بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_هفتاد_و_يک
نمیدونم چرا سهم من از دیدن هادی همین چند دقیقه ی کنارش بودنه...
الانم که قرار برگردیم تهران دیگه فرصتی نیست تا بیشتر کنارش باشم...
سید مجتبی و مریم خانم خیلی اصرار کردن که تا تموم شدن دوره ی عقیدتی بچه ها اونجا بمونیم اما اصلا دلم نمیخواست جایی باشم که اون پسره ایمان نفس میکشه
خیلی بنده های خدا عذرخواهی کردن
کلی شرمنده شده بودن و ناراحت
بابا هم مثل همیشه دلگرمی میداد بهشون و میگفت فدای سرتون خداروشکر که خطر رفع شد و زینب رو پا شد
همیشه همین روحیه ی مهربون بودنشو حفظ میکنه..کاش یه کم مثل بابا بودم...
یه کم گذشت داشتم
...
+مراقب خودت باش هادی زود بیاین توروخدا
_خانمم نگران نباش مراقبم.چشم زود میایم😄
امیر: مراقب عیال من باش بیقراری نکنه
راحیل: یکی باید مراقب خودش باشه که من هستم
امیر: اصلا من عاشق همین روحیه ی ایثار تو شدم خانم
هادی دستمو گرفت و منو برد یه کم اونور تر سرشو آورد در گوشم و آروم گفت:
_خوب باش زینب،قوی باش،نذار هیچی از پا درت بیاره خانم..اینجوری دل منم قرصه و نگرانیم کمتر...خیلی دوستت دارم تو تمام منی
ضربان قلبم تند شده بود قندی بود که تو دلم آب میشد
نگاهش کردم و خیره شدم تو چشمای عسلی رنگش
لبخندی زد و پیشونیمو بوسید و گفت:
_چه چشمای خوشگلی داری شما😍
با دست اشاره کردم که سرتو بیار پایین
آروم در گوشش گفتم:
+من کنار تو قوی ام،منم دوست دارم زندگیه من تو قلب منی🙈
لبخند عمیقی زد و گفت:
_خانم شما خیلی ماهی،جان هادی صبور باش تا آروم باشی توکلتو از دست ندیا زینب..تو خدارو داری بیشتر از من کنارت
چشم آرومی گفتم و رفتیم پیش بچه ها
بالاخره بعد از چنددقیقه خداحافظی کردیم و راه افتادیم
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
🍃🍃🍃
‼️به ما بپیوندید
@atre_khodaaa •[🦋