بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_شصت_و_نهم
چشمامو که باز کردم نفهمیدم کجام
سرم گیج میرفت بدنم درد میکرد
نفسم سخت بالا میومد
چشمامو که باز کردم تصویر تاری از هادی رو دیدم
نمیتونستم صحبت کنم با صدای آروم گفتم:
+هادی...
گرمای دستشو روی دستم حس کردم
چشمامو بستم صدای مردونه اش توی گوشم میپیچید:
_جان هادی عشق من..چشماتو باز کن باهام حرف بزن زینب میدونی چندروزِ صداتو نشنیدم😔
اصلا تو حال خودم نبودم بدنم بی جون بود درد شدیدی توی سرم و قفسه ی سینه ام حس میکردم
صدای هیچکس بجز هادی رو نمیشنیدم
چشمامو آروم باز کردم تصویر ماتی که از هادی جلوی چشمام بود کم کم واضح شد
چشمای عسلیِ نگرانش خیره شده بود بهم از سرخی چشماش فهمیدم که درست نخوابیده حواسم پرت نگاهش شده بود که یهو بوسه ای روی گونه ام حس کردم آروم سرمو برگردوندم سمت راست دیدم راحیل کنارم وایساده
لبخندی زد و گفت:
_خوبی؟تو که مارو نصف جون کردی میدونی من چی کشیدم تو این سه روز؟
صدام گرفته بود گلوم خشک شده بود با همون صدای گرفته گفتم:
+سه روز؟
هادی: سه روزِ قلب من کُند میزنه...سه روز اندازه سه سال گذشت..
بغضشو قورت داد و از اتاق رفت بیرون
به راحیل نگاه کردم همونجوری که اشکام از گوشه ی چشمم سرازیر شده بود گفتم:
+چیشدم من راحیل..چرا اینجام
_اونروز که داشتیم از حرم برمیگشتیم یادته؟
+آره نماز خوندیم و راه افتادیم..خب؟
_کیف پولت از دست افتاد وسط خیابون خم شدی برش داری من رد شده بودم از خیابون که یهو دیدم یه ماشین با سرعت زد بهت..محکم با سینه خوردی رو زمین جیغ کشیدم و اومدم سمتت راننده که پیاده شد چشمام از تعجب چهارتا شد
+چرا..مگه راننده کی بود؟
_بگم باور نمیکنی ...
+بگو..
_ایمان ..
+چیییی؟اون اونجا چیکار میکرد؟
_نمیدونم سریع تورو سوار کردیم و رسوندیم بیمارستان
+هادی میدونه؟
_آره کم مونده بود باهم درگیر شن این سه روز همش مریم خانم و سدمجتبی اینجان باباتم اومده
انقدر سرم درد گرفته بود و تعجب کرده بودم از این اتفاق که توان بیدار موندن نداشتم سرگیجه ام شدید شده بود نفهمیدم چطوری خوابم برد
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya