eitaa logo
پاییز
220 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
393 ویدیو
20 فایل
سلام سعی میکنم چیزایی که به ذهنم میرسه و لازمه باهاتون درمیون بگذارم رو اینجا مطرح کنم. خوب و بدشو به بزرگی خودتون ببخشید آیدی اینستاگرام: p_a_eee_z3 گفتگو با پاییز: شناس؛ @pa_eee_z ناشناس؛ https://harfeto.timefriend.net/17140620203928
مشاهده در ایتا
دانلود
پاییز
💙ادامه داستان #غریب_غرب 📖داستان زندگی شهید محمد بروجردی #مسیح_کردستان @chekhabarazkoja
🌹 ۱۸ 📖علاوه بر آنها ،گروه دیگری هم توی کارگاه بودند؛ کارگر هایی که بیشترشان کرد بودند و حتی نمازشان را باهم و به جماعت میخواندند. حدس زد یکی از گروه هایی باشند که اساس نامه شان هر روز مثل نقل و نبات توی کوچه ها پخش می شود،اما تا با آنها حرف نمیزد ،نمیتوانست از کارشان سردربیاورد. یکی شان را دید و گفت که حاضر است با گروهشان همکاری کند .وقتی او از حزب حرف زد و گفت«همه ی ما عضو حزب هستیم و حزب مستقله و مرام نامه داره ،حرف آخر را هم حزب میزنه .»میرزا پرسید « پس آقای خمینی چی ؟بقیه آقایان مراجع تقلید؟» _حزب خودش توی متن انقلابه و رهبر مذهبی هم داره .ما کاری به مراجع یا کس دیگه نداریم . این حرف برایش تازگی داشت .فکر اینکه گروهی تا این حد از مراجع دور باشندبرایش پذیرفتنی نبود. یک‌ روز وقتی سید جلال از پخش اعلامیه ها برگشت ،تعریف کرد که با گروهی آشنا شده که آنها هم عکس ها و نوار های امام را پخش میکرده اندو بعد معلوم شد که باسید علی اندرزگو کار میکنند. گفت قرار گذاشته تا جایی هم دیگر را مخفیانه ببینند .وقتی برگشت ،گفت از مرام نامه ی گروه را خواسته اند ،ولی ا‌و دست خالی بوده و چیزی نداشته که نشانشان بدهد .اصلا توی باغ نبود که مرام نامه به چه دردشان میخورد و چرا از آنها چنین چیزی خواسته اند. یکی جزوه های چاپی مجاهدین خلق(منافقین) را داده بود دستش تا قرار بعدی با خود ببرد .جزوه را به اندرزگو که نشان داده بود، «مادام که در خط امام نباشین کارتون فایده و اجری نداره که ورز و وبال هم داره » جلال شاکی شده بود و اگر کاردش را میزدی خونش نمی آمد. همه ی ماجرا را مو به مو برای میرزا تعریف کردو میرزا هاج و واج نگاهش کرد. گفت« اگه درست گفته باشه چی؟» دست به نوشتن اساس نامه شد تا هویت گروهشان معلوم باشد.نوشت « همه ی فعالیت ها و ارتباط ها باید هم راستا و هماهنگ با رهبر نهضت ،آقای خمینی باشد.» بیشتر اعضای گروه جوان بودند‌. خیلی شان تازه دور لبشان سبز شده بود. میگفتند« کودکستان باز کرده ای .» میگفت « اینطوری بهتره کسی شک نمیکنه .» شنا کردن و ورزش های رزمی و کوه پیمایی هفتگی در مسیر امامزاده داوود و دربند همراه با خواندن کتاب های شریعتی و مطهری ، اینها برنامه شان بود. بعضی وقتها به جان هم می افتادند و هم را میزدند .میگفتند « کشتی می گیریم.» اما این زدو خورد ها چیزی فراتر از کشتی بود . بدن هاشان را آماده میکردند تا بتوانند کتک های احتمالی ماموران شهرداری یا ساواک را تحمل کنند اماچند وقت که گذشت ،خسته شدند . می آمدند پیش میرزا و میگفتند « تا کی قراره تمرین بدن سازی کنیم و اعلامیه پخش کنیم و بریم کوه؟» ... @chekhabarazkoja
🌹 ۱۹ 📖آن روزها بازار اعلام موجودیت گروه ها داغ بود .وقتی اعلامیه ای به دستشان میرسید که گروهی اعلام میکرد فلان ساواکی را کشته یا چند پاسبان را کتک زده یا زخمی زده ، این طور سؤال ها بیشتر میشد .میرزا یکبار حتی به قم رفت و پرسان پرسان دفتر آقای خمینی را پیدا کرد و از نحوه ی مبارزه با رژیم پرسید. _ایجاد آمادگی برای مبارزه در مرحله ی اول است و مبارزه ی مسلحانه با اجازه ی مجتهد جامع الشرایط در مراحل بعد. مدام توی فکرش بود و آرزو میکرد که میتوانست به عراق برود و آقا را از نزدیک ببیند. از وقتی اعلامیه هایش را خوانده بود و نوار های سخنرانیش را گوش کرده بود ، حس غریبی داشت انگار. نمیتوانست حدس بزند کسی که در نجف درس میدهد و همه ی صحبت هایش علیه شاه و دستگاه سلطنت او است نظرش در مورد عملیات مسلحانه چیست؟ اما میرزا هنوز سربازی نرفته بود و برای همین نمیتوانست به عراق برود و آقای خمینی را ببیند. یا به لبنان و فلسطین و سوریه برود در آموزش های چریکی رایج گروه های مبارز معروف به «چپ» شرکت کند. سال ۱۳۵۲ تمام نشده بود که میرزا و محمد خودشان را برای سربازی معرفی کردند .داداش محمد از سربازی معاف شد ولی میرزا برای گذراندن آموزش سه ماهه به تربت جام رفت. مامور سازمان اطلاعات و امنیت کشور در سوسنگرد سیگار میکشید و مدام سؤال پیچش میکرد و با دست به سرو‌ صورتش میکوبید. از چشم های میرزا که در حالت سرو ته ،کاسه ی خون شده بود میخواند که دروغ میگوید و میخواند که دارد دروغ میگوید و میخواهد رد گم کند ،اما پرونده ای که پیش رویش باز بود ،جای مبهمی نداشت :سرباز فراری، وضع مالی نامناسب،کار گر خیاطی ،متاهل. شش ماه در زندان سوال و جواب شد،شلاق خورد ،از پا آویزانش کردند که بگوید عضو کدام حزب و گروه بوده؟ چرا میخواسته از مرز خارج شود ؟ چرا از سربازی فرار کرده؟ آن طرف با چه کسی قرار داشته .بازجو خسته شد و گفت که طناب هایش را باز کنند و‌از صلابه پایین بیاورندش .خون توی صورتش دوید .حواسش رفت به فاطمه؛ فکر فاطمه یک لحظه رهایش نمیکرد. _درست یک سال از عروسیت با فاطمه میگذرد .شش ماه است که از او خبری ندارد .در این مدت هر قدر که مادر بیتابی کرده و آه کشیده که دست از این کارهای خرابکارانه ات برداری، زنت چیزی نگفته؛ تنها و ساکت و صبور تحملت کرده . اگر تا به حال چیزی نگفته و شکایتی نکرده ، برای این است با تو همراه باشد و تو کم نیاوری.بازجو سیگار دیگری روشن کرد و از جایش بلند شد .چند بارعرض سلول را رفت و برگشت.فریاد کشید « میخوای باور کنم از سربازی فرار کرده ای که بری اون طرف آب ،جنس از عراق بیاری؟ اونم توی جنگ؟» ... @chekhabarazkoja
🌹 ۲۰ 📖نمیدانست چرا بی اختیار یاد حاج عبدالله بوذری افتاد که از متقین و صفات آنها در نهج البلاغه میگفت و او چقدر به این حرفها نیاز داشت ؛ کسانی که یاد خدا خواب راحت را از ایشان گرفته . _میدونی چند نفر مثل تو رو به حرف آورده م ؟ نمیخوای به زبون خوش حرف بزنی ؟ نمیدانست کجا است .میخواست هر طور شده، از زندان خلاص شود. این سؤال و جواب ها ، اینکه مدام بگوید جاسوس نیست ، باکسی قرار نداشته و بازجو ها قبول نکنند و باز او را بزنند ، چه دردی از او دوا میکرد؟ اما اگر کم می آورد حالا حالا ها باید جواب پس میداد و باز روز از نو و روزی از نو. برای همین گفت که باز هم فرار میکند و میرود پی قاچاق .گفت اگه بدون قاچاق اموراتش نمیگذرد، مگر اینکه کنار زن و بچه اش باشد و بتواند هم سربازی برود و هم کنارش کار کند. مدرکی علیه او نداشتند. برای همین باز جو به مادر میرزا که همه ی اهواز و سوسنگرد و آبادان را زیر پا گذاشته بود و جایش را پیدا کرده بود ،گفت تا چند روز دیگر میفرستندش تهران و آزادش میکنند .قرار شد باقی سربازیش را در فرودگاه مهرآباد و در پایگاه یکم شکاری باشد. تهران ، داداش محمد راکه دید بغلش کرد و دم گوشش گفت«قسمت نشد برم نجف زیارت آقا.» ولی نگفت که در این شش ماه به اندازه ی تمام عمرش کتک خورده و ناسزا شنیده و شکنجه شد. بعد از عروسی ، خانه ای نزدیک خانه ی خاله و در همان محله ی مسگر آباد اجاره کرده بود تا فاطمه نزدیک خانه اش باشد،اما حالا آقا رضا خانه ی جدیدی اطراف بازارچه ی نائب السلطنه خریده بود و پیشنهاد کرد که آنها هم آنجا زندگی کنند. فرصت خوبی بود تا بتواند به آرزوی قدیمیش برسد فکر کرد حیاط خانه را چادر میزند و اگر توانست ، دیواری هم وسط حیاط میکشد ، چند چرخ خیاطی میخرد و کارگر هایش را سرپا میکند. میتوانست بقیه ی کارگر ها را هم به آنجا بیاورد ، در اینصورت ، هم کار و کاسبیش رونق میگرفت و هم کارش پوشش خوبی برای فعالیتهایش بود. زیاد درد نکشید ؛ درد سرش جور کردن پول خرید مواد اولیه و چرخ های خیاطی بود. ... @chekhabarazkoja
🌹 ۲۱ 📖وقتی کارگاه را رو به راه کرد، افتاد دنبال گرفتن سفارش کار. دنبال سودش نبود. همین برایش کافی بود که چرخ کارگاه میچرخید و میتوانست میان کارها و سفارش هایش ، کتاب «جهاد اکبر» یا اعلامیه های امام چاپ کند یا نوار های سخنرانی را تکثیر کند و لابه لای پشتی ها به این شهر و آن شهر بفرستد .بعد از مشکلات کار، میماند دردسرهای سربازی و گرفتن مرخصی از مقام های بالاتر. گاهی لازم بود که به کارهای کارگاه برسد و گاهی به قرارهایی که با افراد و گروه های مبارز داشت مجبور بود مرخصی بگیرد و زودتر از پادگان بزند بیرون .گفته بود که زن دارد و مجبور است کنار سربازیش کار کند تا خرج زندگی خودش را در بیاوردو هم مادر و خواهر ها و برادر هایش را. به بهانه ی کارکردن ،وقت و بی وقت مرخصی میگرفت.اگر کسی دبه میکرد یا سخت میگرفت و مرخصی نمیداد یا دژبان ها و نگهبان ها با او راه نمی آمدند، چاره ای نداشت جز فرار از پادگان .یکی از دژبان ها که مقرراتی و سخت گیر بود،چند بار موقع فرار دیده بودش و اخطار کرده بود که اگر یکبار دیگر اورا ببیند ، چشم پوشی نمیکند. گفته بود «حق تیر دارم میزنمت .» دژبان ها روی میرزا حساس شده بودند و او نمیتوانست خطر کند. چند وقتی راه حل این مشکل برایش معما شده بود.نه دژبان اهل ارفاق و چشم‌ روی هم گذاشتن بود و نه میرزا اهل کوتاه آمدن . به دژبان گفت« بیا یه شرط بذاریم »گفت«چی؟» فاصله ی در پادگان را تاجایی که محمد شقاقی ایستاده بود و همیشه همان جا با موتور منتظرش می ایستاد ، نشان دژبان داد و گفت «این فاصله رو میبینی؟ دویست متره .اگه تونستی نزدیک تر از دویست متر مچ من رو بگیری ، خونم حلال شلیک کن ، اما اگه نتونستی ، دیگه مته به خشخاش نذار.چشمات رو ببند . چیزی هم ندیده ای که بخوای دروغ بگی.چطوره؟» دژبان مکث کرد .ابرو بالا انداخت و چشم دوخت به میرزا. _میزنم ها ! _قبول. ازوقتی ستوان ترابی پور ، فرمانده تاسیسات پایگاه یکم شکاری شد و قرار شد میرزا راننده اش باشد ، دیگر برای گرفتن مرخصی یا خروج از پادگان مشکلی نداشت‌. ستوان ترابی برای خرید های شخصی اش ، فولکس خودش را میداد به میرزا و او میتوانست در این میان به قرار های روزانه اش هم برسد. ... @chekhabarazkoja
🌹 ۲۲ 📖هر وقت به منزل فرماندهش میرفت که خرید ها را برساند ، همسر او را میدید که با حجاب است. مدتی که گذشت ، فهمید هردو از آقای خمینی تقلید میکنند. خیلی برایش محترم بودند و همین باعث می شد که به دیگر سرباز ها سفارشش را بکند که هوایش را داشته باشند و بهش احترام بگذارند. اگر تیمسارنبود ، میرزا نمیتوانست به کارهایش برسد. باورش نمیشد که تا آن روز توانسته باشد ده ها نفر را که بیشترشان کارگر مغازه های بازار بودند، در گروه های مختلف سازمان دهی کند و برایش برنامه ی آموزش نظامی بگذارد. عصر که از پادگان می آمد تا نیمه های شب گروه ها را به نوبت و طوری که هم را نبینند به ده لواسان میبرد. این کار ایمن تر بود، چون وقتی کسی دیگری را نمیدید ، اگر هم گیر ساواک می افتاد و باز جویی و شکنجه هم که میشد ،نمیتوانست چیزی بگویدیا کسی را لو بدهد. در لواسان با کلت های کمری که حاج مهدی عراقی برایشان فرستاده بود یا بعدها با سلاح های دیگری که توانست تهیه کند ، تمرین تیراندازی میکردند. پس از آن پیرمردی که میگفتند اسمش محسن چریک و از دوستان حاج مهدی است ، آموزش نظامیشان میداد.میگفتند خودش توی لبنان و سوریه آموزش دیده. مدتی که گذشت و نفرات برای آموزش زیاد شدند ، میرزا یکی از سرباز های گردان کلاه سبز های ارتش را وارد گروه کرد تا پیرمرد دست تنها نباشد. مجتبی در یکی از تمرینات ارتش از کوه پرت شده بود و دستش را شکسته بود و اورا به خاطر شکستگی شدید برای ادامه ی سربازی به گارد تشریفات فرودگاه مهرآباد فرستاده بودند ، همان جا بود که با میرزا آشنا شده و قبول کرد با او همکاری کند. همین چند روز پیش نارنجکی را پیش میرزا آورد که شبیه گوشت کوب بود. برایش توضیح داد که دسته اش تو خالی است و فتیله ی انفجاری از داخل دسته عبور میکند و به مواد انفجاری زیر آن میرسد. میگفت کسی را میشناسد که اصفهان کارگاه دارد و از این نارنجک ها برای ارتش میسازد. از آن شب که میرزا اعلامیه ی جدید آقای خمینی را خواند که از استقرار حکومت اسلامی گفته بود ، این فکر به سرش افتاد ‌ تصور مبارزه بدون برداشتن سلاح برایش سخت بود. از وقتی شنیده بود که عملیات نظامی با اجازه ی مجتهدین شدنی است ، مشتاق بود تا اعضای گروه های مختلف را که تا آن وقت کج دار و مریز آموزش میداد، سازمان دهی کند. ... @chekhabarazkoja
🌹 ۲۳ 📖چهار نفر بیشتر نبودند. میخواست هسته ی مرکزی تا حد امکان کوچک باشد. اعلامیه ی آقا را برایشان خواند و گفت باید برای برقراری حاکمیت اسلام هم قسم شوند. نام گروه را از قرآن انتخاب کرد. میگفت بهتر است اول با قرآن شروع کنند . میدانست که احتمال انحراف در مبارزه ، آن هم مبارزه ی مسلحانه زیاد است. قرآن را باز کرد و‌خواند « همانا خداوند آنهایی را که پشت به پشت هم در او‌ کارزار میکنند در راه او‌کارزار میکنند و همچون دیواری دژی محکم ثابت قدمند ، دوست دارد.» اسم گروه را «گروه توحیدی صف» گذاشتند . روی کلمه ی «توحیدی » اصرار داشت. میگفت « باید همه ی کارها برای خدا باشد. قسم میخوریم که دست از اسلام برنداریم .قسم میخوریم دست از وحدت و دوستی برنداریم و تا خون در بدن داریم ، با اطاعت از دستور رهبر ، تا آخرین نفس با این رژیم مبارزه کنیم .» گفت« همه باید امضا کنند ؛ با خون.» متن را میرزا گفت و عبدالله نوشت و حمید و هادی با چاقو سر انگشت هایشان را شکافتند و خونشان را توی ظرفی چکاندند ، بعد هم میرزا و عبدالله این کار کردند و یکی یکی پای قسم نامه را با خون انگشت زدند. قرار شد کار عضو گیری و برنامه ریزی گروه به عهده ی میرزا باشد. تدارکات و پشتیبانی و مسائل مالی به حمید واگذار شد. امور فنی و مهندسی را به هادی سپردند و عبداالله حسابداری گروه را به عهده گرفت. میرزا نارنجک گوشت کوبی را از مجتبی گرفت وتوی دست اش ور انداز کردگفت « فکر میکنی چند تا از اینا رو بشه گیرآورد ؟» _خوش دسته نه؟ اما چون پای ارتش در میونه ، کمی کار سخت میشه . هرچند صاحب کارگاه از آشناهاس و از همه مهمتر طرفدار آقای خمینیه. _اما ما برای این کارپول لازم داریم. یک روز چرخ خیاطیش را فروخت و رفت پی کسی که مجتبی آدرسش را داده بود. میگفت « تو که از این نارنجک ها برای ارتش میزنی ، برای ما هم بزن.» چشم های مرد گرد شد و رنگ از صورتش پرید. _میفهمی داری چی میگی ؟ تا سرت رو به باد ندادی بزن به چاک. جواب مرد سربالا بود و روی خوش هم نشان نداد، اما بعد که میرزا آشنایی داد و گفت که غریبه نیست و مجتبی او را فرستاده جا خورد .به قیافه ی میرزا نمی آمد که ساواکی باشد . حرفهایش به دل مینشست « اجازه ی شرعی استفادش رو هم از حاج آقا روح الله میگریم .» مرد اسم حاج آقا رو ح الله را که شنید ، برایش توضیح داد که نصف کارگرهای کارگاه ، مامور ساواک هستند و بازرس های ارتش هر دو روز یک بار به آنجا سر میزنند حساب دانه دانه نارنجک هارا دارند. _پس فقط یک راه میمونه ؛ یک نفر که تیز باشه و‌بتونه کارها رو سریع یاد بگیره ،بفرست اینجا. تهیه ی قالب و بقیه ی کارها هم با من.سربازی میرزا و حمید باهم بود و‌آنها هم دیگر را توی نماز خانه ی پایگاه یکم شکاری پیدا کرده بودند. ... @chekhabarazkoja
🌹 ۲۴ 📖حمید مثل میرزا با دختر خاله اش ازدواج کرده بود. ریخته گری را از پدر زنش یاد گرفته بود و حالا داشت توی کارخانه چیت گری کار میکرد. برای این کار کسی بهتر حمید نبود. میرزا هم سفارشش کرد که خیلی زود یاد بگیرد. طوری پی رو به راه کردن مقدمات کارگاه ریخته گری بود که گویی هیچ کار دیگری ندارد. هادی را مامور کرد تا با هر مشقتی که هست ، تراشکاری یاد بگیرد . میگفت « استعدادش رو داری. همه ی کارها رو به قدری زود انجام دادند که وقتی حمید از اصفهان برگشت ، هادی توانسته بود کارگاه تراشکاری جمع و جوری را رو به راه کند. همه چیز برای شروع کار در کارگاه ریخته گری آماده بود؛ کارگاهی در یک باغ های نزدیک ورامین. سال ۱۳۴۱ علی تحیری فرمانده گردانی بود که از جنگ ایران و عراق و از کنار سواحل اروند رود به تهران برگشت. آن وقت ها مردم توی خیابان باغ شاه تظاهرات کرده بودند و به بهانه ی گرانی بلیت های اتوبوس علیه شاه شعار داده بودند. تحیری را مامور کرده بودند تا مردم را پراکنده کند، اما وقتی نیروهای ارتش جلوی مردم صف بسته بودند به سرباز ها دستور داده بود که هیچ کس حق تیر اندازی به مردم را ندارد. چند ماه زندان به خاطر این اعتراض به فرمانده یگان ویژه ی ارتش ، آن هم در بازدید شاه ، سابقه ی خوبی برای او نبود . وقتی که خبر دار شد ضد اطلاعات ارتش گزارش جدیدی را ضمیمه ی پرونده ی او کرده ، از ارتش فرارکرد. میدانست پشت بند گزارش ضد اطلاعات ، میفرستندش به ناکجا آباد. _...نامبرده کسی است که اگر بین شاه و مردم مخیر شود، طرف مردم را خواهد گرفت و نه اعلی حضرت همایونی را. سالهای فرار از ارتش سالهای شکنجه ی روحی او بود .پدر او را به جرم توده ای بودن از خانه ی خود رانده بود و نمیدانست ساواک اینطوری شایعه کرده تا اورا آسوده تر بیابد. در آن سالها که از ترس ساواک مجبور بود خودش را توی این شهر و آن شهر گم و گور کند، تنها دخترش از دوری او مریض شده بود و از فرط بیماری و دست تنگی مرده بود. این اتفاق او را در مبارزه مصمم تر کرده بود. علی تحیری اسم مستعار مصطفی را روی خودش گذاشته بود . وقتی میرزا خبر دار شد که او عشقش مخلوط کردن مواد شیمیایی و ساختن مواد انفجاری است، از او برای آموزش و ساخت این مواد کمک خواست. جوابی که میرزا از مصطفی شنید ، باعث شد تا حساب دیگری روی او باز کند. _تخصص من به درد اونایی میخوره که سینه زن امام حسین (علیه السلام) باشند. حاضر شد با میرزا همکاری کند .گفت « با وجود من ، مشکل آموزشی ندارین . جز ماسوره و چاشنی که با منه ، میمونه مواد اولیه ای که باید خودتون تهیه کنین.» ... @chekhabarazkoja
🌹 ۲۵ 📖جور کردن مواد کار یک دیقه اش بود ،اما میخواست ببیند میرزا چند مرده حلاج است.میرزا کارهارا تقسیم کرده بود و کارگاه را به حمید و هادی سپرده بود.گفت« هر چی رو که بخوای ، میذارم توی کارگاه.» عموی حمید از آن شاه دوست هابود. کت و شلوار خیلی مرتبی میپوشید و کراوات میزد و آرم شیرو خورشید را میچسباند روی یقه ی کتش.مینشست جلوی کارگاه و روحش خبردار نبود که آنجا نارنجک میسازند. بهش گفته بودند «اینها که میبینی شکل گوشت کوبه ، یاتاقان قطاره» دلش خوش بود که بچه های برادرش کارخانه دار شده اند. کار ساخت مواد انفجاری و نصب ماسوره ی انفجاری به عهده ی امیر کریم پور بود. با اینکه سنی نداشت توانست خیلی زود راه بیفتد. علی انیسی هم کمکش بود. علی چون چهارشانه و قد بلند بود ، کت و شلوار دامادی حمید را میپوشید ، و‌با ریش پرفسوری میرفت بازار تا مواد سفارشی مصطفی را بخرد؛ کلرات پتاسیم ، گوگرد ، گلیسیرین یا مواد شیمیایی دیگر. امیر و محمد را هم با خودش میبرد و میگفت «توی بازار مدام به من بگین آقای دکتر.» وقت مخلوط کردن مواد با هم، حمید و هادی بیرون کارگاه می ایستادند تا اگر انفجاری شد ، علی و امیر را بیندازند توی حمام و در ها را ببندند و اگر کسی سوالی کرد بگویند که بوته ی ریخته گری ترکیده تا شب ، وقتی آب ها از آسیاب افتاد و سرو صداها خوابید ، برگردند و اگر آن دو نفر زنده مانده بودند کمکشان کنند . این روش را همه پذیرفته بودند تا همه چیز مخفی بماند و کار لو نرود. حمید پوسته ی نارنجک ها را در کارگاه ریخته گری آماده میکرد تا هادی آنها را شبانه در کارگاه خودش تراش دهد و روزه کند‌این طوری صبح اول وقت حمید میتوانست خرج و فتیله ی انفجاری آنها را بگذارد و کار را تمام کند . بهار سال ۵۶ میرزا اولین سری نارنجک های ساخت گروه را در یکی از باغ های ورامین آزمایش کرد. حرف نداشت. مو لای درز نقشه اش نمیرفت. با کمک نگهبان انبار اسلحه خانه ی پادگان ، کلید یدک ماشین یکی از مستشاران امریکایی را درست کرده بود.موقع بازرسی کسی جلوی این مستشار را نمیگرفت. این جوری میرزا توانسته بود چند تا مسلسل و جعبه های قشنگ را از دژبانی خارج کند .بعد از آن بود که به لبنان و فلسطین رفت تا آموزش جنگ های چریکی ببیند . بعد ها میگفت «این گروه ها گرفتار سیاسی بازی اند ، بیشتر مارکسیست هستند تا مسلمان . من هم چون نمیخواستم گرفتار عقیده اشون بشم برگشتم.» ... @chekhabarazkoja
🌹 ۲۶ 📖وقت برگشتن چند کلت کمری ، دوتا کلاشینکف و یک رادیو بی سیم قوی با خودش آورده بود که میگفتند هفت موج است و میتواند امواج بی سیم های اطراف را بگیرد و شنود کند . توی این یکسال فرزند دوم میرزا هم به دنیا آمده بود . او آنقدر سر خودش را شلوغ کرده بود که فاطمه میگفت «حسین اصلا تو رو نمیشناسه . بیشتر به زندگیت برس. دست کم سراغ بچه ات رو بگیر.» فرزند اولشان بعد از سه روز از دنیا رفته بود . به قول میرزا عمرش به دنیا نبود. اما این دغدغه ها تا به دنیا آمدن سمیه _حتی بعدها و در ایام جنگ _ادامه یافت. وقتی فاطمه دل را از سر زدن های دیر به دیر او گاهی دوسه هفته یک بار میشد میگرفت دلداریشان میداد .میگفت « شما هیچ وقت از ذهن من بیرون نمیرین ، اما چ کنم که مسئولیت انقلاب سنگینه.» روزها دغدغه ی اصلی میرزا ، انتخاب نوع روش در مبارزات مسلحانه بود. به چشم میدید که بعضی فرقه ها و گروه ها ، تفنگ به دست این و آن میدهند تا حتی بعضی اعضای هم گروه خودشان را به اسم ساواکی و به جرم اختلافات عقیدتی ترور کنند. این کار به اصطلاح آنها، تصفیه ی افراد خائن بود و اگر کسی به هر دلیلی نمیخواست به باید ها و نباید های آن تن بدهد، عاقبتش مرگ بود . یکی از دلایل اصلی که میرزا به پیشنهاد این قبیل گروه ها برای دریافت سلاح یا همکاری جواب رد میداد ، همین بود. با خودش فکر میکرد چطور میتواند حق زندگی را از دیگری بگیرد ؟ از انحراف هایی که میتوانست منجر به آدم کشی کورکورانه شود، واقعا میترسید. اصرار زیادی داشت که برای هر کاری اول اجازه ی شرعیش را از آقای خمینی یا نماینده های موثق او بگیرد. این کار ها را خودش میکرد و به دیگران نمی سپرد و مجوز فعالیت هایش را از محمد حسینی بهشتی میگرفت . اگر آقای بهشتی در دسترس نبود یا در تبعید بود، میرفت سراغ کسان دیگری مثل آقای شاه آبادی یا یزدی. وقتی دستش از همه جا کوتاه بود ، میرفت شاه آباد _اسلام آباد غرب_ و‌ واسطه میفرستاد نجف تا از آقای خمینی بپرسد و جواب بیاود‌. آخرین راهش هم نوشتن نامه به عراق بود‌ وقت هایی که حکومت فضا را امنیتی میکرد یا ارتباط میرزا با علما به صلاح نبود یا همه ی کسانی که توانایی اجازه گرفتن داشتند ، زندانی یا تبعید بودند، به بیت آقای خمینی نامه مینوشت و به قاصدی مطمئن میسپرد تا جواب نامه را بی کم و کاست یا به صورت نامه برایش بیاورد.به خاطر همین اخلاقش سرباز های پادگان اسمش را گذاشته بودند « آقا شیخ». نیرو های سیاسی مبارز هم بهش میگفتند«فتوایی». ... @chekhabarazkoja
🌹 ۲۷ 📖گفت «تو انگار حالیت نیست. مگه نمیگم آقا عملیات رو تایید نکرده .» داد زد «مگه ما مسخره توییم ؟ میدومی چند ماهه چشمامون به این بانکه؟ حالا که همه ی جیک‌ و پوک بانک اومده دستمون ، این دیگه چه بساطیه تو درست کردی؟» تا آن وقت فرصت نکرده بود طرح عملیلات را با بیت امام در میان بگذارد یا اجازه اش را بگیرد و حالا که امام مخالفت کرده بود، فهماندنش به افرادی که با جان و دل روی طرح سرقت از بانک صادرات بازار تهران کار کرده بودند تا به قول خودشان ضربه ی اقتصادی محکمی به رژیم بزنند ، کار سختی بود. تا آن وقت تجربه ی عملیات نظامی چندانی نداشتند و افراد گروه یکدست نبودند .بعضی هاشان مرام میرزا را در کسب اجازه ی عملیات از مراجع تقلید قبول نداشتند. حالا هم جوانک نارنجک ها را برداشته بود و داشت میرفت سمت بانک و به حرف های میرزا هم گوش نمیداد . _ من تا این بانک رو منفجر نکنم ، از اینجا نمیرم . بچه ها همه برای زدن بانک آماده اند. تو هم اگر ترسیده ای بکش کنار . میدونی با اون همه پول چقدر اسلحه میشه خرید ؟ میرزا توی چشم های جوانک خیره شد. دست های سنگینش را بلند کرد و خواباند توی گوشش. دست های جوانک بی اختیار جمع شدند توی صورتش .میرزا نارنجک هایی را که حالا توی پیاده روی بازار ریخته بود ، به سرعت جمع کرد. _تا آقای خمینی عملیات رو تایید نکنه ،عملیات بی عملیات . بساطتتون رو جمع کنین،برید، یالا. ارتباط میرزا با آقای خمینی یا نماینده اش آن قدر تنگاتنگ نبود که اجازه ی انجام طرح های نظامی وسیع قبل از اجرای آن به دست او برسد.مجبور بود اگر طرح عملیاتی مطرح می شود، تا گرفتن اجازه ی آن با اعضای گروه های زیر نظرش کنار بیایند. تا آن وقت توانسته بود اعضا و زیر شاخه های گروهش را به شهر های دیگری مثل اصفهان بکشاند. در همین احوال بود که طرح ترور سران ارتش در پنج شهر بزرگ کشور از یکی از شاخه های اصفهان به دستش رسیده بود. او هم تا گرفتن اجازه موافقت کرده بود تا اعضای گروه روی طرح کار کنند. افرادش توانسته بودند لیستی از ارتشی ها را تهیه کنند و مسیر رفت و آمدشان را شناسایی کنند، اما پاسخی که از سوی آقای خمینی به دست میرزا رسیده بود، او را سر دوراهی قرار داده بود؛ «هیچ کس حتی حق توهین لفظی به هیچ فرد نظامی را ندارد.» هر چه فکر میکرد ، دلیل این حکم را نمیفهمید. از هر کسی هم سؤال کرد، کمتر به جواب رسید . نمیدانست چه کند. مطمئن بود که خیلی از اعضا و سرشاخه های گروه های زیر دستش به این حرف گوش نمیدهند. ... @chekhabarazkoja
🌹 ۲۸ 📖در این صورت دو‌دسته شدن یا حتی جدا شدن بعضی گروه ها و افراد حتمی بود، اما از سوی دیگر ، حکم روشن و قطعی رهبر نهضت جلوی رویش بود. سید مهدی هاشمی که یکی از اعضای شاخه ی اصفهان بود و حکم آقای خمینی را از محمد منتظری شنیده بود که از دوستان میرزا و از طلبه های فعال اصفهان بود، آمد پیشش. گفت«حضرت آقا توی نجف نشسته و از چیزی خبر نداره. شما که دستت به کاره و میدونی چی به چیه بنا دارین چه کنین؟ ما کارمون رو انجام دادیم و همه چیز طبق لیست آماده ست .» میرزا حرفش را چند بار توی دهانش مزه مزه کرد . از نفوذ سید مهدی هاشمی روی خیلی از افراد گروه خبر داشت. از روحیه ی ناسازگار و خلق لجباز او هم خوب آگاه بود‌. دل به دریا زد و آرام گفت« ولی ما بنا نداریم خلاف نظر حضرت آقا کاری بکنیم .» _یعنی میخواین دست روی دست بذارین و زحمات همه ی مارو به یاد بدین؟ میدونی چقدر روی این طرح وقت گذاشته شده؟ ببینم ، شما اصلا اهل مبارزه با رژیم هستین یا نه؟ میرزا چشم در چشم سید مهدی انداخت. نفسش را بیرون داد و محکم گفت« با اجازه ی حضرت آقا، بله.» _حالا که اینطوره هر کس به راه خودش . من دیگه نیستم، افراد من هم همینطور. اما چیزی که میرزا را ناراحت و نگران کرده بود ، نه جدا شدن سید مهدی هاشمی و افرادش از گروه بود و نه تعطیل شدن پی در پی عملیات که اجازه شان از سوی امام صادر نمیشد. مصطفی که ماندنش در گروه و تجربه ی فراوانش برای میرزا مهم بود و بدون او کار آموزش افراد گروه معطل می ماند، نمی توانست با این اوضاع کنار بیاید. از ارتش زخم خورده بود و مرگ دخترش را نمی توانست فراموش کند. _اونایی که من رو از همه چیز ساقط کرده اند، کم ترین مجازاتشون مرگه. راضی کردن مصطفی و دانستن دلیل حکم آقا برای توجیه بقیه ی افراد ، میرزا را به صرافت سفر عراق انداخت تا جواب سوالش را از خود آقای خمینی بشنود . این سؤال را که « مگه ارتش ابزار دست شاه نیست؟» در ایران حتی آقای بهشتی و شاه آبادی هم جواب ندادند اما جواب آقای خمینی غافلگیرش کرد. _این کار شما، ارتش را به شما متمایل میکند و این جرات را به رژیم می دهد که ارتش را مقابل ملت قرار بدهد. هستند ارتشیانی که وجودشان متعلق به اسلام و ملت است. آقا از قرآن برایشان گفت. از اینکه در مبارزه برای خدا حدودی هست که باید مراعات شود که اگر نشود ، آدم جزو معتدین_تجاوز گران _است. _شما هنوز ارتش را نشناخته اید. بین ارتش و سران فاسد آن فرق هست. ما در ارتش دوستان زیادی داریم. ... @chekhabarazkoja
🌹 ۲۹ 📖آن ملاقات برای میرزا خاطره انگیز بود.هنوز مزه ی شکنجه های ساواک زیر دندانش بود و سؤالات بازجو توی گوشش که با «با کی قرار ملاقات داشتی؟» تا آن وقت فکر میکرد برای رفتن به عراق یا هر جای دیگری باید پاسپورت داشته باشد. اصلا برای گرفتن پاسپورت بود که راضی شد به سربازی برود ، وگرنه او برای شاه سربازی برو نبود. چند روز قبل از چهارم آبان سال ۱۳۵۶ که قرار بود مراسم رژه در برابر خانواده ی سلطنتی باشد، توی تمرین رژه از صف نظام جمع فرار کرد. فرمانده دیدش.گفت :«کجا؟» گفت «میرم نظافت.» نگذاشت برود .برش گرداند توی صف. این بار صف را بهم زد. کلاهش را کج گذاشت. آنقدر بی نظمی کرد که فرمانده او را جلوی همه از صف بیرون کشاند و گفت «معوقه.» فحش های آبداری نثارش کرد و برایش اضافه خدمت زد. میگفت«من برای اینا رژه برو نیستم.» از عراق که برگشت ، طرح انفجار باشگاه افسران گارد شاهنشاهی را لغو کرد. بمب ها را دو نفر از سرباز های گارد که روز های آخر خدمتشان بود و کارت پایان خدمتشان هم آماده بود، داخل باشگاه برده بودند. چند ساعت مانده به انفجار ، میرزا با کلی زحمت رفته بود آنجا و چاشنی های انفجاری آنها را از کار انداخته بود. سالها بعد فهمید کسانی مثل کلاهدوز آن روز توی سالن باشگاه بوده اند. حالا تمام فکرش شروع مبارزه ی مسلحانه بود تا به اعضای گروه نیرو بدهد و به آینده امیدوارشان کند، اما از کجا باید شروع کند؟ چه کند که مردم و ارتشی ها صدمه نبینند؟ چطور عملیات کنند؟ نکند کسی از دوستان با همرزمانشان بیهوده کشته یا مجروح شود؟ اگر شد، چه؟ جواب خانواده هاشان را چه کسی میدهد؟ اگر ساواک ردشان را بگیرد چه؟ اگر همه چیز لو برود چه؟ قبل از اینکه به عراق برود، عملیات محدودی انجام داده بود، اما مدام این فکر به سرش آمد که آیا عملیاتی مثل انفجار موتور خانه ی برق کاخ جوانان شوش میتواند روی مردم اثر بگذارد؟ آنروز وقتی گزارش رقص و آواز و بزن و بکوب دختر ها و پسر ها را در کاخ جوانان شنید، خودش به آنجا رفت ، همه جا را زیر نظر گرفت و ساده ترین راه را انتخاب کرد؛ قطع برق.همین کار ساده را هم نتوانسته بودند بی تلفات انجام دهند. ترکش نارنجک استخوان پای یکی از اعضا را خرد کرد و تا عمل نمیشد ، فایده ای نداشت .اگر‌ دکتر فیاض بخش را بهشان معرفی نمیکردند ، تا او در مطب شخصیش عمل کند، توی همان عملیات اول همه چیز از دست میرفت. ... @chekhabarazkoja
🌹 ۳۰ 📖شب ۱۵ خرداد ۵۶ بود که شاه هفتاد خبرنگار خارجی را دعوت کرده بود تا مانور تبلیغاتی بدهند .میرزا افرادش را طوری وارد عمل کرد که چند عملیات را به صورت همزمان در جاهای مختلف تهران انجام دهند. یک گروه باید بانک صادرات شعبه ی شهباز جنوبی را منفجر میکرد. گروه بعدی دکل های فشار قوی منطقه ی فرح آباد را تخریب میکرد. گروه سوم مامور شده بود فروشگاه های زنجیره ای کورش و مشروب فروشی های خیابان ری تا سرچشمه را آتش بزند و گروه آخرهم باید انبارهای لاستیک کارخانه ی کیان تایر را در سه راه آذری از بین میبرد. یک چیزی هم که مدام فکرش را مشغول میکرد ، عملیاتی بود که هم رژیم را سر درگم میکرد و هم مردم را به مبارزه دلگرم تر؛ کاری که میبایست از خلع سلاح پاسگاه مامازند ورامین بزرگتر باشد. طرح خلع سلاح پاسگاه مامازند را احد داد. چند بار با هم پاسگاه را زیر نظر گرفتند. فهمیدند حیاط بزرگی دارد و خوابگاه سرباز ها به حیاط اسلحه خانه چسبیده . اتاق رئیس پاسگاه هم رو به حیاط و پشت به اسلحه خانه بود‌.سرباز ها شب که میشد ، دو به دو نگهبانی میدانند و برای چنین کاری دست کم پنج نفر نیرو لازم بود.دو نفر که بتوانند دو نگهبان را خلع سلاح کنند و دو نفر دیگر که بتوانند سلاح ها را از اسلحه خانه بیرون بیاورند ، نفر آخر باید با ماشین اطراف پاسگاه آماده باشد تا به موقع بتواند سلاح ها را از پاسگاه بیرون بیاورد و فرار کند. گفت که طرح خوبی است، اما حیاط پاسگاه بزرگ است و امکان دارد قبل از دست به کار شدن شناسایی شوند‌. قرار شد ورود و خروج آن چهار نفر با موتور باشد تا نگهبان ها غافلگیر شوند و فرصت عکس العمل نداشته باشند‌. وقت رفتن هم بتوانند با سرعت پاسگاه را ترک کنند. طرح رابه خوبی اجرا کردند ، اما میرزا راضی نبود. مدام توی فکر کاری بود که بزرگتر باشد.فکرش به جایی نرسید تا وقتی که آقای خمینی آن سخنرانی داغ را راجع به کاپیتولاسیون کرد. گفت« اگر یک آشپز آمریکایی در ایران ، مرجع تقلید شمارا زیر بگیرد، دولت ایران حق ندارد آن آشپز را محاکمه کند.» گفت « کاری نکنید که باعث خشم مردم ایران شود.» و میرزا به چیزی که میخواست رسید؛ امریکایی ها باید از ایران بروند. کافه ی خان سالار پاتوق درجه داران امریکایی بود . میرزا می دید که گاه گاهی چند بار سرباز امریکایی دست چند دختر ایرانی را میگیرند و به آنجا می آورند. مردم به آن میگفتند کلوب امریکایی کاباره ی خان سالار. به مصطفی سپرد تا با عباس علی احمدی طرح انفجار آن را بررسی کنند. گفت «اون قدر برین و بیاین تا شناخته بشین.» این جور وقت ها نقشه همراهش بود و این چیزها را روی نقشه توضیح میداد. ... @chekhabarazkoja
🌹 ۳۱ 📖_کافه درست اینجاست. نزدیک به ساختمون تلویزیون . هر کاری لازمه بکنین تا بهتون شک نکنن. ان شاالله خدا کمک میکنه . تیپشان را تیپ آمریکایی هایی کرده بودند که به کلوب رفت و آمد داشتند. بیست شب رفت و آمدهای پی در پی و کلی انعام که به نگهبان ها و میهمان دار های کافه داده بودند، باعث شد تا همه چیز در شب بیستم عادی باشد. بردن بمب در شب های آخر توی کیفی که همه از روز اول آمدنشان به کافه دیده بودند، ترسشان از لو رفتن را ریخته بود. بمب نود ثانیه ای منفجر میشد. عباس علی به عمرش رنگ مشروب ندیده بود، اما حالا مجبور بود برای رد گم کردن ، لیوان مشروب دست بگیرد. آنرا توی دستشویی خالی کرد و از کافه بیرون رفت.مصطفی ضامن بمب را کشید و شروع به شمردن کرد . شده بود شصت ثانیه که دید عباس علی دارد برمیگردد. گفت« چی کار داری میکنی؟» عباس علی کیفش را زیر میز جا گذاشته بود و نگهبان داشت آنرا نشان میداد. اگر برنمیگشت ،کیف بمب لو میرفت .وقت توضیح دادن نبود . صاحب رستوران مشکوک شده بود و مصطفی پشت به او ایستاده بود و نمیدیدش . عباس علی خودش را از دست مصطفی رها کرد و اورا به بیرون رستوران هل داد. _تو برو. مصطفی که از رستوران خارج شد. شمرد؛ سی.نگاهش روی عباس علی ثابت ماند که پشت میز آرام نشسته بود و لب هایش تکان میخورد. شمرد ؛بیست ،نوزده ،هجده،..... عرض خیابان رستوران را طی کرد و شمرد ؛ یازده ، ده ، نه، ....دیگر نمیخواست بشمرد. _پس چرا نمی آیی عباس؟ شعله های آتش که زبانه کشید و صدای انفجار گوشش را پر کرد، مصطفی آرزو کرد که کاش پیش عباس می ماند. ... @chekhabarazkoja
🌹 ۳۲ 📖_من چرا نماندم ؟ _روزنامه های فردا نوشتند« بمب گذار در محل حادثه ماند.» میرزا اولین اطلاعیه ی گروه توحیدی صف را به دو زبان فارسی و انگلیسی نوشت و گفت اعضای گروه آن را حتی برای شهربانی و کلانتری ها بفرستند. وقتی نام گروه توحیدی صف سر زبان ها افتاد، خیلی از اعضا که جزو شاخه های فرعی گروه خوشه ای او بودند، نمیدانستند خودشان عضو این گروهند. بعدها وقتی نماینده ی سازمان ملل به ایران آمد و خبر آوردند که شاه دستور داده هیچ اتفاقی نباید بیفتد، میرزا گفت «باید بیفتد.» همان روزها ،هلی کوپتر مستشار های امریکایی در اصفهان و اتوبوس نظامیان امریکایی در تهران منفجر شد و گروه میرزا این انفجار ها را به گردن گرفت. تابستان ۵۷ تمام شده بود کشتار جمعه ی سیاه در میدان ژاله باعث شده بود میرزا به همه ی شاخه ها و اعضا سفارش کند هوای مردم را در تظاهرات داشته باشند. کلاشینکفش را زیر کتش میگرفت و میرفت لای جمعیت تظاهر کننده . هنوز به فکرش نرسیده بود که تفنگ را توی کیف برزنتیش بگذارد یا آنرا زیر اورکت بلندی پنهان کند. آن روز زنی از میان جمعیت سراسیمه آمد کنارش و گفت«تفنگت از زیر لباست پیداست ؛گاردی ها میبینند.» قراربود میرزا از مردم محافظت کند، اما میدید بیشتر این مردم هستند که هوای او را دارند. توی خیابان ها، محله ها، کوچه ها و حتی توی خانه هایشان، وقتی از دست گاردی ها یا ساواکی ها فرار میکردند یا میخواستند خودشان و‌ اعلامیه های همراهشان را گم و گور کنند ، وقتی کسی نبود و و میرسیدند به کوچه ای بن بست و همه چیز برایشان تمام بود، دری باز میشد و کسی به آنها پناه میداد . میگفتند کدام پشت بام به کجا راه دارد و بعد باید کجا برود و چه جوری فرار کند. حالا هم طوری جلوی میرزا راه میرفت که تفنگش پیدا نباشد . موقع تظاهرات گاردی ها می ایستادند سر چهارراه ها و جمعیت را میپاییدند ، برای همین میرزا هم کسانی را مامور میکرد تا ماشین های گاردی های سر چهارراه را از کار بیندازند یا گاردی هارا بترسانند . هنوز شاه از ایران نرفته بود و گاردی ها اگر فرمان تیر داشتند ، مردم را میزدند .بعضی سرباز ها هم بودند که تمرد میکردند یا فرماندهانشان را میزدند یا فرار میکردند. وقتی گاردی ها به مردم حمله میکردند، مردم میگفتند «اینها اسرائیلی اند ایرانی نیستند.» باورشان نمیشد کسی هم وطن خودش را بکشد. شاه که به بهانه ی درمان از ایران رفت ، روزنامه ها نوشتند «شاه رفت.» مردم میگفتند «شاه در رفت.» شاه که رفت ، زمزمه های آمدن آقای خمینی بلند شد. ... @chekhabarazkoja