eitaa logo
「پـاتـوقـمـون🎙」
5.3هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
289 ویدیو
11 فایل
هٰذا‌مِن‌فَضل‌ربی که‌هرچه‌دارم‌از‌فضل‌پروردگارم‌است کپی؟ هرچه بیشتر بهتر، حلال حلالت✌️ کانال‌گرافیکیمون: ➺ @meghdad_graphic تبلیغ و تبادل نداریم! خادم‌کانال(فقط‌کار‌ضروری‌و‌نظرات): ➺ @mim_komeyl
مشاهده در ایتا
دانلود
•| ‌ {🌱} گر چاره منم جانا🦋 👤 🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
از زبان همسر شهید 💞 : لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب (س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ می‌زنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو می‌فهمم» ❤️❤️ از پیشنهادم خوشش آمده بود، پله‌ها را که پایین می‌رفت برایم دست تکان می‌داد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم: یادم هست! یادم هست! •| 🌹 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
[🦋] 💚 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
|• 🌱 همه از پشت زدند ☔️ خجالتی دارم...!! 👤سید مهدی موسوی 🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بخشی از کتاب یادت باشد 👇🏻 «یک شب نزدیکی‌های اذان صبح خواب دیدم که حمید گفت: «خانوم خیلی دلم برات تنگ شده، پاشو بیا مزار» معمولاً عصر‌ها به سر مزارش می‌رفتم، ولی آن روز صبح از خواب که بیدار شدم راهی گلزار شدم، همین که نشستم و گل‌ها را روی سنگ مزار گذاشتم دختری آمد و با گریه من را بغل کرد، هق‌هق گریه‌هایش امان نمی‌داد حرفی بزند، کمی که آرام شد گفت: «عکس شهیدتون رو توی خیابون دیدم، به شهید گفتم من شنیدم شما‌ها برای پول رفتید، حق نیستید، باهات یه قراری می‌زارم، فردا صبح میام سر مزارت، اگر همسرت رو دیدم می‌فهمم من اشتباه کردم، تو اگه بحق باشی از خودت به من یه نشونه میدی.» برایش خوابی را که دیده بودم تعریف کردم، گفتم: «من معمولاً غروب‌ها میام اینجا، ولی دیشب خود حمید خواست که من اول صبح بیام سر مزارش» از آن به بعد با آن خانم دوست شدم، خیلی رویه زندگی‌اش عوض شد، تازه فهمیدم که دست حمید برای نشان دادن راه خیلی باز است.» •| 🌹 pdf کتاب یادت باشد 👇🏻 http://shajaretaiebe.police.ir/uploads/yadat_bashat.pdf به پیشنهاد شما 🤩👆🏻 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
🔫 تفنگستان! 🚶🏻‍♂️ فکر کن یه روزی بشه که باید برای اول مهر جلیقه ضدگلوله هم بخری 😳 ☀️ ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
|• 🌱 دریا کنم و صبر به فکنم ☔️ وندر این کار خویش به فکنم... 👤 🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا _خیلی ممنون آقا امیر،زحمت دادم بهتون یاعلی +بسلامت خانم محمدی،زحمتی نبود،خدانگهدارتون منم چشمکی نثارش کردم و خداحافظی کردیم همینطوری که راحیل میرفت اونور خیابون آقا هادی در حیاط رو باز کرد معلوم بود که راحیل داره میگه که ما رسوندیمش هادی اومد سمت ماشین امیر با دیدن هادی از ماشین پیاده شد و رفت سمتش همدیگرو بغل کردند امیر: به به آقا هادیِ کم معرفت☺️یه سراغ نگیریا داداش! هادی زیر چشمی بمن نگاه کرد و سلام آرومی زیر لب گفت منم سلام آرومی کردم و سرمو انداختم پایین رو به امیر کرد و گفت: _حق داری داداش من شرمندتم،دیروز که تو رفتی من رسیدم تازه بچه ها گفتن همین الان امیر رفت تا ۲_۳نصف شب کارمون طول کشید،بازم شرمندتم داداش امیر: فداسرت هادی جان،دشمنت شرمنده داداش،حالا خوب پیش رفت؟ هادی:آره الحمدالله…نصف اون محله رو رسیدگی کردیم،حالا صحبت میکنیم امشب امیر: پس برا نماز میبینمت هادی: باشه داداش،برید بسلامت خداحافظی کردیم و راه افتادیم ... رسیدیم خونه به شدت ضعف کرده بودم چشمام سیاهی میرفت سریع دوییدم سمت آشپزخونه بلند داد زدم: +ماماااااااااانننن؟؟؟ مامان ترسید،برگشت با اخم نگاهم کرد و گفت: _تو یه بار دیگه اینجوری بگو مامان😡 امیر پرید تو آشپزخونه و گفت: _فلفل بریز تو غذاش🤣 چشم غره ای رفتم بهشو گفتم: +هااااااححح😒 مامان که کلافه شده بود از دستمون گفت: _برید دستاتونو بشورید بیاید ناهار دیوونم کردید😰 +ناهار چیه سادات جون😍 _فسنجون امیر:آخ جون😂 سه تایی زدیم زیر خنده ... شب بود و سکوت بوی نم بارون اتاقمو پر کرده بود رفتم پنجره رو باز کنم که هوای تازه بیاد تو اتاق یه دفعه دیدم امیر و هادی پایینن،داشتن میرفتن مسجد فکرکنم همینجوری که داشتم پنجره رو میبستم یهو در اتاقم باز شد.. با دیدن بابا لبخند گرمی زدم و گفتم: +بفرما تو حاج ابراهیم دم در بده😍 _یالله!با اجازه زینب خانوم.. اومد تو اتاقم و روی تخت نشست نفس عمیقی کشید و گفت: _به به چه بوی بارونی میاد! رفتم کنارش نشستم بهم نگاه کرد و گفت:_بهتری بابا؟ مظلومانه نگاهش کردمو گفتم: +خوبم بابا جون،فقط یکم بهم ریخته ام این روزا..نمیدونم چمه😔 سرمو گذاشتم رو شونه ی بابا موهامو نوازش کرد و گفت: _اینکه میگی نمیدونی،یعنی میدونی ولی نمیخوای باورش کنی!زینب جان..درمونِ این آشفتگی خودشناسیه بابا،پیدا کن خودتو،از خدا بخواه کمکت کنه راه درستو پیدا کنی بابا جان.. همینجوری که سرم روی شونه ی بابا بود آروم گفتم: +بابا،اون روز که رفته بودیم گلزار با راحیل،من یه آقایی رو دیدم که راحیل ندید یعنی هیچکس اونجا نبود ولی من دیدم که... با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: _یعنی چی دخترم؟! +بابا اونروز من...اونجا یه آقایی بود که..من... نتونستم ادامه بدم زدم زیر گریه و خودمو انداختم تو بغل بابا بابا آروم در گوشم گفت: _بسپار به خدا...با توکل به خودش خودتو پیدا کن بابا! الانم پاشو نمازتو بخون که منتظرته☺️ بوسه ای روی گونه ام زد و از اتاق رفت بیرون 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋]•
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا چرا همه میگن خودتو پیدا کن!! مگه من گم شدم.. یاد خواب دیشب افتادم آره..شایدم من گم شدم و خبر ندارم ... صبح با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم یه خمیازه کشیدمو به زور جواب دادم: +بله؟!😴 راحیل با صدای پرانرژی گفت: +خدایااااا!! زینب تو هنوز خوابی؟؟کلاس داریمااا نکنه میخوای نیای باز؟😠 تا فهمیدم کلاس داریم مثل جت پریدم: +مگه چندشنبس راحیل؟ _پنج شنبه😠دوتا کلاس داریم تنبل خانوم!! همینجوری که خمیازه میکشیدم گفتم: +باااااشه الان حاضر میشم میام دنبالت _نمیخواد تا تو بیای دیر میشه من با هادی میام دنبالت +باعشه پس فعلا _یاعلی سریع حاضر شدم و از اتاق زدم بیرون رفتم تو آشپزخونه +سلااااام صبح بخیر والدین عزیزم بابا لبخندی زدو همونجوری که مشغول خوردن بود گفت: _سلام دخترم،صبحت بخیر بابا مامان یه لیوان چایی گذاشت جلومو گفت: _سلام دخترم،صبح بخیر،دانشگاه داری؟ +آره یادم نبود کلاس دارم🤭 راحیل و آقا هادی میان دنبالم،امیر کو؟ _دیشب دیروقت اومد،خوابیده تو اتاقش صبحانمو هول هولکی خوردمو خداحافظی کردمو راه افتادم درو باز کردم دیدم ماشین هادی وایساده جلو در خدا مرگم بده منتظر من بودن یعنی😶 رفتم سمت ماشین و سوار شدم با شرمندگی گفتم: +سلام صبحتون بخیر،شرمنده معطل شدید راحیل با شیطنت گفت: _علیک سلام خواهش میکنم زیر لاستیکامون علف سبز شد ولی فدای سرت🤣 هادی همینجوری که سرش پایین بود از حرف راحیل خنده ی ریزی کرد و گفت: _سلام خانم ریاحی،مشکلی نیست!همین الان رسیدیم! چه پررووو بمن میخنده!انگار من گفتم پاشو بیا دنبالم😒زشته زینب لطف کردن بهت اندکی چشم و رو لطفا😐 همینجوری که با خودم درگیر بودم با صدای مداحی حالم دگرگون شد: من...غلامِ نوکراتم عاشق کربلاتم..تا آخرش باهاتم... تووو همونی که میخوامی دلیلِ گریه هامی تا آخرش باهامی.. صورتم خیس از اشک شد دلم نمیخواست از ماشین پیاده بشم که یهو راحیل درو باز کرد و گفت: _فک کنم رسیدیما خانوم! حالم بهم ریخته بود،سریع از هادی تشکر کردمو پیاده شدم راحیل متوجه حالم شد و گفت: _خوبی زینب؟چیشد یهو؟ +راحیل..میشه کلاس اولو نریم یه کم حرف بزنیم؟😞 _آره خواهری،بیا بریم نمازخونه ببینم چته تو😢 وارد دانشگاه شدیم و رفتیم سمت نمازخونه یه جای دنج پیدا کردیم و نشستیم 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋]•
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا راحیل لبخند گرمی زد و گفت: خب..بگو خواهری؟😊 نمیدونستم از کجا شروع کنم و چی بگم سعی کردم هرچیزی که دل تنگم میخواد و به راحیل بگم هیچکس جز اون منو درک نمیکنه نفس عمیقی کشیدم و سر صحبتو باز کردم: +راحیل..تو منو بیشتر از هرکسی میشناسی،۷ساله رفیقیم!من راهمو کج نرفتم تا حالا همیشه نمازمو خوندم روزه هامو گرفتم دلم نمیخواسته کاری کنم که خدا قهرش بگیره...مامان و بابام از ظاهرم راضی نیستن ولی اصلا یکبارم به روم نیاوردن اما من میفهمم که ته دلشون راضی نیست،امیرم خیلی حرص میخوره😔 بابا همیشه سعی میکنه بهم بفهمونه که خودمو پیدا کنم ولی من ...نمیدونم راحیل😔 راحیل لبخند گرمی و زد و گفت: _زینب تو دلت پاکه! اگه غیر از این بود من تا الان رفاقتمو باهات ادامه نمیدادم تو همه ی کارات درسته فقط نمیخوام ناراحت شی ازم... +بگو راحیل ناراحت نمیشم _فقط ظاهرت و باطنت یکی نیست خواهری..اون چیزی باش که دوس داری که خدا دوس داره!کاری کن خدا خوشش بیاد نه بنده ی خدا😊 +کمکم میکنی راحیل؟ _معلومه خواهر جونی😍 ... تصمیم گرفتم با کمک راحیل توی مسیر جدیدی قدم بذارم! مسیری که میدونم آرومم میکنه راحیل گفت قرار نیست همین اول یهو چادر سر کنی..کم کم به مرور حجابتو درست کن میگفت آدم باید سیرت زیبا داشته باشه اونوقت خود به خود صورتشم زیبا میشه حرفای راحیل خیلی کمکم میکنه مابین حرفاش گفت تو ظاهر و باطنت یکی نیست!دقیقا جمله ی امیر🙄 تصمیم گرفتم از امروز شروع کنم به خودسازی تا این تشویش و نگرانیو از قلبم دور کنم بعد از کلاس دوم امیر زنگ زد و گفت میاد دنبالمون به راحیل گفتم که با امیر برمیگردیم و برخلاف روزای دیگه میدونست پافشاری به نیومدنش فایده ای نداره چیزی نگفت🤣 جلو در دانشگاه منتظر امیر وایساده بودیم همون موقع یکی از پسرای خودشیرین دانشگاه اومد سمت ما یه لبخند کجکی مسخره زد و گفت: _چطورید خانما؟ راحیل اخماشو کرد تو هم و دست منو گرفت کشید جوابشو ندادیم تا اینکه دوباره گفت: _جزوه میخواستم! یه دفعه صدای خنده ی چندنفر به گوشم خورد سرمو برگردوندم دیدم رفیقاش که از خودش بدتر بودن نگاهشون سمت ما بود و میخندیدن😒 دیگه نتونستم سکوت کنم اخم کردم و گفتم: +انتشارات دانشگاه جای دیگس!اشتباه اومدین😡😒 راحیل دستمو گرفت و با خودش کشید اونور خیابون یهو داد زد و گفت: _ای بابا چرا ناراحت میشی جزوه خودتو میخوام من! باز خنده ی مسخره ی رفیقاش بلند شد تا رسیدیم اینور خیابون خداروشکر امیر رسید،پسرام تا دیدن ما سوار ماشین شدیم دهنشون بسته شد😒 راحیل خیلی عصبی شده بود از اینکه جواب دادم درو یه کم محکم بست و سلام آرومی کرد امیر که متوجه ناراحتی راحیل شده بود سلام آرومی کرد و راه افتادیم وقتی رسیدیم راحیل تشکر کرد و اومد که پیاده بشه امیر گفت: _ببخشید خانوم محمدی،اتفاقی افتاده؟ راحیل همینجوری که سرش پایین بود گفت: _زینب جان براتون تعریف میکنن،با اجازتون از ماشین پیاده شد آخه خواهر من چرا منو تو عمل انجام شده قرار میدی😐 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋]•
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا با صدای امیر به خودم اومدم: _زینب چیشده؟چرا انقد راحیل خانوم بهم ریخته بود؟ گفتم: +حالا تو راه بیوفت من برات تعریف میکنم! یه الهی به امید تو گفت و راه افتاد توی راه دوباره پرسید: _خب...بگو ببینم اومدم یه کم اذیتش کنم میدونم موقعیتش نیست ولی جون شما خیلی کیف میده🤣 نگاهش کردم و یه ابرومو انداختم بالا و گفت: +مهمه براتاااا🤭 یهو زد رو ترمز! +عه واح!چیکار میکنی امیر؟الان با سر رفته بودم تو شیشه؟ اخماشو کرد تو هم تابلو بود میخواد منو بترسونه🤣 نگاهم کرد و گفت: _یه سوال ازت پرسیدم نمیخوای جواب بدی حاشیه نرو! مظلومانه نگاهش کردم و گفتم: +ببخشید خب😢یکی از پسرای دانشگاه مزاحممون شد اعصابش از اون خورد بود امیر چشماش چارتا شد خون جلو چشماشو گرفته بود😰 بلند داد زد: _چی؟؟؟کدوم پسره؟؟چی گفت بهتون؟😡😡😡 خواستم آرومش کنم گفتم: +آروم باش امیر!هیچی بابا جزوه میخواست من گفتم انتشارات جای دیگس اشتباه گرفتی😶 معلوم بود که خیلی عصبی تر شده سکوت کرد و نگاهشو ازم گرفت و تا خونه هیچی نگفت چندساعتی هست که امیر باهام حرف نزده😢 داشتم دق میکردم رفتم پیشش رو کاناپه نشستم خودمو مظلوم کردم و گفتم: +داداشیییی😢ناراحتی از من؟ بدون اینکه نگاهم کنه شبکه تلویزیون رو عوض کرد و گفت: _نه.. +دروووغ نگو میفهمم ناراحتی! باز چیزی نگفت،داشت حرصم میگرفت گفتم: +از اینکه به راحیل برخورده ناراحتی یا چی؟؟ با اخم برگشت نگاهم کرد و گفت: _از اینکه خواهرم وایمیسه کل کل میکنه یا هیچی😡 چیزی نگفتم😶غیرتی شده بود و حقم داشت کارم درست نبود اصلا! مامان متوجه بحثمون شد با یه سینی چایی اومد پیشمون و گفت: +چیشده باز شما دوتا افتادین بجون هم؟ امیر که هیچی نمیگفت من برگشتم با لبخند گفتم: _هیچی من یه اشتباهی کردم امروز امیر ازم دلخور شده حالام من جلو شما میخوام از امیر معذرت خواهی کنم یهو پریدم رو سرش و یه عالمه ماچش کردم🤣 داد و بیداد راه انداخته بود مامانم داشت بلند بلند میخندید انقد اذیتش کردم تا آخر خندید و گفت: _خیله خب خل و چل!بخشیدم تهرون مال تووو منم یه لبخند شیطنت آمیز زدم و گفتم: +چاره ای جز بخشیدن نداری آقای عااااشق😉 مامان از حرفم تعجب کرد و بلند گفت: _چی؟عاشق؟😳 امیر که فهمیده بود چه نقشه ی شومی دارم بحثو عوض کرد و رو به مامان گفت: _سادات خانوم مردیم از گشنگی ما🙄 مامان فهمید داره بحثو منحرف میکنه همینجوری که مشکوکانه نگاهمون میکرد بلند شد و گفت: غذا آماده اس،بابات برسه میزو میچینم😒 مامان رفت سمت آشپزخونه و امیر یه نفس راحتی کشید 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋]•
|• 🌱 من پر از ابرهای دلگیرم اگر تو دلخوری از ، من از سیرم... 👤 🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
🌳 - راز موفقیت انسان های بزرگ ، در عادت هاشونه .. اونها عادت های عالی و ارزشمندی دارن که ، به پیشرفت و متعالی شدنشون ، کمک قابل توجهی میکنه ..^🍊📙^ ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
🕰 نمے‌آید به چشمم هیچڪس غیر از تو، ایݩ یعنے... ☔️ به ݪطفِ عشق، تمرین میڪنم یڪتاپرستے را!.. [🙏🏻❣️] 🍃 ッ ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
🕰 چنان از خویش بےزارم که بعد از مُردنم، منکَر... ☔️ بہ جاۍ گرزِ آتشبار، با آیینہ مےآید!.. 👤🍃 ッ ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
السلآم علـیڪ یا اباعبدالله الحسیـݩ❤️ • • • در سلام بر ٺو دست را بر سینہ مےگذاریم تا قݪــ♡ـب از جایش ڪنده نشود!.. ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
🌱 🌹🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
حاج حسین خیلی با معرفت بود به فکر مشکلات همه بود،برای نماز به مسجد رفتیم، بوی خیلی بدی میومد وهمه شروع به اعتراض کردند .😣 نماز تمام شد شهیدحسین گفت یه تاکسی بگیر بیار درب مسجد وقتی که آوردم یه پیرمرد بود که هیچ کس را نداشت محل زندگی تو مغازه در جای بدی بود ،‌او را به مغازش بردیم بوی تعفن آنجا را گرفته بود .😷 حاج‌حسین به من مقداری پول داد گفت :یک شلوار و لباسی برای این بنده خدا بخر بیار 😊. من رفتم وقتی برگشتم خودش مغازه را تمـــیز کرده بود، لباسها را گرفت و او را به حمام بردتش ، او را همانند دسته گل به مغازه اش برگرداند ...❤️ شهید مدافع حرم محمد حسین علیخانی🌹 🕊 ♡ اینجا صحبت درمیان است. @p_bache_mazhabiya
🎈 ڪجا رواست کہ از دسٺ دوسٺ هم بکِشَد دلے کہ ایݩ همہ از دست روزگار ڪشید... [💔🥀] ッ ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
🕰 نکند فکࢪ کنے در دلِ مݩ یادِ تو نیسݓ ‏گوش كن نبضِ دڵم زمزمہ‌اش با تو یکیسݓ ‏⁧ [💗💦] 🍃 ッ ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا رو بمن کرد و گفت: _چی بود گفتی این وسط؟عاشق کیه؟ منم باز شیطنتم گل کرد گفتم: +تووو دیگه!🤪 معلوم بود که خندشو داره کنترل میکنه گفت: _آها بعد سرکار خانم علم غیب دارن گویا؟🙄 +گویــاااا🤣 یهو از سر جاش بلند شد و وسط اتاق افتاد دنبالم جیغ میزدمو از دستش فرار میکردم یهو بابا رسید اومد تو اتاق و گفت: _چخبرتونه بابا جان صداتون تا سر کوچه میاد! همونجوری که نفس نفس میزدم نشستم رو کاناپه و گفتم: +سلام بابایی هیچی داشتیم ورزش میکردیم🤣 با صدای بابا مامان از آشپزخونه اومد بیرون: _سلام ابراهیم جان خسته نباشی +سلام سادات خانم سلامت باشی _تا شما یه آبی به دست و روت بزنی شام آماده اس رو بمن کرد و گفت: _دخترم میز شام صدات میکنه میگه بیا منو بچین☺️ +چشم😐 ... بعد از شام تصمیم گرفتم به راحیل زنگ بزنمو از دلش دربیارم ناراحتی امروزو رفتم تو اتاق درو بستم تلفنمو برداشتم که زنگ بزنم یه دفعه امیر اومد تو اتاق +تو عادت نداری در بزنی نه؟😐 _ببخشید درو بست دوباره در زد اومد تو🤣 _اجازه هس یا چی؟ +بیا تو دیگه چیکار کنم😉 اومد تو اتاق و رفت نشست رو صندلی انگار میخواست چیزی بگه بهم هی درو دیوارو نگاه میکرد: +پسند شد یا چی؟ با تعجب گفت:_چــی؟!🙄😶 +درو دیوار اتاقو میگم!داری برانداز میکنی میگم پسند شد؟🤣 خندش گرفت و گفت: _میخوام حرف بزنم باهات،کاری که نداری؟ +نه فقط میخواستم به راحیل زنگ بزنم _آها خب زنگتو بزن بعدا حرف میزنیم اومد بلند شه سریع رفتم پیشش: +بگو حرفتووو حالا بعدا به راحیل زنگ میزنم..جونم؟😍 بعد از یه مکث طولانی نفس عمیقی کشید و گفت: _راستش...نمیدونم چجوری بگم! روم نشد مستقیم به مامان بگم گفتم به تو بگم که زحمتشو بکشی!خب..من.. از اونجایی که من از هوش بالایی برخوردار هستم با ذوق گفتم: +از راحیل خوشت میاد مگه نه؟😍 تعجب کرد و هیچی نگفت باز گفتم: +آره یاااا چی؟ لبخند رضایتی زد و سرشو انداخت پایین بلند جیغ زدمو وسط اتاق بالا پایین می پریدم 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋]•
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا از جاش بلند شد و گفت: _کووووفت همه محل فهمیدن😰 با ذوق گفتم: +خب بفهمننن!داداشم میخواد دوماد بشه هاااا😍جییییغ یهو مامان هراسون اومد تو اتاقم اومد سمت منو گوشمو پیچوند +آییییی مامان گوشمو کندییی😫 _مامان و یامان!چقد آخه تو جیغ جیغویی دخترررر😡 +بمن چه خب پسرت عاشق شده ذوق مرگ شدم😝 بلخره گوشمو ول کرد😐 به امیر نگاه کرد و گفت: _آره مادر؟😍 امیر لبخندی زد و هیچی نگفت مامان: کی هس حالا این دختر خوشبخت؟ بلند داد زدم: راااااحییییل😍 امیر داشت از خجالت آب میشد از رو صندلی بلند شد مامان رفت کنارشو پیشونیشو بوسید گفت: _الهی قربونِ پسر خوش سلیقم بشم من،کی بهتر از راحیل😍همین فردا با نرگس خانوم صحبت میکنم! امیر لبخندی زد و از اتاق رفت بیرون مامان خیره شده بود به روبه روشو لبخند میزد یهو گفت: _من برم به بابات بگم😍 با کلی ذوق از اتاق زد بیرون داشتم تو رویا سیر میکردم که یادم اومد میخواستم زنگ بزنم به راحیل تلفنمو برداشتمو سریع شمارشو گرفتم: _سلاملکم زینب خانوم +سلاااام عشقم چطوری؟ _الحمدالله خوبم،تو چطوری؟ +خوبم شکر،راحیل؟خواستم بابت رفتار امروزم ازت معذرت خواهی کنم فهمیدم که به دل گرفتی😔امیرم ماجرا رو فهمید و ناراحت شد از دلش حسابی درآوردم🤣حالا مونده نوبت تووو انگار منتظر بود که سر این قضیه باهام صحبت کنه گفت: _اتفاقا میخواستم باهات صحبت کنم خودم،نباید کل کل میکردی باهاش کار درستی نیست تو محیط دانشگاه البته تو خوب جوابشو دادی ولی اون معطل بود وایسه با تو بحث کنه اون وسط! +چشششم آبجی حق با توئه نباید جوابشو میدادم ولش کن حالا بگو بخشیدی منو یا نهههه😢 _نبخشم چیکار کنم!بخشیدم تهرون مال تووو🤣 +وایی عاشق تیکه کلاماتم🤯🤭من برم دیگه راحیل کاری نداری؟ _نه فداتشم برو بسلامت،یاعلی _یاعلی ... با صدای مامان از اتاق زدم بیرون +جون دلم سادات جان؟ _یه ساعته دارم صدات میکنم نمی‌شنوی؟😒 +ببخشید😢راحیل پشت خط بود _خدا مرگم بده لووو دادی دختر؟ +نه بخدا بحث یه چیز دیگه بود خیالش راحت شد رو به بابا کرد و گفت: _خب آقا..پس موافقی شما؟ بابا لبخندی زد و گفت: +بله خانم،من حرفی ندارم باید با خانواده حاج مهدی صحبت کنی ببینی اونام راضی به این وصلت هستن یا نه امیر از اتاق اومد بیرون و گلویی صاف کرد و رفت کنار بابا نشست بابا دستشو گذاشت رو شونه ی امیر و گفت: _ان شاءالله که خیره پسرم.. امیر لبخند گرمی زد و گفت: +ان شاءالله😊 رو به مامان کردمو گفتم : +خب دیگه مامان بریم زنگ بزنیم پاشو بابا یه نگاهی به ساعت کرد و گفت: _الان دیروقت نیست؟ مامان که معلوم بود هول شده گفت: +تازه سر شبه حاجی بلند شدیم بریم سمت اتاق یه چشمک به امیر زدمو دنبال مامان رفتم تو اتاق 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋]•
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا مامان تلفن رو برداشت و شماره ی خونه ی راحیل اینارو گرفت منم گوشمو چسبوندم به تلفن _برو انور زینب زشته😒 +عه مامان بخدا هیچی نمیگم بذار گوش کنم🤭 بعد از چندتا بوق خاله نرگس گوشیو برداشت: _سلاملکم،بفرمائید؟ +سلام نرگس خانوم جوم،احوالِ شما؟ _به به سلام زهرا سادات جان،حال شما؟خوبی؟حاج آقا خوبن؟بچه های گلت چطورن؟یاد رفقای قدیم کردی خانوم! +فداتشم من همه خوبن به خوبیه شما،شرمندتم دیروقتم زنگ زدم بهت،خواب که نبودین؟ _نه خواهرجان بیداریم +خب الحمدالله،والا خواهر من همیشه بفکر شما هستم خدا میدونه،انقدم دلم تنگ شده برات که نگو!! دستمو گذاشتم جلو دهنمو آروم خندیدم مامان بازومو کَند😂🤭😶 خاله نرگس:منم دلم بدجور هواتو کرده سادات جان مامان:میگم حالا فردا هستی یه سر بیام پیشت؟جایی که نمیخوای بری؟ _نه قربونت برم،ناهار بیا سادات جان +نه نه فدای تو بشم،بعدازظهر سرزدنی میام ببینم روی ماهتو _خلاصه تارف نکن خواهر خونه خودته قدمت سر چشم +چشمت سلامت نرگس جان،پس میبینمت فردا کاری نداری؟ _نه خانم سلام برسون به همه،خداحافظت باشه +سلامت باشی خواهر،در پناه خدا! ... +آخیییییش🤯بیس دیقس داری حرف میزنی مامان؟ _تو برو جلو خندتو بگیر😠 +چشششم سادات جون،آخه خیلی باحالی بخدا😂 _برووو به خودت بخند بچه😁 پریدم مامانو محکم بغل کردمو رفتم تو اتاقم با کلی استرس و ذوق شب رو به صبح رسوندیم بعد از خوردن صبحانه قرار شد با مامان بریم خونه خاله نرگس رو به مامان کردمو گفتم: +من میرم حاضرشم پس!🙄 _تو کجا؟؟😒 +عه واااح مامان!گل مجلس منما!نیام نمیشه🙄میرم حاضرشممم دیگه _باشه،پس زود! سریع رفتم تو اتاقم،رفتم سمت کمد لباسام خب...رسیدیم به سخت ترین مرحله چی بپوشم حالا😢 یه نگاهی کردم به لباسام..آها همین خوبه! یه مانتو بلند مشکی با یه روسری کرم رنگ با گلای ریز صورتی روسریمو سرم کردم و گره زدم و آوردم جلو،فقط گردی صورتم بیرون بود☺️بلخره باید از یه جا این تغییرو شروع میکردم رفتم بیرون از اتاق: +خب..بریم من آماده ام☺️ مامان😦😍 بابا😶😍 امیر🤯😍 من😊😍 +شناختین؟🤣 امیر معلوم بود خیلی خوشحال شده منو این شکلی دیده گفت: _ماشالا بهت مث ماه شدی آبجی😍 +ماشالا به خودت شادوماااد😄 هممون خندیدیم و با مامان راه افتادیم مامان توی راه: _تابلو بازی دربیاری من میدونم و توآ زینب خانوم😒 +باشه چشم🙄 رسیدیم جلو در خونشون،تا مامان میخواست زنگ بزنه یه دفعه هادی درو باز کرد 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋]•