eitaa logo
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
786 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
58 فایل
•﷽• •ٺوآدم نیستے🧕 •این ࢪاخدادࢪگوش مݩ گفتہ🌻🌱 •ببیݩ بیرون زدھ از زیرچادربال پروازت💕 شـــــ🌿ـڔۉطـ https://eitaa.com/shorotdokhtarychadoryam ناشناس نظرت بگو جانا😍 https://harfeto.timefriend.net/17114397532647
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 از عطیه شنیده بودم که امیرعلی گفته لباس زیادی دست و پاگیرش میشه توی عزاداریا و من فقط از عطیه شنیده بودم خواهر کوچیک امیر علی و دوست و دختر عمه ی من ! و من هر سال چه قدر نگران بودم که نکنه سرما بخوره ؟ حاال هم کم نشده بود این دل نگرانی ها و بیشتر شده بود بعد از خوندن اون خطبه عقدی که حس خوبی به قلبم ریخت و امیر علی اخم نشست رو صورتش و همون اخم جرئت گرفت از من که نشون بدم این دلنگرانیم رو, وبازم سکوت کرده بودم و سکوت! آه پر صدایی کشیدم ...صدای دسته های عزاداری که از خیابون رد میشدن من رو به خودم آورد با صدای تبل و سنجی که دلم رو لرزوند و مداحی که با نوحه سراییش از واقعه کربال رد اشک گذاشت توی چشمهام یک اشک واقعی! امیر علی سر بلند کرد رو به آسمون که رو به غروب میرفت وگرفته تر بود دوبه نظر من سرخ! اشک روی صورتش رو دیدم و دلم ضعف رفت برای این اشکهای مردونه که غرور نداشتن و پای روضه های سید الشهدا)ع( بی محابا غلت می خوردن رو گونه هایی که همیشه ته ریش داشت! انگشتهام کشیده شدو پرده باصدای بدی به هم خورد و دست من از روی پیراهن مشکی چنگ زد قلبی رو که بازم بی قراری میکرد طبق برنامه ی هرساله اش! با همه تفاوتی که توی این سال بود! روی تخت فلزی وارفتم و چادر مشکی ام سر خورد روی شونه هام ...برای آروم کردن قلب بی قرارم از بس لبه های چادر توی مشتم رو فشار داده بودم خیس شده بود ...چه قدر حال امروزم پر از گریه بود چون یک قطره اشک بدون گذر از گونه ام از چشمهام افتاد و گم شد توی تارو پود چادرم! تقه ای به در خوردو بعد صدای بابابزرگ که یا اهلل می گفت برای ورود به اتاق خودشون ... دستی روی چشمهای پر از اشکم کشیدم و قبل ریزششون سد کردم راهشون رو و صدای پر بغضم رو صاف! _بفرمایید بابابزرگ فقط من اینجام دستگیره در به طرف پایین کشیده شدو بابابزرگ داخل اتاق شد ... آستینهای باال زده و دستها و صورت خیسش نشونه این بود که وضو گرفته و اومده برای نماز اول وقتش مثل همیشه! لبخندی به روم پاشید_ خوبی بابا؟ https://eitaa.com/ourgod
♥️👥 که نمیخوایم با این خونه کاسبی کنیم. این طبقه مال بچههاست. چشم به هم بذاری نوبت عبداهلل میشه، شایدم الهه«. پدر پیراهن عربیاش را کمی باال کشید و همچنانکه روی زمین مینشست، با اخمی سنگین جواب داد: »مسئول خونه ً خبری نیس، شلوغش میکنی!« ولی مادر الهه که من نیستم، عبداهلل هم که فعال میخواست تصمیم پدر را تغییر دهد که از آشپزخانه خارج شد و گفت: »ما که احتیاجی نداریم که بخوایم مستأجر بیاریم. تو که وضع کارت خوبه الحمداهلل! محصول خرما هم که امسال بهتر از هر سال بوده. ابراهیم و محمد هم که کمک دستت هستن.« که پدر تکیهاش را از پشتی برداشت و خروشید: »زن! نقل احتیاج نیست، نقل یه طبقه ساختمونه که خالی افتاده! خدا رو خوش میاد مال من خا ک بخوره که معلوم نیست تو کی میخوای عروس بیاری؟!!!« مادر غمزده از برخورد تلخ پدر، نگاهش را به زمین دوخت و پدر مستبدانه حکم داد: »من گفتم اجاره میدم. حائری رفته طرف رو بیاره خونه رو نشونش بده.« و شاید دلخوری را در صورت من هم دید که برای توجیه فوران خشمش، مرا مخاطب قرار داد: »آخه همچین مادرت میگه مستأجر، خیال میکنه اآلن یه مشت زن و بچه میخوان بریزن اینجا. حائری گفت طرف یه نفره که از تهران برای کار تو شرکت نفت اومده بندر. یه اتاق میخواد شب سرش رو بذاره زمین بخوابه. صبح میره پاالیشگاه شب میاد. نه رفت و آمدی داره نه مهمونداری.« که صدای باز شدن در حیاط و آمدن عبداهلل بحث را خاتمه داد و من و مادر را برای کشیدن غذا روانه آشپزخانه کرد. چند لقمهای نخورده بودیم که باز زنگ خانه به صدا در آمد. پدر از جا بلند ً حائریه!« سراسیمه روانه حیاط شد. عبداهلل هم که تازه شد و با گفتن »حتما متوجه موضوع شده بود، به دنبالش رفت. مادر که با رفتن پدر انگار جرأت سخن گفتن یافته بود، سری جنباند و گفت: »من که راضی نیستم، ولی حریف بابات هم نمیشم.« و بعد مثل اینکه چیزی بخاطرش رسیده باشد، با مهربانی رو به من کرد: »الهه جان! پاشو دو تا ظرف و قاشق چنگال بیار براشون غذا ببرم. بوی غذا تو خونه پیچیده، خدا رو خوش نمیاد دهن خشک برگردن.« محبت عمیق مادر همیشه شامل حال همه میشد، حتی مستأجری که آمدنش را دوست نداشت. چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت. صدای آقای حائری میآمد که با لحن شیرینش برای مشتری بازار گرمی میکرد: »داداش! خونه قدیمیه، ولی حرف نداره! تو بالکن اتاقت که وایسی، دریا رو می بینی. تازه اول َ ه صبح که محل سا کته، صدای موج آب هم میشنوی. این خیابون هم که تا ت بری، همه نخلستون ِ های خود حاجیه. حیاط هم که خودت سیر کردی، واسه خودش یه نخلستونه! سر همین چهار راه هم ماشین داره برا اسکله شهید رجایی و پاالیشگاه. صاحب خونهات هم آدم خوبیه! شما خونه رو بپسند، سر پول پیش و اجاره باهات راه میاد.« و صدای مرد غریبه را هم میشنیدم که گاهی کلمهای در تأیید صحبتهای آقای حائری ادا میکرد. فکر آمدن غریبهای به این خانه، آن ً برایم خوشایند نبود که بالخره آقای حائری و مشتری رفتند هم یک مرد تنها، اصال ً مرد غریبه خانه را پسندیده و سر و صداها خوابید و بقیه به اتاق برگشتند. ظاهرا و کار تمام شده بود که پدر با عجله غذایش را تمام کرد، مدارک خانه را برداشت و برای انجام معامله روانه بنگاه شد. عبداهلل نگاهش به چهره دلخور مادر بود و میخواست به نحوی دلداریاش دهد که با مهربانی آغاز کرد: »غصه نخور مامان! طرف رو که دیدی، آدم بدی به نظر نمیاومد. پسر سا کت و سادهای بود.« که مادر َدیه مادر! من می گم اینهمه پول ِ درد دلش باز شد: »من که نمیگم آدم ب تازه سر خدا بهمون داده، باید شکرگزار باشیم. ولی بابات همچین هول شده انگار گنج پیدا کرده! آخه چند میلیون پول پیش و چندرغاز کرایه که انقدر هول شدن نداره!« سپس نگاهی به سینی غذا انداخت و ادامه داد: »اون بنده خدا که انقدر خجالتی ً بود، لب به غذا هم نزد.« با حرف مادر تازه متوجه سینی غذا شدم. ظرفی که ظاهرا متعلق به آقای حائری بود، خالی و ظرف دیگر دست نخورده مانده بود. عبداهلل خندید و به شوخی گفت: »شاید بیچاره قلیه ماهی دوست نداشته!« و مادر با ً نگاه نکرد ببینه چی هست. لحنی دلسوزانه جواب داد: »نه بابا! طفل معصوم اصال فقط تشکر میکرد.« احساس میکردم مادر با دیدن مرد غریبه و رفتار پسندیدهاش، https://eitaa.com/ourgod