بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_سی_و_سوم
ایمان پیشنهاد کرد که بریم بستنی بخوریم
از همه پرسید که چه مدلی طعمی میخوان تا نوبت بمن رسید
نمیخواستم جوابشو بدم ولی خیلی ضایع بود! اخمامو کردم تو هم و گفتم:
+میل ندارم!
بدون اینکه اصرار کنه یا حرفی بزنه رفت
چند دقیقه بعد با چندتا بستنی اومد
توی سینی رو نگاه کردم دیدم 5تا بستنی بود!
من که گفتم میل ندارم باز بجا من فکر کرده
تعارف کرد به همه و نوبت بمن رسید:
+گفتم که میل ندارم!
امیر نگاهی کرد بهم که یعنی زشته این رفتار بچگونتو ادامه نده:
_زینب جان!آقا ایمان لطف کردن،بردار
یه اخم ریزی کرد بهم که نتونستم حرفشو زمین بندازم با بی میلی برداشتم و زیرلب تشکر کردم!
آیه بعد از خوردن بستنی دستاشو دور دهنش رو کثیف کرده بود اومد پیش من:
_خاله؟بریم دوباره دستامونو بشوریم؟
با یه لبخند بچگونه نگاهم میکرد،قند تو دلم آب شد! تا اومدم جوابش رو بدم
یهو ایمان گفت:
+بیا خودم میبرمت آبجی
_نه نه!خاله زینب باید ببره😢
لبخندی بهش زدم و
دستش رو گرفتم و رفتیم!
پسره پررو!یه جوری میگه آبجی من خودم میبرمت انگار با من بیاد گمش میکنم یا مراقبش نیستم!
دستامونو شستیم،داشتیم راه میوفتادیم سمت بچه ها که متوجه حضور ایمان شدم
خیلی بی تفاوت رفتار کردم جوری که انگار ندیدمش! آیه بهش نگاه کرد و با یه ذوقی گفت:
_داداش دستامو ببین چه تمیز شدن😍
ایمان لبخندی زد بهش و زیر لب ازم تشکر کرد
راحیل به جمعمون اضافه شد و گفت:
+زینب جان میای چندلحظه..کارت دارم
ببخشیدی گفتم و آیه رو سپردم به ایمان
یه کم که ازشون دور شدیم وایسادم
رو به راحیل گفتم:
+چیشده؟
_زینب این حرفی که میخوام بهت بگم جاش الان نیس و منم نباید بگم مامانم باید بهت بگه اونم نه بتو به مامانت باید بگه ولی قبل همه اینا خودم میخوام ازت سوال کنم و نظرتو بدونم چون خیلی مهمه...
یه استرس عجیبی همه وجودمو گرفت
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
+بگو...
_بیا بشینیم اینجا
نشستیم روی نیمکت دستمو گرفت و گفت:
_ببین زینب...من و تو نه تنها دوستیم بلکه واقعا خواهریم،هم تو منو میشناسی هم من تورو،دل تو مثل آیینه پاکه برای همینم راه درست رو خدا گذاشت جلوی پات و باعث شد که...
_که چی؟؟
+که هادی...از تو خوشش بیاد
از جام پریدم انگار که برق سه فاز بهم وصل کردن
+چیییی داری میگی راحیل😳 آقا هادی از من خوشش میاد؟؟؟؟
_آره...راستش نمیدونم از کی فقط اونشب که پریشون بود من از زیر زبونش کشیدم حرف نمیزد که...تازه کلی قول گرفت که بهت نگم الان گفت بذار برگشتیم تهران به مامان میگم که به مامان تو بگه..منم که دلم طاقت نیاورد از طرفی هم زندگی هادی برام خیلی مهمه
نمیدونستم چی بگم قفل شده بود زبونم..
+فقط زینب...یه سوال،تو چی؟
_من چی؟
+از هادی..خوشت میاد؟
_راحیل...نمیدونم چی بگم الان واقعا هنگ کردم..
+ای قربون هنگیت بشم حق داری میدونم ولی جوووون من به رو خودت نیاریا هادی کلمو میکنه
با حضور امیر بحثمون خاتمه پیدا کرد .
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya