بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_شصت_و_ششم
_الو سلام عزیزم،کجایی؟
امیر: سلام راحیل خانم خودم،ما اومدیم حرم همین الان کارمون تموم شد جاتون خیلی خالیه
راحیل: الهی...التماس دعا همسرجان
امیر: محتاجم خانم شما کجایی
راحیل: من با زینب اومدم بیرون😌یه کم هواخوری
امیر: خوب کاری کردین
راحیل: آره بابا پوسیدیم میگم امیر درب شماره چندین؟
امیر: ورودی اصلی نشستیم داخل صحن
راحیل: آها باشه عزیزم تا کی اونجایی؟
امیر: تازه اومدیم هستیم حالا
راحیل: باشه عشق من مراقب خودتون باشین التماس دعا
امیر: چشم خانمم شما هم مراقبت کن یاعلی
...
زدیم زیر خنده
با خنده به راحیل گفتم:
+واااای کارت عالی بود الان بریم بالا سرشون قیافشون دیدنیه🤣
_آره چقد ذوق کنن😁🙈
سریع یه تاکسی گرفتیم و رفتیم سمت حرم
به بابا اینا گفته بودیم که به امیر و هادی چیزی نگن تا ما خودمون برسیم پیششون و زنگ بزنیم
ساعت حدود 8شب بود که رسیده بودیم مشهد
داشتیم میرفتیم سمت درب اصلی حرم که هادی بهم زنگ زد با ذوق گوشیو جواب دادم:
+سلاااااااام آقای من😍زیارت قبووول
_سلام خانم خانما،قربونت برم قبول حق،چطوری؟ بدون ما خوش میگذره؟
+نه فقط میگذره😞
_الهی قربونت برم عزیزم نبینم ناراحت باشی،کجایی؟
+ما اومدیم بیرون هواخوری😐🤭🙄
_میگم زرشکی چقدر به شما میادااا😄😁
منو میگییی چشام چارتا شد😳😳😳
راحیل که دست و پاشو گم کرده بود اون وسط قیافه اش دیدنی بود🤣
با یه قیافه همینجوری👈🏻😳 به هادی گفتم:
+عشقم علم غیب داری🙄
_نه خانمم،برگرد
+چی؟
_برگرد پشت سرت😁
با دیدن هادی و امیر قیافه ی ما بود که دیدنی شده بود🤣این ما بودیم که ذوق کرده بودیم از دیدنشون
دوییدیم سمتشون
امیر اخم الکی ای کرد و گفت:
_یعنی من بفهمم ایده ی کی بودااا😒
+ایده ی خانومت وگرنه من که میخواستم بگم🙄
راحیل با حرص گفت:
_نههه که تو خوشت نیومد همکاری نکردی شریک جرمی خانم الان😏
امیر رو به راحیل کرد و با لبخند گفت:
_الهی قربون خودتو ایده هات خانم خوووب کردین دلمون تنگ شده بود😍☺️
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
+حالا اگه ایده مال من بودا موهامو کنده بودی😁
چشمکی بهم زد و گفت:
_تو عزیز داداشی😉
...
دست همو گرفته بودیم و رفتیم سمت حرم
همینجوری که راه میرفتیم به هادی گفتم:
+راستی شما از کجا مارو پیدا کردین🙄
هادی خندید و گفت:
_زنگ زدم خونه باهات صحبت کنم مامانم اینا خونه شما بودن یه دفعه مامانت گفت بچه ها نرسیدن هنوز🤣لو داد نقشتونو😂🙈
راحیل: وااای🤣حالا خوبه کلی سفارش کردیم😂
امیر: خدا خواست ما شمارو پیدا کنیم گم نشید
هادی: آره والا وگرنه الان دنبال ما بودین میدونین که ما یه جا بند نمیشیم😂
لبخندی زدم و گفتم:
+حتی کنار منم بند نمیشی؟
_ما در بند شماییم خانم اسیر شدیم رفته😄😍
با قندهایی که در دلم آب میشد راهمون رو ادامه دادیم🤣🙈
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya