بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_سی_و_چهارم
مشغول شستن میوه ها بودم که زنگ در رو زدن خواستم برم باز کنم که دیدم مامان توی حیاطِ خودش در رو باز کرد
خاله نرگس و راحیل بودن
یه جعبه شیرینی هم دستشون بود سریع رفتم توی آشپزخونه و مشغول شدم
با صدای مامان شیر آب رو بستم و رفتم بیرون
_سلام خوش اومدین خاله جون
+سلام زینب جان ممنونم
مامان با اشاره بهم گفت که برو دوتا چایی بریز دختر😊
۴تا لیوان چایی ریختم و به جمعشون اضافه شدم
نگاهم افتاد به راحیل زل زده بود بمن لبخندی زدم و گفتم:
_چیه راحیل؟دلت تنگ شده برام انقد نگاه میکنی😁🙈
یهو خندید و گفت:
+خیلییی اصن دارم دق میکنم برات😒😂
خاله نرگس یه کم از چاییش خورد و اشاره به جعبه ی شیرینی کرد و گفت:
_راستش خواهر..یادته چندماه پیش اومدین با زینب جان خونه ی ما راحیل رو برای امیر آقا خواستگاری کردی؟
مامان که انگار یه بوهایی برده بود گفت:
+آره خواهر یادمه...
_راستش من و راحیل هم امروز اومدیم اینجا زینب جان رو برای آقاهادیمون خواستگاری کنیم...البته با اجازه حاج ابراهیم و شما
مامان شوکه شده بود بیشتر از اون
من😶🙊
خاله نرگس نگاهی به مامان کرد و گفت:
_نظرت چیه خواهر..موافقی؟
مامان نفس عمیقی کشید و گفت:
+آبجی حرف زینب شرطه..من و حاجی هم مث شما و حاج آقا هادی رو قبول داریم کی بهتر از هادی برای زینب
من حرفی ندارم فقط نظر زینب و حاج ابراهیم شرطه
راحیل لبخندی زد و گفت:
_امیرم که موافقه من دیشب باهاش صحبت کردم😍
خاله نرگس لبخند عمیقی زد که معلوم بود خیلی خوشحاله یه نگاهی بمن کرد و گفت:
+هرچی زینب بخواد😍😊
مامان بهم نگاه کرد و با لبخند پرسید:
_خب زینب جان؟ نظر تو چیه مادر؟
نمیدونستم چی بگم شوکه شده بودم آخه..یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
_راستش من باید فکر کنم...اصلا انتظار شنیدن همچین چیزی رو نداشتم
خاله خندید و گفت:
_حق داری دخترم ..تا هروقت که دلت میخواد فکر کن
راحیل شیطنتش گل کرد و گفت:
_البته تا قبل اعزام وقت داری فکراتو کنی🤣
خندیدم و اخمی بهش کردم
...
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya