بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_سی_و_پنجم
از وقتی خاله نرگس و راحیل رفتن ذهنم درگیر شده آروم و قرار ندارم
قرار شد بابا که اومد مامان باهاش صحبت کنه
توی اتاق نشسته بودم و تو حال خودم بودم که در اتاق رو زدن
امیر بود
برخلاف روزایی که در نمیزد امشب اینکارو کرد شاید میدونست من حالم امشب با شبای دیگه فرق داره
لبخندی زد و کنار میز تحریرم وایساد
انگار میخواست چیزی بگه
پیش قدم شدم و گفتم:
+میخوای راجبه آقا هادی حرف بزنی؟
_اگه اجازه بدی
سرمو به نشونه ی تأیید تکون دادم
گلویی صاف کرد و گفت:
_بنظرم حرف گفتنی نیست..چندساله آشناییم باهاشون من از وقتی یادم میاد با هادی رفیقم..فقط یه چیزی بهت میگم بقیه اش دست خداست و تصمیم تو
باهاش صحبت کن بعد تصمیم بگیر
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
+چشم...
دستمو گرفت و گفت:
_من بدتو نمیخوام دلم میخواد همیشه خوب باشی و خوشبخت شی بنظر من هادی میتونه تورو خوشبخت کنه هادی خیلی مردِ زینب..فکراتو بکن داداش همه چی به تصمیم تو بستگی داره هرچی تو بخوای اجباری در کار نیست به اینم فکر نکن که اگه جوابت منفی باشه رابطه ی خانوادگیمون بهم میخوره اصلا اینطوری نیست بحث یه عمر زندگیه باید با عقلت تصمیم بگیری بعد احساست نمایان میشه عزیز داداش..
حرفاش آرومم کرد مثل همیشه،لبخندی بهش زدم و سکوت کردم
...
پس فردا قرارِ اعزامِ امیر و آقا هادیِ
امشب قرار بیان خونه برای خواستگاری البته من به بابا گفتم اگه میشه اسم خواستگاری نباشه نمیخوام اگه یه درصد نشد حرفی پیش بیاد..
بابا هم به حاج رضا و خاله نرگس گفته بود که برای شب نشینی بیاین نه به اسم خواستگاری..
روسری کرم رنگی پوشیدم با پیرهن صورتی کمرنگ
جلوی آیینه نگاهی به خودم انداختم:
+خدایا...هرچی تو بخوای! اگه خیر و صلاحی تو این وصلت هست خودت جورش کن سپردم دست خودت
چادرمو پوشیدم و رفتم کمک مامان
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya