eitaa logo
「پـاتـوقـمـون🎙」
5.1هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
289 ویدیو
11 فایل
هٰذا‌مِن‌فَضل‌ربی که‌هرچه‌دارم‌از‌فضل‌پروردگارم‌است کپی؟ هرچه بیشتر بهتر، حلال حلالت✌️ کانال‌گرافیکیمون: ➺ @meghdad_graphic تبلیغ و تبادل نداریم! خادم‌کانال(فقط‌کار‌ضروری‌و‌نظرات): ➺ @mim_komeyl
مشاهده در ایتا
دانلود
جلوی درشو بودیم علی صدام کردو گفت: با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چراااا⁉️ سرشو انداخت پاییـݧ و گفت نمیخوام مارو باهم ببینہ... حرفشو تایید کردم و رفتیم داخل خونہ باورم نمیشد یہ خونہ ۸۰‌ مترے و کوچیک باساده تریـݧ وسایل _خانم ها داخل اتاق بودݧ ،رفتم سمت اتاق خانم مصطفے بہ پام بلند شد. بهش میخورد ۲۳سالش باشہ صورت سبزه و جذابے داشت آدمو جذب خودش میکرد کنارش نشستم و خودمو معرفے کردم دستمو گرفت ، لبخند کمرنگے زد و گفت :خوشبختم تعریفتونو زیاد شنیده بودم اما قسمت نشده بود ببینمتوݧ چهره ے آرومے داشت اما غم و تو نگاهش احساس میکردم _از مصطفے برام میگفت از ایـݧ کہ از بچگے دوسش داشتہ و منتظر مونده کہ اوݧ بیاد خواستگاریش از ایـݧ کہ چقد خوش اخلاق ومهربوݧ بوده ،از ۶ماهے کہ باهم بودݧ و خاطراتشوݧ بغضم گرفت و یہ قطره اشک از چشمام جارے شد سریع پاکش کردم و لبخند زدم حرفاش بهم آرامش میداد اما دوست نداشتم خودمو بزارم جاے ا وݧ. _موقع برگشت تو ماشیـݧ سکوت کرده بودم چیزے نمیگفتم علے روز بہ روز حال روحیش بهتر میشد اما هنوز مثل قبل نشده بود زیاد نمیدیدمش یا سرکار بود یا مشغول درس خوندݧ واسہ امتحاناش بود اخہ دیگہ ترم آخر بود تا اربعیـݧ یہ هفتہ مونده بود و دنبال کارهاموݧ بودیم... 🖊خانم علی آبادی ⭕️کپی حرام ▶️ادامه دارد ♡اینجا صحبت در میان است. ﹍..😇پاتوق بچه مذهبیا😇..﹍ @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا وقتی این موضوع رو با خانواده هامون مطرح کردیم حرفی نداشتن قرار شد فردا صبح مراسم عقدمون برگزار بشه بعد از اینکه هادی از مأموریت برگشت مراسم عروسی رو بگیریم امشب از راحیل خواستم پیشم بمونه حس خوبی داشتم ولی قلبم آشوب بود نمیدونم دلیل این آشوب بودنه چیه هرچی هست شیرینه برام حالم بد نیست خوبم اما یه استرسی ته ته وجودم هست که نمیدونم برای چیه شایدم میدونم و نمیخوام باورش کنم... ... روی تخت دراز کشیده بودم راحیل کنارم نشسته بود و کتاب میخوند سرمو برگردوندم سمت راحیل +چی میخونی عروس؟ _کتاب یادت باشد...خوندی؟ +نه... _خاطرات شهید سیاهکالی و همسرش..عجیب به دل میشینه زینب خیلی عاشق هم بودن زندگیشون رویایی بوده چیزی نگفتم نفس عمیقی کشیدم و برای چند ثانیه چشمامو بستم _خوندم میدم توأم بخون...خیلی چیزا یاد میگیره آدم از سبک زندگی شهدا +باشه... راحیل متوجه بهم ریختگیم شد بحث رو عوض کرد و گفت: _لباسای فرداتو آماده کردی؟ +آره آماده اس _خب پس الان بگیر بخواب به هیچی فکر نکن تا فردا عروووس😍 گونمو بوسید و لبخندی زد منم لبخندی زدم و سعی کردم بخوابم... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya