eitaa logo
「پـاتـوقـمـون🎙」
5.1هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
289 ویدیو
11 فایل
هٰذا‌مِن‌فَضل‌ربی که‌هرچه‌دارم‌از‌فضل‌پروردگارم‌است کپی؟ هرچه بیشتر بهتر، حلال حلالت✌️ کانال‌گرافیکیمون: ➺ @meghdad_graphic تبلیغ و تبادل نداریم! خادم‌کانال(فقط‌کار‌ضروری‌و‌نظرات): ➺ @mim_komeyl
مشاهده در ایتا
دانلود
_با همیـݧ افکار به خواب رفتم... چند روزم با همیـݧ افکار گذشت هر روز کانال هاے تلوزیونو اینورو اونور میکردم ک شاید یہ برنامہ اے مستندے چیزے درباره ے شهدا نشوݧ بده اما خبرے نبود _بعد از مدت ها رفتم سراغ گوشیم پیداش نمیکردم همہ جاے کشو کمدو گشتم نبود کہ نبود رفتم سراغ مامانم میخواستم ازش بپرسم کہ گوشیم کجاست اما نمیشد نمیتونستم بعد دوماه حرف بزنم مظلومانہ نگاش میکردم و نمیتونستم حرف بزنم آخرم پشیموݧ شدم و رفتم تو اتاقم _بعد از مدت ها یہ بغض کوچیکے تو گلوم بود دلم میخواست گریہ کنم اما انگار اشک چشام خشک شده بود _تنهاچیزے کہ ایـݧ روزها یکم آرومم میکرد فکر کردݧ ب اوݧ برنامہ اے کہ درباره ے شهداے گمنام بود. اوݧ شب بعد از مدت ها باخدا حرف زدم: "خدا جوݧ منم اسماء هنوز منو یادت هست؟! یادم نمیاد آخریـݧ دفہ کے باهات حرف زدم بگذریم... حال و روزمو میبینے اسماء همیشہ شادو خندوݧ افسردگے گرفتہ و نمیتونہ حرف بزنہ اسمائے کہ شاگرد اول کلاس بود و همہ بهش میگفتـݧ خانم مهندس الاݧ افتاده گوشہ ے اتاقش حتے اشک هم نمیتونہ بریزه نمیدونم تقصیر کیه؟ مخالفت ماماݧ یا بے معرفتے رامیـݧ یاشاید حماقت خودم یا حتی شاید قسمت نمیدونم..." _خدایا نقاشیام همہ سیاه و تاریکـݧ نمیدونم قراره آینده چہ اتفاقے براے خودم و زندگیم بیوفتہ کمکم کـݧ نزار از اینے کہ هستم بدتر بشم همونطور خوابم برد...اون شب یہ خوابے دیدم کہ راه زندگیمو عوض کرد خواب دیدم یہ مرد جوون کہ چهرش مشخص نیست اومد سمت مـݧ و ازم پرسید اسم شما اسماء خانمہ؟ _بلہ اسمم اسماست بعد در حالے کہ ی چادر مشکے دستش بود اومد سمت مـݧ و گفت بیا ایـݧ یہ هدیست از طرف مـݧ بہ تو چادر و از دستش گرفتم و گفتم ایـݧ چیہ ارثیہ ے حضرت زهرا شما کے هستید چرا چهرتوݧ مشخص نیست مـݧ یکے از اوݧ شهداے گمنامم ک چند روزپیش تشیعش کردݧ _خب مـن چرا باید ایـن چادرو سر کنم؟ مگہ دیشب از خدا کمک نخواستے چرا اما... اما نداره خیلے وقت پیشا باید ازش کمک میخواستے خیلے وقت بود منتظرت بود ایـݧ چادر کمکت میکنہ کمکت میکنہ کہ گذشتتو فراموش کنے و حالت خوب بشہ مـݧ و بقیہ ے شهدا بخاطر حفظ حرمت ایـݧ چادر جونموݧ و دادیم اوݧ پیش تو امانتہ مواظبش باش ... باصداے اذاݧ صبح از خواب بیدار شدم حال عجیبے داشتم بلند شدم وضو گرفتم کہ ونماز بخونم آخریـݧ بارے کہ نماز خوندم سہ سال پیش بود _نمازمو کہ خوندم احساس آرامش میکردم تا حالا ایـݧ حس و تجربہ نکردم سر سجاده ے نماز بودم تسبیحو گرفتم دستم و مشغول ذکر گفتـݧ شدم _بہ خوابے کہ دیدم فکر میکردم ماماݧ بزرگ همیشہ میگفت خوابے کہ قبل اذاݧ صبح ببینے تعبیر میشہ اشک تو چشام جم شد یکدفہ بغضم ترکید و بعد از مدت ها گریہ کردم بلند بلند گریہ میکردم اما دلیلش و نمیدونستم مطمعـݧ بودم بخاطر رامیـݧ نیست ماماݧ و بابا اردلاݧ سریع اومدݧ تو اتاق کہ ببیننـݧ چہ اتفاقے افتاده وقتے منو رو سجاده نماز درحالے کہ هق هق گریہ میکردم دیدݧ خیلے خوشحال شدݧ ماماݧ اشک میریخت و خدا رو شکر میکرد اردلاݧ و بابا هم اشک تو چشماشوݧ جمع شده بود و همو در آغوش کشیده بودند.... 🖊خانم علی آبادی ⭕️کپی حرام ▶️ادامه دارد ♡اینجا صحبت در میان است. ﹍..😇پاتوق بچه مذهبیا😇..﹍ @p_bache_mazhabiya
🌱🌹🌱 🌹🌱 🌱 ایران مقتدر، امروز هم مانند آغاز انقلاب با چالشهای مستکبران روبه‌رو است امّا با تفاوتی کاملاً معنی‌دار. اگر آن روز چالش با آمریکا بر سر کوتاه کردن دست عمّال بیگانه یا تعطیلی سفارت رژیم صهیونیستی در تهران یا رسوا کردن لانه‌ی جاسوسی بود، امروز چالش بر سرِ حضور ایران مقتدر در مرزهای رژیم صهیونیستی و برچیدن بساط نفوذ نامشروع آمریکا از منطقه‌ی غرب آسیا و حمایت جمهوری اسلامی از مبارزات مجاهدان فلسطینی در قلب سرزمین‌های اشغالی و دفاع از پرچم برافراشته‌ی حزب‌الله و مقاومت در سراسر این منطقه است. و اگر آن روز، مشکل غرب جلوگیری از خرید تسلیحات ابتدایی برای ایران بود،‌ امروز مشکل او جلوگیری از انتقال سلاحهای پیشرفته‌ی ایرانی به نیروهای مقاومت است. و اگر آن روز گمان آمریکا آن بود که با چند ایرانی خودفروخته یا با چند هواپیما و بالگرد خواهد توانست بر نظام اسلامی و ملّت ایران فائق آید، امروز برای مقابله‌ی سیاسی و امنیّتی با جمهوری اسلامی، خود را محتاج به یک ائتلاف بزرگ از ده‌ها دولت معاند یا مرعوب میبیند و البتّه باز هم در رویارویی، شکست میخورد. ایران به برکت انقلاب، اکنون در جایگاهی متعالی و شایسته‌ی ملّت ایران در چشم جهانیان و عبورکرده از بسی گردنه‌های دشوار در مسائل اساسی خویش است. 🌱 🌹🌱 🌱🌹🌱 🎤 📚 💪 📱 ❤️ اینجا صحبت در میان است. ╔═join═════════╗ ⇒ @p_bache_mazhabiya ⇐ ╚════════════╝
بسم ربِّ الشهدا همینجوری که سرش پایین بود گفت: _سلام سادات خانم +سلام پسرم،خوبی؟ +ممنون شما خوبید؟حاج ابراهیم خوبن؟ _به مرحمت شما،خیلی ممنون.مامان هست آقا هادی؟ +بله بله،منتظر شما بودن،بفرمائید تو از جلوی در رفت کنار مامان با اجازه ای گفت و وارد حیاط شد منم سلام آرومی کردمو پشت سر مامان وارد حیاط شدم همونجوری که سرش پایین بود جوابمو داد رفت بیرون و درو بست خاله نرگس اومد استقبال من و مامان پشت سرشم راحیل اومد _به بههه سلاااام سادات جان،خوش اومدی خواهر،چه عجببب همدیگرو محکم در آغوش گرفتن و بوسیدن مامان:سلام به روی ماهت نرگس جان الهی قربونت برم من خواهر،شرمندم نکن توروخدا مامان رو به راحیل کرد و گفت: +خوبی دخترم؟😍 _سلام سادات خانم،ممنون بفرمائید تو خوش اومدین،بفرمائید بعد از سلام و احوالپرسی بلخره رفتیم تو و نشستیم خاله: دلمون تنگ شده بود خانم مامان:منم بخدا،باید زودتر میومدم پیشت ولی مگه این کار خونه میذاره خواهر؟ خاله:امان از این کار خونه که تمومی نداره!اگه راحیل نبود من دست تنها فلج بودم! مامان:دور از جون خواهر،ماشالا به راحیل خانم گل☺️😍 یه چش غره به من رفت که مثلا یاد بگیر از راحیل🙄😐 راحیل با یه سینی چایی اومد جلوی مامان: _بفرمائید سادات خانم +دستت درد نکنه مادر،به به چه خوشرنگ و بو،این چایی خوردن داره😍 _نوش جان☺️ گرفت جلو من: +دو دیقه اومدیم خودتونو ببینیم همش تو آشپزخونه ای🤣 راحیل جلوی خندشو گرفت مامان با آرنجش زد به پهلوم که یعنی لال شو خبرت😐🤣 راحیل نشست کنار خاله نرگس،از اونورم خاله داشت تارف میکرد که بفرمائید چیز قابل داری نیستو این حرفا... بعد از خوردن چایی مامان گلویی صاف کرد فک کنم میخواست بره اصل مطلب🤣 _والا خواهر..غرض از مزاحمت من امروز اومدم اینجا با اجازه ی حاج مهدی و شما دختر گلمون راحیل جان رو برای امیرحسینم خواستگاری کنم سکوت سنگینی در فضا حاکم شد😐 خاله نرگس😶 راحیل😦🙄 مامان😍 من🤣 یه دفعه خاله نرگس سکوت رو شکست لبخند گرمی زد و گفت: +کی بهتر از آقا امیرحسین،ولی خب من باید با حاج مهدی صحبت کنم و اینکه نظر راحیل از همه چی مهمتره😌 مامان لبخند گرمی زد و گفت: +اون که صددرصد،ان شاءالله که خیره پس امشب با حاج مهدی صحبت کن خبرشو بده _چشم خواهر حتما رو به راحیل کرد و لبخند صمیمانه ای زد یهو از جاش بلند شد و گفت: _با اجازتون ما دیگه بریم خواهر خاله بلند شد و گفت: +میموندین بخدا،زنگ میزدیم حاج آقا و امیر آقام بیان _نه خواهر بگو برو،کلی کار ریخته سرم +خیلی خوشحالم کردی من امشب با حاجی صحبت میکنم خبرشو بهت تلفن میکنم _خوش خبر باشی ان شاءالله خداحافظی کردیمو راه افتادیم مامان توی راه: _ماشالا به این دختر هیچی کم نداره چقدم کمک حاله مادرشه خوش به سعادتت نرگس جون +مامان😐من کمک حال تو نیستم؟ _ما که ندیدیم😒کی جیغ جیغ کنه کی با داداشش دنبال بازی کنه خندم گرفته بود _کوووفت بخند فقط تو😒😡 +چشششم من از امروز دربست در اختیار شمام سادات جون😂😍 _میبینیم چشمکی بهش زدم و لبخندی زد غُر زدنِ مامانا یه نعمتِ بخدااا😍 بلخره رسیدیم خونه داشتم اتاقمو مرتب میکردم که به گوشیم پیامک اومد،راحیل بود _زینب؟من انتخاب سادات خانومم برای داداشت؟ +آره انتخاب هممونی عزیزم _یعنی آقا امیرم موافق بودن؟ +بلههه خودش گفت😉 دیگه جوابمو نداد،منم چیزی نگفتم که بهتر بتونه فکر کنه ... در اتاقم باز شد و طبق معمول امیر آقا وارد شد... لبخندی زدم بهش و گفتم: _گل پسر داریم دوماد قند و عسل داریم عروووس😍🤣 خنده ی بلندی کرد و سرشو انداخت پایین میدونستم چرا اومده تو اتاق یهو گفتم: _نرگس خانوم که خیلی خوشحال شد گفت کییی بهتر از آقا امیر تازه قرار شد امشبم با حاج مهدی صحبت کنه،راحیلم گفت که... یهو نگران شد و گفت: +چی گفتن؟😰 _خب...راستش..😔 +زینب؟؟؟؟؟😡 _باشه باشه میگم😂(ادای راحیلو درآوردم و گفتم): بااااید فک کنم😶 کلاس گذاشت حالا واسه ما!😁 +خب باید فک کنن،حق طبیعیشونه! _بله بله🙄 مامان امیر رو صدا زد یهو امیر گفت: +راستی..خیلی خانم تر شده بودی امروز🙃 یه جانمِ بلند جواب مامانو داد و رفت بیرون لبخندی زدمو خداروشکر کردم.. وای باورم نمیشه راحیل میخواد زنداداشم بشه😐 یعنی امیر این همه مدت خوشش میومده و به روی خودش نمیاورده،ای بلا گرفته! من میگفتم این دوتا تیکه کلاماشون شبیه همه شما میگفتید نه!بفرماااا شوخی شوخی جدی شد🤣 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya