eitaa logo
منتـظران موعـود
540 دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.1هزار ویدیو
265 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از نو+جوان
🍯 | شیرین‌تر از عسل 📝 روایتی کوتاه از نوجوان قهرمان سپاه اباعبدالله 🌹 شهدا زیاد بودند. پیکرها، پیر و جوان، چاک‌چاک و خاک‌آلود، از میدان بازگردانده می‌شدند. جوان‌ها یکی‌یکی رفته بودند. علی‌اکبر هم رفته بود و ارباً اربا برش گردانده بودند. مانده بود او، تازه‌نوجوانی با دلی که دیگر طاقت ماندن نداشت. دل زد به دریا. لباس رزمش را پوشید. سلاح برداشت و از خیمه بیرون آمد. چشم چرخاند تا عمو را پیدا کرد. خودش را رساند به او. 🥀 عمو، داشت تنها می‌شد. سپاهش شده بود سپاه شهدا. چشمش افتاد به قد و قامت کوچک او در لباس رزم؛ انگار پاره‌ای از ماه باشد که می‌درخشد و جلو می‌آید. چیزی قلب عمو را در مشت فشرد. دست‌هایش را باز کرد، قد خم کرد و بازوهای خسته‌ از رزمش را انداخت دور گردن او و برادرزاده‌اش را در آغوش گرفت. او هم خودش را سپرد به آغوش عمویش، اباعبدالله... 🏴 علیه‌السلام 🔻 برای خواندن متن کامل به سایت یا نو+جوان مراجعه کنید👇 🌐 https://nojavan.khamenei.ir/showContent?ctyu=18269
هدایت شده از نو+جوان
| رسم برادری 📝 روایتی از وفاداری پسران ام‌البنین به امام حسین علیه‌السلام 🌷 همه‌شان همان حوالی بودند. هر چهار نفرشان. عباس، عبدالله، جعفر و عثمان. اصلاً آمده بودند که حوالی او باشند. نشسته بودند درون خیمۀ حسین بن علی و چشم به دهان برادرشان داشتند. خیمه در آرامش بود. برای همین، صدا که بلند شد، همه آن را شنیدند. «خواهرزاده‌هایم کجایند؟» صدا در چادر پیچید و لب‌ها را به هم دوخت. 🗡 آشنا بود. همه صاحبش را می‌شناختند. همان کسی که سال‌ها در رکاب پدرشان، شمشیر زده و برای حق جنگیده بود، حالا ایستاده بود مقابل حق. همان صدایی که در بدر و صفین رجز می‌خواند و هل من مبارز می‌گفت در لشکر امیرالمؤمنین، حالا مقابل خیمۀ پسر همان امیرالمؤمنین ایستاده بود. از پیش ابن زیاد برگشته بود. رفته بود مجیز پسر مرجانه را بگوید و رأیش را بزند که نکند راضی شود به صلح با حسین بن علی. سودای فرماندهی سپاه را در سر داشت. کار خودش را کرده بود. نامۀ پرگلایۀ تهدیدآمیز ابن زیاد را رسانده بود به دست عمر سعد که «اگر جربزه نداری خودت حسین را بکشی، کنار بِکش و بگذار شمر، فرمانده سپاه ما باشد.» تا کفر عمر سعد را دربیاورد و او را مصمم کند به این جنگ. عمر نامۀ ابن زیاد را که دیده بود، گفته بود: «کار خودت را کردی پسر ذی‌الجوشن! به خدا حسین، تسلیم نمی‌شود. جان پدرش علی در سینۀ اوست». 📜 نامۀ دیگری هم اما در دست شمر بود. حالا با همان نامه، آمده بود مقابل خیمۀ حسین و صدا می‌زد: «خواهرزاده‌های ما کجا هستند؟» عرق سرد شرم نشسته بود به پیشانی عباس. صدای شمر انگار صدای ملک‌الموت بود به گوشش که او را، مقابل برادرش، حسین، «خواهرزاده» صدا می‌کرد... 🏴 علیه‌السلام 🔻 برای خواندن متن کامل به سایت یا نو+جوان مراجعه کنید👇 🌐 https://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=18292