「پـاتـوقـمـون🎙」
🍃بسمـ رب شهدا 🍃
#شهیدانه ❤️🕊
روز22آبان ماه 1394
ساعت حدودا19
طبق عادات شبانه
سرک کشیدن به سایت های خبری
ناگهان چشمانم به خبری درخبرگزاری فارس
دوخته شد.
خبری با این تیتر(محمد رضا دهقان به خیل شهدا پیوست)
بماند که حال اون دقایق و لحظات وصف ناشدی بود😔😢
ای خدا چه حالی بود😭
خبر رو باز کردم تا مطمئن بشم
مطمئن که شدم خوردم زمین از حال رفتم تا با آب زدن به صورتم سر حال شدم
منگ بودم نمیفهمیدم واقعا شرایطو
زنگ زدم به مصطفی گوشی رو که برداشت نتونستم صحبت کنم توی شک بودم مادرم گوشی رو ازم گرفتو جریانو برای مصطفی گفت و گوشی رو قطع کرد.
چن دقیقه بعد گوشیم زنگ خورد پاشو سریع بیا معراج محمدو آوردن اونجا😭😭😭
بالافاصله راه افتادم وسطای راه زنگ زدن که راه نمیدن نیا.
من همونجا پیاده شدم از ماشین و تا خونه با حالی ک واقعا نمیتونم دیگ وصفش کنی تا خونه پیاده رفتم.
اون شب تا صبح خواب توی چشمام نیومد
فردا
صبح زود
بدون هماهنگی
راهی معراج شدیم
تابوت رو کنار زدن جلو رفتم
دقیقا جایی که آخرین بار بوسه زده بودم بوسه زدم
کنار رفتم و رفتم و رفت😭.......
.
#تکبیت:
گرفته شٖهر رنگِ گورهای دسته جمعی را
چنان ارواح ، در حالِ عبوریم از میانِ هم
.
#باور_ندارم
#دلتنگی
#شهید_دهقان
#جای_خالیت_پر_نمیشه
#هوای_مارو_داشته_باش_داداش
#به_مدد_امام_رضا
#التماس_دعا.
#یاعلیمدد
#نقل_از_دوست_شهید🌹
#ابـــووصــال
🍃🌸 @p_bache_mazhabiya
「پـاتـوقـمـون🎙」
#شهید_محمد_رضا_دهقان_امیری #شهید_مدافع_حرم😔
🍃بسمـ رب شهدا 🍃
#شهید_دهه_هفتادی 😍❤️
که مکان و زمان شهادتش را می دانست😭
خادم تبلیغی
خیلی پیگیر شبکههای اجتماعی بود، آن زمان در دوکوهه فقط یک قسمت بود که اینترنت وصل میشد و گوشی آنتن میداد. آنجا شده بود پاتوق همیشگی او. خادمی که تمام شد، در همان شبکههای اجتماعی در گروهی که دوستان خادمش تشکیل داده بودند عضو شد و رفاقت خود را از طریق فضای مجازی هم ادامه داد. در شبکه اجتماعی هم سعی میکرد خادم تبلیغی برای شهدا باشد.☺️
#نقل_از_دوست_شهید 🌹
#ادامه_دارد...
◈ اینجا صحبت #عشق در میان است
❁join❁⇩
@p_bache_mazhabiya
بسمـ رب شهدا والصدیقین
بعد از شهادت حسرت به دل موندم که به خوابم بیاد.
بالاخره اومد.
نزدیکای صبح ⛅️ بود.
خواب دیدم که پشت یه میز وایستادم و شخصی نشسته و به امور دانشجویی رسیدگی میکنه.
کارت دانشجوییمو میخواستم که ناگهان صدایی شنیدم که به من گفت برای منم کارت میگیری؟
رومو برگردوندم و #محمدرضا رو دیدم.
لباس سفیدی تنش بود و انگار قدش بلند تر شده بود.
تو خواب میدونستم شهید شده.
گفتم تو جون بخواه.
بغلش کردم.
محکم گرفتمش و شروع کردم به گریه کردن و حرف زدن.😭
پرسیدم منو شفاعت میکنی؟
لبخندی زد و گفت این حرفا چیه،معلومه.
مطمئن باش.
این بار محکم تر بغلش کردم و گریه هام بیشتر شد.
#نقل_از_دوست_شهید 🌹
◈ اینجا صحبت #عشق در میان است
❁join❁⇩
@p_bache_mazhabiya