داخل شود
و صورتش پیدا نبود. پرده را انداخته و با غمی که از ورود او به خانهمان وجودم را
گرفته بود، از پشت پنجره کنار رفتم که مادر صدایم کرد: »الهه جان! مادر چایی
دم کن، براشون ببرم!« گاهی از اینهمه مهربانی مادر حیرت میکردم. میدانستم
که او هم مثل من به همه سختیهای حضور این مرد در خانهمان واقف است،
اما مهربانی آمیخته به حس مردم داریاش، بر تمام احساسات دیگرش غلبه
ُ ر میکردم، صدای عبداهلل را میشنیدم
میکرد. همچنانکه قوری را از آب جوش پ
که حسابی با مرد غریبه گرم گرفته و به نظرم میآمد در جابجایی وسایل کمکش
میکند که کنجکاوی زنانهام برانگیخته شد تا وسایل زندگی یک مرد تنها را بررسی
کنم. پنجره آشپزخانه را اندکی گشودم تا از زاویه ای دیگر به حیاط نگاهی بیندازم.
ِ وانت چند جعبه کوچک بود و یک یخچال کهنه که رنگ سفید مایل به
در بار
زردش در چند نقطه ریخته بود و یک گاز کوچک رومیزی که پایههای کوتاهش
زنگ زده بود. وسایل دست دومی که شاید همین بعد از ظهر، از سمساری سر
خیابان تهیه کرده بود. یک سا کدستی هم روی زمین انتظار صاحبش را میکشید
تا به خانه جدید وارد شود. طبقه باال فقط موکت داشت و در وسایل او هم خبری
از فرش یا زیرانداز نبود. خوب که دقیق شدم یک سا ک پتو هم در کنار اجاق گاز،
کف بار وانت افتاده بود که به نظرم تمام وسیله خواب مستأجر ما بود. از این همه
فضولی خودم به خنده افتادم که پنجره را بستم و به سراغ قوری چای رفتم، اما
خیال زندگی سرد و بیروحی که همراه این مرد تنها به خانهمان وارد میشد، شبیه
َس در ذهنم نقش بست. در چهار فنجان چای ریخته و به همراه یک
احساسی گ
بشقاب کوچک رطب در یک سینی تزئینی چیدم که به یاد چند شیرینی افتادم
که از صبح مانده بود. ظرف پایهدار شیرینی را هم با سلیقه در سینی جای دادم و
به سمت در اتاق نشیمن رفتم تا عبداهلل را صدا کنم که خودش از راه رسید و سینی
ُرد. عالوه بر رسم میهماننوازی که مادر به من آموخته بود، حس
را از من گرفت و ب
عجیب دیگری هم در هنگام چیدن سینی چای در دلم بود که انگار میخواستم
جریان گرم زندگی خانهمان را به رخ این مرد تازه وارد بکشم.
https://eitaa.com/ourgod
#تلنگرآنه🍋
میگفت↯👤
زندگیڪࢪدنت،طوࢪےهست
ڪہاگہگفتن:الهۍخدایڪۍ😇
مثلخودتࢪوبہتبده؛ࢪاحتبتونۍبگۍآمین؟!(:🌱
#بہخودمونبیایم
https://eitaa.com/ourgod
#جانشیعهاهلسنت♥️👥
#پارت4
صبح جمعه پنجم آبان ماه سال 91 در خانه ما و اکثر خانههای بندر، با حال
و هوای عید قربان، شور و نشاط دیگری بر پا بود. از نماز عید بازگشته و هر کسی
مشغول کاری برای برگزاری جشنهای عید بود. عبداهلل مقابل آینه روشویی ایستاده
و محاسنش را اصالح میکرد. من مردد در انتخاب رنگ چادر بندریام برای رفتن
به خانه مادر بزرگ، بین چوب لباسیهای کمد همچنان میگشتم که قرار بود
ابراهیم و محمد و همسرانشان برای نهار میهمان ما باشند تا بعدازظهر به اتفاق هم
به خانه مادر بزرگ برویم. مادر چند تراول پنجاه هزار تومانی میان صفحات قرآن قرار
داد و رو به پدر خبر داد: »عبدالرحمن! همون قدری که گفتی برای بچهها الی قرآن
گذاشتم.« پدر همچنانکه تکیه به پشتی، به اخبار جنایات تروریستها در سوریه
توجه کرده و چشم از تلویزیون برنمیداشت، با تکان سر حرف مادر را تأیید کرد
که مادر با نگاهی به ساعت دیواری اتاق، با نگرانی پدر را صدا زد: »عبدالرحمن!
دیر شد! پس چرا حاج رسول گوسفند رو نیاورد؟ باید برسم تا ظهر برای بچهها غذا
درست کنم.« پدر دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت: »زنگ زده، تو راهه.«
که پاسخ پدر با صدای زنگ همراه شد و خبر آمدن گوسفند قربانی را داد. پدر هنوز
گوشش به اخبار بود و چارهای جز رفتن نداشت که از جا بلند شد و به حیاط رفت.
عبداهلل هم سیم ماشین اصالح را به سرعت پیچید و به دنبال پدر روانه حیاط شد.
از چند سال پیش که پدر و مادر مشرف به حج تمتع شده بودند، هر سال در عید
قربان، قربانی کردن گوسفند، جزئی جدایی ناپذیر از رسومات این عید در خانه ما
شده بود. از آنجایی که به هیچ عنوان دل دیدن صحنه قربانی را نداشتم، حتی
ِ از پنجره هم نگاهی به حیاط نیانداختم. گوشت گوسفند قربانی شده، در حیاط
تقسیم شد و عبداهلل مشغول شستن حیاط بود که حاج رسول بهای گوسفند و
دستمزدش را گرفت و رفت. با رفتن او، من و مادر برای بسته بندی گوشتهای
نذری به حیاط رفتیم. امسال کار سختتر شده بود که بایستی با چادری که به سر
داشتیم، گوشتها را بستهبندی میکردیم که مردی غریبه در طبقه باالی خانهمان
ِ حضور داشت. کله پاچه و دل و جگر و قلوه گوسفند قربانی، سهم خانواده خودمان
برای نهار امروز بود که در چند سینی به یخچال منتقل شد. سهم هر کدام از اقوام
و همسایهها هم در بستهای قرار میگرفت و برچسب میخورد که در حیاط با
صدای کوتاهی باز شد. همهی ما با دیدن آقای عادلی در چهارچوب در تعجب
کردیم که تا آن لحظه خیال میکردیم در طبقه باال حضور دارد. او هم از منظرهای
که مقابلش بود، جا خورد و دستپاچه سالم و احوالپرسی کرد و عید را تبریک گفت
و از آنجایی که احساس کرد مزاحم کار ماست، خواست به سرعت از کنارمان
عبور کند که سؤال عبداهلل او را سر جایش نگه داشت: »آقا مجید! ما فکر کردیم
شما خونهاید، میخواستیم براتون گوشت بیاریم.« لبخندی زد و پاسخ داد: »یکی
https://eitaa.com/ourgod
#جانشیعهاهلسنت♥️👥
#پارت4
صبح جمعه پنجم آبان ماه سال 91 در خانه ما و اکثر خانههای بندر، با حال
و هوای عید قربان، شور و نشاط دیگری بر پا بود. از نماز عید بازگشته و هر کسی
مشغول کاری برای برگزاری جشنهای عید بود. عبداهلل مقابل آینه روشویی ایستاده
و محاسنش را اصالح میکرد. من مردد در انتخاب رنگ چادر بندریام برای رفتن
به خانه مادر بزرگ، بین چوب لباسیهای کمد همچنان میگشتم که قرار بود
ابراهیم و محمد و همسرانشان برای نهار میهمان ما باشند تا بعدازظهر به اتفاق هم
به خانه مادر بزرگ برویم. مادر چند تراول پنجاه هزار تومانی میان صفحات قرآن قرار
داد و رو به پدر خبر داد: »عبدالرحمن! همون قدری که گفتی برای بچهها الی قرآن
گذاشتم.« پدر همچنانکه تکیه به پشتی، به اخبار جنایات تروریستها در سوریه
توجه کرده و چشم از تلویزیون برنمیداشت، با تکان سر حرف مادر را تأیید کرد
که مادر با نگاهی به ساعت دیواری اتاق، با نگرانی پدر را صدا زد: »عبدالرحمن!
دیر شد! پس چرا حاج رسول گوسفند رو نیاورد؟ باید برسم تا ظهر برای بچهها غذا
درست کنم.« پدر دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت: »زنگ زده، تو راهه.«
که پاسخ پدر با صدای زنگ همراه شد و خبر آمدن گوسفند قربانی را داد. پدر هنوز
گوشش به اخبار بود و چارهای جز رفتن نداشت که از جا بلند شد و به حیاط رفت.
عبداهلل هم سیم ماشین اصالح را به سرعت پیچید و به دنبال پدر روانه حیاط شد.
از چند سال پیش که پدر و مادر مشرف به حج تمتع شده بودند، هر سال در عید
قربان، قربانی کردن گوسفند، جزئی جدایی ناپذیر از رسومات این عید در خانه ما
شده بود. از آنجایی که به هیچ عنوان دل دیدن صحنه قربانی را نداشتم، حتی
ِ از پنجره هم نگاهی به حیاط نیانداختم. گوشت گوسفند قربانی شده، در حیاط
تقسیم شد و عبداهلل مشغول شستن حیاط بود که حاج رسول بهای گوسفند و
دستمزدش را گرفت و رفت. با رفتن او، من و مادر برای بسته بندی گوشتهای
نذری به حیاط رفتیم. امسال کار سختتر شده بود که بایستی با چادری که به سر
داشتیم، گوشتها را بستهبندی میکردیم که مردی غریبه در طبقه باالی خانهمان
ِ حضور داشت. کله پاچه و دل و جگر و قلوه گوسفند قربانی، سهم خانواده خودمان
برای نهار امروز بود که در چند سینی به یخچال منتقل شد. سهم هر کدام از اقوام
و همسایهها هم در بستهای قرار میگرفت و برچسب میخورد که در حیاط با
صدای کوتاهی باز شد. همهی ما با دیدن آقای عادلی در چهارچوب در تعجب
کردیم که تا آن لحظه خیال میکردیم در طبقه باال حضور دارد. او هم از منظرهای
که مقابلش بود، جا خورد و دستپاچه سالم و احوالپرسی کرد و عید را تبریک گفت
و از آنجایی که احساس کرد مزاحم کار ماست، خواست به سرعت از کنارمان
عبور کند که سؤال عبداهلل او را سر جایش نگه داشت: »آقا مجید! ما فکر کردیم
شما خونهاید، میخواستیم براتون گوشت بیاریم.« لبخندی زد و پاسخ داد: »یکی
https://eitaa.com/ourgod
#جانشیعهاهلسنت♥️👥
#پارت5
از همکارام دیشب براش مشکلی پیش اومده بود، مجبور شدم شیفت دیشب رو
به جاش بمونم.« که مادر به آرامی خندید و گفت: »ما دیشب سرمون به کارای
عید گرم بود، متوجه نشدیم شما نیومدید.« در جواب مادر تنها لبخندی زد و مادر
با خوش زبانی ادامه داد: »پسرم! امروز نهار بچهها میان اینجا. شما هم که غریبه
نیستید، تشریف بیارید!« به صورتش نگاه نمیکردم اما حجب و حیای عمیقی
را در صدایش احساس میکردم که به آرامی جواب داد: »خیلی ممنونم، شما
لطف دارید! مزاحم نمیشم.« که عبداهلل پشت مادر را گرفت و گفت: »چرا تعارف
میکنی؟ امروز جفت داداشای من میان، تو هم مثل داداشمی! بیا دور هم باشیم.«
در پاسخ تعارف صمیمی عبداهلل، به آرامی خندید و گفت: »تو رو خدا اینطوری
نگو! خیلی لطف داری! ولی من ...« و عبداهلل نگذاشت حرفش را ادامه دهد و با
ً همینجوری میگم که دیگه نتونی هیچی بگی! اگه کسی
شیطنت گفت: »اتفاقا
َر میخوره!« در مقابل اصرار زیرکانه عبداهلل
َد کنه، بهمون ب
تعارف ما بندریها رو ر
َ شم!
تسلیم شد، دست به سینه گذاشت و با لبخندی نجیبانه پاسخ داد: »چ
خدمت میرسم!« و مادر تأ کید کرد: »پس برای نهار منتظرتیم پسرم!« که سر به زیر
انداخت و با گفتن »چشم! مزاحم میشم!« خیال مادر را راحت کرد و سپس پدر
را مخاطب قرار داد: »حاج آقا کاری هست کمکتون کنم؟« پدر سری جنباند و
گفت: »نه، کاری نیست.« و او با گفتن »با اجازه!« به سمت ساختمان رفت. سعی
میکردم خودم را مشغول برچسب زدن به بستهها کنم تا نگاهم به نگاهش نیفتد،
هرچند به خوبی احساس میکردم که او هم توجهی به من ندارد.
حوالی ساعت یازده ابراهیم و لعیا و ساجده آمدند و به چند دقیقه نکشید که
محمد و عطیه هم از راه رسیدند. بوی کله پاچهای که در دیزی در حال پختن
بود، فضای خانه را گرفته و سیخهای دل و جگر و قلوه منتظر کباب شدن بودند.
ُنگ شربت را با سلیقه روی میز چیده و داشتم بشقابها را
دیس شیرینی و ت
پخش میکردم که کسی به در اتاق زد. عبداهلل از کنار محمد بلند شد و با گفتن
»آقا مجیده!« به سمت در رفت. چادر قهوهای رنگ مادر را از روی چوب لباسی
برداشتم و به دستش دادم و خودم به اتاق رفتم. از قبل دو چادر برای خانه مادر بزرگ
آماده کرده بودم که هنوز روی تختم، انتظار انتخاب سختگیرانهام را میکشیدند.
یکی زیباتر با زمینه زرشکی و گلهای ریز مشکی و دیگری به رنگ نوک مدادی
با رگههای ظریف سفید که به نظرم سنگینتر میآمد. برای آخرین بار هر دو را با
نگاهم بررسی کردم. میدانستم اگر چادر زرشکی را سر کنم، طنازی بیشتری دارد
و یک لحظه در نظر گرفتن رضایت خدا کافی بود تا چادر سنگینتر را انتخاب
کنم. چادری که زیبایی کمتری به صورتم میداد و برای ظاهر شدن در برابر دیدگان
یک مرد جوان مناسبتر بود. صالبت این انتخاب و آرامش عجیبی که به دنبال
آن در قلبم جاری شد، آنچنان عمیق و نورانی بود که احساس کردم در برابر نگاه
ُ ِر مهر پروردگارم قرار گرفتهام و با همین حس بهشتی قدم به اتاق نشیمن گذاشتم
پ
و با لحنی لبریز حیا سالم کردم. به احترام من تمام قد بلند شد و پاسخ سالمم را
با متانتی مردانه داد. با آمدن آقای عادلی، مسئولیت پذیرایی به عبداهلل سپرده
شده بود و من روی مبلی، کنار عطیه نشستم. مادر با خوشرویی رو به میهمان تازه
ُ ب
ً سال پیش عید قربون پیش مادر و پدر خودتون بودید! خ
کرد و گفت: »حتما
امسال هم ما رو قابل بدونید! شما هم مثل پسرم میمونی!« بیآنکه بخواهم نگاهم
به صورتش افتاد و دیدم غرق احساس غریبی سر به زیر انداخت و با لبخندی که
بر چهرهاش نقش بسته بود، پاسخ مادر را داد: »شما خیلی لطف دارید!« سپس
سرش را باال آورد و با شیرین زبانی ادامه داد: »قبل از اینکه بیام اینجا، خیلی از
ً مهموننوازی شما مثال
مهموننوازی مردم بندرعباس شنیده بودم، ولی حقیقتا
ُ ر تعارف وارد میشد، با این
ِ پ
زدنیه!« پدر هم که کمتر در این گونه روابط احساسی
حرف او سر ذوق آمد و گفت: »خوبی از خودته!« و در برابر سکوت محجوبانه آقای
عادلی پرسید: »آقا مجید! پدرت چی کاره اس؟« از سؤال بیمقدمه پدر کمی جا
خورد و سکوت معنادارش، نگاه مالمت بار مادر را برای پدر خرید. شاید دوست
نداشت از زندگی خصوصیاش صحبت کند، شاید شغل پدرش به گونهای
بود که نمیخواست بازگو کند، شاید از کنجکاوی دیگران در مورد خانوادهاش
https://eitaa.com/ourgod
#جانشیعهاهلسنت♥️👥
#پارت6
ناراحت میشد که بالخره پاسخ پدر را با صدایی گرفته و غمگین داد: »پدرم فوت
کردن.« پدر سرش را سنگین به زیر انداخت و به گفتن »خدا بیامرزدش!« اکتفا کرد
که محمد برای تغییر فضا، با شیطنت صدایش کرد: »مجید جان! این مامان ما
نمیذاره از کنارش تکون بخوریم! مادرت خوب صبری داره که اجازه میده انقدر
ازش دور باشی!« در جواب محمد، جز لبخندی کمرنگ واکنشی نشان نداد که
ً طاقت دوری
مادر در تأیید حرف محمد خندید و گفت: »راست میگه، من اصال
بچههام رو ندارم!« و باز میهمان ِ نوازی پر مهرش گل کرد: »پسرم! چرا خونوادت رو
ً شماره مادرت رو
دعوت نمیکنی بیان اینجا؟ اآلن هوای بندر خیلی عالیه! اصال
بده، من خودم دعوتشون کنم.« چشمانش در دریای غم غلطید و باز نمیخواست
به روی خودش بیاورد که نگاهش به زمین فرو رفت و با لبخندی ساختگی پاسخ
مهربانی مادر را داد: »خیلی ممنونم حاج خانم!« ولی مادر دست بردار نبود که با
لحنی لبریز محبت اصرار کرد: »چرا تعارف میکنی؟ من خودم با مادرت صحبت
میکنم، راضیاش میکنم یه چند روزی بیان پیش ما!« که در برابر اینهمه
مهربانی مادر، لبخند روی صورتش خشک شد و با صدایی که انگار از پس سالها
بغض میگذشت، پاسخ داد :»حاج خانم! پدر و مادر من هر دوشون فوت کردن. تو
بمبارون سال 65 تهران...« پاسخش به قدری غیر منتظره بود که حتی این بار کسی
نتوانست یک خدا بیامرز بگوید. برای لحظاتی احساس کردم حتی صدای نفس
کسی هم شنیده نمیشود و دل او در میدان سکوت پدید آمده، یکه تازی میکرد و
انگار میخواست بغض اینهمه سال تنهایی را بازگو کند که با صدایی شکسته
ادامه داد: »اون موقع من یه ساله بودم و چیزی ازشون یادم نیس. فقط عکسشون رو
دیدم. خواهر و برادری هم ندارم. بعد از اون قضیه هم دیگه پیش مادربزرگم بودم.«
با آوردن نام مادربزرگش، لبخندی روی صورتش نشست و با حس خوبی توصیفش
کرد: »خدا رحمتش کنه! عزیز خیلی مهربون بود!... از چند سال پیش هم که فوت
ً
کرد، یه جایی رو تو تهران اجاره کرده بودم و تنها زندگی میکردم.« ابراهیم که معموال
کمتر از همه درگیر احساسات میشد، اولین نفری بود که جرأت سخن گفتن پیدا
کرد: »خدا لعنت کنه صدام رو! هر بالیی سرش اومد، کمش بود!« جمله ابراهیم
نفس حبس شده بقیه را آزاد کرد و نوبت محمد شد تا چیزی بگوید: »ببخشید
مجید جان! نمیخواستیم ناراحتت کنیم!« و این کالم محمد، آقای عادلی را از
اعماق خاطرات تلخش بیرون کشید و متوجه حالت غمزده ما کرد که صورتش
به خندهای ملیح گشوده شد و با حسی صمیمی همه ما را مخاطب قرار داد: »نه!
شما منو ببخشید که با حرفام ناراحتتون کردم...« و دیگر نتوانست ادامه دهد و با
بغضی که هنوز گلوگیرش بود، سر به زیر انداخت. حاال همه میخواستند به نوعی
میهمانی را از فضای پیش آمده خارج کنند؛ از عبداهلل که کتاب آورده و احادیثی
در مورد عید قربان میخواند تا ابراهیم و لعیا که تالش میکردند به بهانه شیطنتها
و شیرین زبانیهای ساجده بقیه را بخندانند و حتی خود آقای عادلی که از
فعالیتهای جالب پاالیشگاه بندرعباس میگفت و از پیشرفتهای چشمگیر
صنعت نفت ایران صحبت میکرد، اما خاطره جراحت دردنا کی که روی قلب او
دیده بودیم، به این سادگیها فراموشمان نمیشد، حداقل برای من که تا نیمههای
شب به یادش بودم و با حس تلخش به خواب رفتم.
https://eitaa.com/ourgod